نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

سلام للذین یحبهم عبثا

نشسته ام توی همون تاریکی، اینبار بی مهتاب، با نور اندک صفحه ی لپتاب و برگ های گل های مبهم در اندک نور اتاق. 

اولافور میشنفم.

هفته ی قبل رفتم روی پشت بوم، امشب هم. چند تایی صورت فلکی جدید دیدم. امشب اما نه، که آلودگی نوری زیاد بود. دو سه بار طلوع زیبای ماه رو از افق مشرق در نیمه شب دیدم ، خیلی خیلی قشنگ و جنون آمیز. صادقانه و شفاف می پرسم، سوالی رو که خیلی وقته در ذهنم جاریه، این جنون و عطش و حالات روانی عجیبی که هنگام دیدن ماه، مخصوصا هنگام طلوع و غروبش بر من مستولی میشه، آیا برای بقیه ی افراد هم اتفاق میفته؟ واقعا برام عجیب و درک نشدنیه. چی شده و چی میشه که این اتفاقات، این افکار مبهم، این خلأ ذهنی در خیالاتم بوجود میاد، این حجم غم مبهم که هیچ منشایی براش نمیشناسم، این حجم اندوه عجیب که تمام وجودم رو تسخیر میکنه، بی اونکه بفهمم از کجا اومده و اصلا چرا اومده. خیالاتی که هیچ وقت گریبانم رو هنگام دیدن اون زیبایی ها رها نمیکنن...


میگفتم، کاش پروانه بودم ، یا پرستویی در تکاپوی مهاجرت.


لارنس دارل، در رمان لبه ی تیغ رو خیلی دوست دارم. اونجا که دل کند، سفر کرد، ناپدید شد و بازگشت. این روزا در پی ناپدید شدنم. در کشاکش نزدیک شدن و دور شدن به دوستام، فاصله ام رو از بسیاری، در دور ترین حالت خودش قرار میدم ، تنهایی رو به مثابه ی مغاک بی انتهای ناشناخته ای طی میکنم و روز به روز بیشتر و بیشتر در اون فرو میرم، پذیرفتنی و بی عذر و شکایتی.


محمود درویش، میگفت:

سلام علی قصیده التی ضلت قافیتها بعدک

سلام بر قصیده ای که قافیه اش بعد از تو گم شد...


بستن چشم ها، موسیقی اولافور، گشودن چشم ها، آسمون تاریک، خنکای شب تابستونی، بستن چشم ها، بستن چشم ها، بستن چشم ها...