ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیروز عصر رفتیم خونه ی بابابزرگ. بی بی و بابابزرگ و دایی رو دیدیم، بعد از حدود دو هفته. یک ساعت نشستیم و صحبت کردیم. دایی ، شیرینی اورد و کنار چایی خوردیم. بعد هم رفتیم باغ. انگار همه چی پررنگ تر شده بود، درختای انجیر برگای سبز کمرنگ شون داشت بزرگ میشد کم کم ، درختای سنجد برگای سبز و سفیدشون جوونه زده بود، گلای محمدی غنچه هاشون عیون شده بود، و کلی گل و بوته هم گله به گله سبز شده بود. بارون های شبای قبل زمین رو زنده کرده بود. ابرای فشرده حرکت میکردن و قله های کوهای شمال ، لابلای ابرا پنهوون شده بود. هوا ، خنکای بهار رو داشت و صدای پرنده ها از همه طرف شنفته میشد. بهار اومده و همه جا، هزار برابر قشنگ تر شده، بهار اومده و انگار همه چی پررنگ تر و لطیف تر شده...
دیشب هم طوفان اومد و رعد و برق های شدید، و تگرگ بارید، امسال هم مثل سال قبل، بارون زیادی داره می باره خداروشکر، طبیعت رو وقتی این طور زنده و سرحال میبینم، دلم غنج میره...
روزای قرنطینه رو با کتاب و فیلم و صحبت و گه گاه قدم زدن میگذرونم. فیلمای خوبی دیدم ، مثل سه گانه ی رنگ های کیشلوفسکی، رستگاری در شاوشنک، نجات سرباز رایان، شاتر آیلند، کشتزارهای سپید و بریکینگ بد!
کتابای خوبی هم دارم میخونم، داستانایی از داستایوفسکی و تورگنیف خوندم، و طاعون البرکامو رو، و کمدی منطق رو ، و الان هم مشغولم به بودنبروک ها از توماس مان.
حدود سه هفته ی دیگه باید برم بیمارستان. کم کم دلم داره واسه بیمارستان، واسه استاداموم، واسه رفقایی که این همه سال باهاشون بودیم، واسه صحبتا و قدم زدنا و خنده ها، واسه تلاش برای خوب شدن مریضا تنگ میشه...
روزای سختیه ، ولی امیدوارم همه مون و همه ی اطرافیان مون این روزا رو با تندرستی پشت سر بذاریم، و مطمئنم بعد از این طوفان، آدمای قوی تر و بالغ تری خواهیم شد...
یک جمله از کتاب بودنبروک ها:
آن کسی که مکتب درد و رنج را از سر نگذرانده است، همیشه کودک می ماند!