نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

آخر هفته!

پریروز ، عصر ، دم دمای غروب علیز گفت بریم پارک! خودمم دلم میکشید که یه بیرونی برم و دوری بزنم! تازه رضا هم اومده بود!‌ سریع لباس پوشیدیم و زدیم بیرون! ربع ساعت بعد پارک بودیم!‌سه تایی گشتیم توی پارک و کلی حرف زدیم ، هوا خیلی خوب بود ، بهاری  و مطبوع ...واسه شام هم رفتیم سه تا سیب زمینی چیکن شنیسل با سس زیاد گرفتیم و وسط مسطای پارک تا آخر بلعیدیم...از امامت ، تخمه آفتابگردون و ژاپنی گرفتیم و یه ساعت قدم زدیم و حرف زدیم ، خیلی حرف زدیم ، خیلی وقت بود سه تایی این طوری فرصت نکرده بودیم درست حسابی جمع شیم و حرف بزنیم...خیلی خوب بود...

دیروز ، کلاس تئوری داشتیم کلا ، هیچی ش رو گوش ندادم! هیچی ش رو!‌ دو تا کلاس اول رو که توی فجازی چرخیدم و کتاب «گرگ بیابان» هرمان هسه رو شروع کردم(راستی نگفتم که سه تفنگدار رو تموم کردم ، نه!؟ خب ، تموم شد کتابش و خیلی لذت بردم ازش و پیشنهاد ویژه میکنم که بخونینیش حتما اگه تونستین!)، دو تا کلاس بعدی رو هم که آهنگ و کتاب صوتی گوش دادم و یه چرتی زدم سر کلاس که خیلی مشعوف شدم...میخواستم عصر برم تئاتر ، که مسوولش گفت کلا کنسل شده اجراش! واسه همین عصر با هادی و علیز رفتیم باغ وکیل آباد ، آخرین باری که رفته بودم اونجا ، تقریبا ۱۳-۱۴ ماه قبل بود ، زمانی که تنهایی ، غروبای جمعه مخصوصا ، از خونه تا باغ وکیل آباد رو قدم میزدم ، و پاییز بود و درختا همه بی برگ و هوا سرد و خورشید بی رمق و آسمون رنگ پریده و زمین پر از برگای درختا...و چقدر حس تنهایی غریب و به یاد موندنی ای داشت اون لحظات برام...و چقدر خاطره انگیز بود قدم زدن توی این باغ...و چقدر غروب پاییزی غمفزایی داشت این باغ...

این دفعه ، باغ خیلی سرسبز بود ، و رودخونه ی وسطش هم پر بود از آب ، چایی ریختیم واسه خودمون و کلی صحبت کردیم و بستنی خوردیم و تا آخرای باغ قدم زدیم...دم دمای غروب برگشتیم...

امروز هم که قرار شد بریم ییلاقات ، با پنج تا دیگه از بچه ها ...ساعت ۶.۵ راه افتادیم و ساعت ۷.۵ رسیدیم مایان ، توی مسیر ازغد بود که قبلا دو بار رفته بودیم...یه روستای سرسبز و بکر بود ، با مردمانی خونگرم و مهربون ، که کلی راهنمایی مون کردن و خیلی خوب بودن...رفتیم کمرکش کوه و یه مزرعه پیدا کردیم پر از علف و شقایق...املت و چایی زدیم و یه دوری توی کوه زدیم و ناهار هم جوج و نوشابه!! هوا ابری بود و یه مقدار نم نم بارون هم بارید گاهی اوقات...مایان ، یه رودخونه ی پر آب داشت ، روستای سرسبزی بود ، جایی که ما نشستیم هم ، وسط دره ی کنارش ، چشمه ها میجوشیدن و آب زلال جریان داشت...چند تایی فیلم و عکس گرفتم از جریان آب و گل و گیاها و استوری کردم...اینجا هم شاید بذارم...همه جا بوی عطر گیاهای وحشی پیچیده بود...پر بود از بومادران و عطر عجیبش...و کاکوتی (کاکتو!؟) و کلی گیاه دیگه...با دو تا از بچه های لبنان که همراه مون بودن ، کلی صحبت کردیم درباره  ی کشورشون...از غاده السمان و خواننده هاشون مث راغب علامه و فیروز صحبت کردم باهاشون و  از فرهنگ و اجتماع شون...کلی آهنگ گوش دادیم و با چند تایی خواننده ی خوب آشنا شدم!احلام ، سمیره سعید ، فارس کریم ، اساره اصیل و... و چایی آتیشی نوشیدیم و عصر کنار آب یه مقدار نشستیم و بعدش هم برگشتیم...


بشنویم یه آهنگی!؟

Can't Wait









الیوم!

خب ، کم کم دارم به بارون عادت میکنم و ترک کردنش برام سخت شده!‌ باید بیدار که میشم صدای نم نم برخورد قطره های بارون به پنجره ی اتاق ، اولین صدایی باشه که میشنوم...باید کوهای ابرآلود روبروی اتاق  و زمین سرسبز اطراف ، اولین صحنه ای باشه که میبینم ...نسیم خنک و مرطوب باید اولین هوایی باشه که صبح نفس میکشم...و اگه برام سخته که با این حس و حال خدافظی کنم...

امروز هم بین دو تا بیمارستان رو قدم زدیم...چقدر کوچه های سمت بیمارستان اطفال زیر بارون قشنگن...خوونه ها اکثرا ویلایی  و با نمای ساده و بعضا حیاط هایی پر از درخت و کوچه ها هم بلااستثنا پر از درخت ...برخلاف خونه های این سمت که اکثرا آپارتمانی و پر از نماهای جور واجورِ دلگیرن...و باز چقدر سمت خیابون دانشگاه رو زیر بارون دوست دارم...کاش میتونستم تا آخرین دم و بازدمم ، همینطوری توی این خیابونای بارون زده قدم بزنم و لحظه ی آخر ، تلپ بیفتم روی انبوه گلای رنگارنگ پیاده رو و تمام!

امروز زیر بارون ، کنار دانشکده دوباره قدم زدم ، وسطای درس خوندن!‌ با یه لیوان چایی توی دستم!‌کم کم احساس می کنم که چای کم کم در حال نفوذ به تمام رگ و پی وجودمه!‌ حس قشنگی داشت امروز دانشکده...و خب ، دوست دارم همیشه همینطوری باقی بمونه و تموم نشه!

این چند روز به شدت مشغول خوندن سه تفنگدارم!‌خیلی دوست دارم زود تموم ش کنم...همیشه آخرای رمانای طولانی ، سرعتم زیاد میشه و خیلی زیاد و سریع میخونم! یادمه مثلا آتش بدون دود ، جلد هفتم یا هشتم ش که ۴۰۰ صفحه بود رو توی یه روز خوندم! این بار هم دارم روزی ۵۰ الی ۱۰۰ صفحه ش رو میخونم که سریعتر برسم به آخر داستان ، و الان کلا ۸۰ صفحه ش مونده...


دوباره باران گرفت

باران

معشوقه ی من است

به پیش بازش در مهتاب می ایستم

می گذارم صورتم را و لباس هایم را بشوید

اسفنج وار


باران

یعنی 

برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد


باران

یعنی 

قرارهای خیس


باران

یعنی

تو برمیگردی!

یعنی

شعر برمیگردد...!


نزار قبانی


بشنفیم ، یه آهنگ از یانی!؟

A Love For Life



باران بهاری...

دیروز و امروز ، عصرها خیلی کم و بی کیفیت خوابیدم! دیروز که رفتم جهاد دانشگاهی به خاطر کارگاه نحوه برخورد با کودکان آسیب دیده ، که خیلی هم کارگاه شلوغ و خوبی بود ، چند تا از همکلاسی ها هم بودن ، وسط کارگاه هم چای و کیک رو برداشتم و رفتم پایین و زیر نم نم بارون قدم زدم و چای داغ نوشیدم!بعدش هم رفتم دانشکده و یه نیم ساعتی خوندم ، هوا خیلی عالی بود...

امروز ظهر ، از بیمارستان اطفال ، قدم زدیم تا بیمارستان رضا ، هوا خیلی خوب بود ، قدم زدن زیر آسمون ابری نمناک ، خیلی چسبید ، عصر هم ساعتای ۴ رفتم دانشکده ، بارون داشت میبارید ، تا ساعتای ۶ خوندم و رفتم پایین و زیر بارون قدم زدم و یه عکس از روبروی دانشکده گرفتم  ...چقدر دانشکده رو دوست دارم...مخصوصا توی این هوا  و توی این فصل و زیر بارون... بعد رفتم تریای دارو ، چقدر آب جمع شده بود روی زمین ، راه رفتن سخت بود...گلای داوودی زیر بارون خیلی قشنگ بودن! هوا یه جوری مث هوای شمال شده ...مداوم ابری ، آبستن بارون ، بارون مداوم ، هوا معتدل ...توی سالن مطالعه هم سه چهار تا لیوان چایی خوردم و کیک...چقد چسبید! احساس می کنم اعتیادم به چایی داره روز به روز بیشتر میشه!‌

عکس روبروی دانشکده رو استوری کردم...چند تا شعر خوب هم از توی چند تا چنل واسه بارون پیدا کردم...چقدر زیر بارون حس های مختلفی قر و قاطی میشه توی وجودم...شادی ، غم ، دلتنگی ، تنهایی ، قدرت ، ضعف ...با خودم فکر کردم ، یه روز ، توی هفتادسالگی ، زیر بارون دارم قدم میزنم ، و یاد این روزا میفتم ، با این احساسات ، و یک عمر تمام با این احساسات توی ذهن و روحم زندگی کردم ، و هیچ وقت این ها رو کسی نتونه درک کنه ، و تنها همین احساسات عجیب و کشف ناشدنی ،  همراهیان من در زندگی خواهند بود و بس...


من بهارم تو زمین

من زمین ام تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه

میون جنگلا تاقم میکنه...


احمد شاملو



شرح ایام بهار

دیروز صبح ، ساعتای ۸.۵ رفتم سمت بیمارستان ، برای کلاس های تئوری...سر کلاس هم یه مقدار سه تفنگدار خوندم و توی فجازی چرخیدم...ساعت دوازده تموم شد ، بعد ناهار که اومدم اتاق ، یه حس تعلیق و رهایی زیبایی داشتم ، مث اون حس رهایی پنج شنبه ی آخر قبل از عید که تا یه مدت خودم از هر قید و بندی رها می دیدم...یک ساعت به غروب راه افتادم سمت پارک ، تنهایی ، و میونه ی راه ، شقایق های پر پر شده رو دیدم ، صبح که میرفتیم بیمارستان ، انبوه شقایق ها زیر نور مایل خورشید ، میدرخشیدن و با خودم گفتم عصر حتما ازشون عکس میگیرم ، که خب ، در کمتر از نصف روز دچار پریشان حالی شده بودن...البته تک و توک شقایق سالم باقی مونده بود!

توی پارک ، حدود یک ساعت قدم زدم و دور دریاچه وسط ، نشستم و فارغ بال ، فکر کردم ، به چی؟ به هیچی! همینجوری گذروندم ، خورشید غروب کرد ، شب شد ، هوا خنک شد ، با این که لباس گرم همراه داشتم ، ولی نپوشیدم ، نسیم خنک بهار که لحظه به لحظه تیغش تیز تر میشد ، به پوست دست و صورتم می خورد و حس خوبی ایجاد می کرد...موقع برگشت ، یه لحظه قبل از دانشکده مهندسی ، چشمم افتاد به آسمون ، ماه شب شیشم ، وسط آسمون بود ، همراه جبار ، و شباهنگ ، و چشمم رفت سمت شمال ، دنبال عیوق ، و دب اکبر هم توی کمرکش آسمون واستاده بود...

عصر پنج شنبه ها رو خیلی دوست دارم...به خاطر همون حس تعلیقی که گفتم ...از دو سه ساعت به غروب برام شروع میشه تا حدود یک ساعت از شب رفته ، خودم رو آزاد و رها احساس می کنم ، مثل یه پرنده ی مهاجر ، مث پروانه ی تازه از پیله دراومده ، مث پرده ی اتاقم که الان آزاد و رها داره تکون میخوره توی نسیم ، مث گلای زرد و بنفش توی دشت ها ، مث ابرای بهار...مث احساس روحی آدمی در فاصله ی یک چشم به هم زدن تا مرگ...

این هفته ای که گذشت رو خیلی دوست داشتم ، هم تفریح کردم ، هم کتاب خوب خوندم ، هم دوستام رو دیدم ، هم درس خوندم یه مقدار ، هم استراحتم در حد کافی بود ، هم زیاد فاز دپرس برنداشتم!‌ و هم کلی از بهار لذت بردم ...و میخوام این هفته های دیگه رو هم همینطوری استفاده کنم ، اگه که بتونم البته!

 

حرف که میزنی

انگار

سوسنی در صدایت راه می رود

حرف بزن

می خواهم صدایت را بشنوم

تو

باغبان صدایت بودی

و خنده ات دسته ی کبوتران سفیدی

که به یکباره پرواز می کنند

تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می شود...


غلامرضا بروسان










بهار دلکش

دیروز رفتم جلسه ارغوان ، یه دورهمی صمیمی و فوق العاده ، با دوستای علاقه مند به ادبیات...بعد از جلسه هم صحبتی کردیم درباره ی مراسمی که احتمالا در اردیبهشت ماه برگزار کنیم برای بزرگداشت سعدی...

دیروز و امروز هم رفتم دوباره سالن مطالعه ی دانشکده...امروز عصر که حتی اتاق هم نیومدم ، بعد ناهار رفتم کلاس مسمومین ، که توی تالار امام علی بود ، و انتهای ردیف یکی مونده به آخر نشستم و کل کلاس رو خوابیدم! خیلی چسبید حقیقتا ، خیلی وقت بود نتونسته بودم این طور دلچسب سر کلاس بخوابم! یه مقدار که درس خوندم ، رفتیم پارک ! هوا داشت ابری میشد ، معتدل ، مطبوع ، بهاری ، دلچسب ، آغشته به عطر شکوفه ها ، و همه جا خوشگل شده بود با جوونه های سبزرنگ برگ های درختا...خیلی حظ کردم از گردش امروز...بعدش هم که یه مقدار درس خوندم و برگشتم اتاق...

نمای درختای سپیدار حاشیه ی دانشکده رو دیدی؟ درختای توت به صف شده ی روبروی دانشکده رو چی؟ که برگاشون که آروم آروم داره جوونه میزنه ، مث بچه گنجیشکای توی لونه ی روی یه درخت گردو! با صدای جیک جیک پیوسته شون ، موقع بیرون اومدن از پیله ی آهکی شون! دیدی چقد قشنگن ، مرتب واستادن ، و تازه امروز بعد این همه مدت چشم ام افتاد بهشون که این قدر دلبر بودن ، و خورشید دم دمای غروب هم داشت با ابرهای بارور افق می رقصید ، و گفتم بذار ثبت ش کنم این لحظه رو ...

راستی گفتم گنجشک...دیروز یکی از بچه ها ، اسمی برد از یه شاعر ، به اسم سید حبیب نظاری ، که مث این که بهش میگن شاعر گنجشک ها، کلی دوبیتی و رباعی داره ، که توشون از کلمه گنجشک استفاده کرده...چندتایی ش رو برامون خوند و کلی لذت بردیم از شنیدن شون...


تو می خواهی مرا انگار ، گنجشک!

نگاهم می کنی هر بار ، گنجشک!

چه احساس عجیبی با تو دارم 

کمی انسانم و بسیار گنجشک!


هر موقع این جا میام مینویسم ، اول از همه چهار تا آهنگ از یانی رو پلی میکنم و حین نوشتن گوش میدم...این چهارتا...شرطی شدم انگار!

 

True Nature

Flight Of Fantasy

A Word In Private

First Touch





حسب حال امروز

امروز صبح وقتی بیدار شدم چشام کاسه ی خون بود! بس که خسته بودم! از پنجره که نگاه انداختم به بیرون ، دیدم یه مه غلیظ کل کوه های سمت جنوب رو پوشونده و هوا گرفته اس...ظهر هم موقع برگشت از بیمارستان ، نم نم بارون شروع شد و اون قدر هوا رو مطبوع کرده بود که حد نداشت...تو تاکسی که نشستم ، شروع کردم به گوش دادن به کتاب صوتی که از طاقچه دانلود کرده بودم ، به اسم «نشانه ها و سمبل ها»‌ از ناباکوف ، بعد از حدود فک کنم دو سال ، کتاب صوتی گوش می دادم! بیست دقیقه هم بیشتر نبود...کلا نمیدونم چرا نمی تونم روی کتاب صوتی تمرکز کنم...یا اون وسط حواسم پرت میشه یا خوابم میگیره! البته امروز خوابم نگرفت ولی مجبور شدم چند بار برگردونم عقب و دوباره بشنوم که راوی چی گفت!! بعدش که تموم شد هم ، توی ۵-۶ دقیقه  ی باقی مونده تا مقصد ، پادکست خلوت رو گوش دادم که خیلی دوسش دارم...تا ناهار رو خوردیم و اومدیم اتاق ، ساعت تقریبا سه شده بود...توی مسیر بین سلف تا اتاق ، نم نم بارون میچکید ، هوا لطیف بود و روح پرور ، دوست داشتم میشد این هوا رو توی یه ظرف شیشه ای ذخیره کنم و بذارم لب طاقچه به یادگار...رسیدم اتاق  ، واسه چهار آلارم گذاشتم که بیدار شم و برم دانشکده که وقتی بیدار شدم ، هم یه مقدار سردرد داشتم به خاطر خستگی ، هم این که تا از تخت پایین اومدم ، یهو بارون نم نم تبدیل شد به یه بارون شدید! به علیرضا گفتم برم یا نرم!؟ که بعد از چند بار عوض کردن تصمیم ام ، نتیجه این شد که دوباره بخوابم تا هم از خیس شدن در امان بمونم و هم خستگی م برطرف شه و به جای قدم زدن زیر بارون و درس خوندن توی دانشکده ، میشه همینجا کنار پنجره هم از بارون لذت برد و هم درس خوند!‌این شد که خوابیدم و نیم ساعت به غروب بیدار شدم...!! 

هنوز داره بارون میاد

دو سه تا از گلدونا رو عصر گذاشتم بیرون روی تراس ، تا بارون دست بکشه به گیسوهاشون...فک کنم حسابی کیف کردن...

موقعی که داشتیم میرفتیم شام ، وقتی به ردیف درختای کنار بوستان رسیدیم ، مه وهم آلودی نشسته بود لابلای درختای کاج...نور کم رنگ چراغ ها وسط مه رقیق می شکست و یه حالت مخوف و رازگونه ای داشت...چیلیک...ذهنم از این صحنه یه عکس گرفت ، معلوم نیست به درازای چه مدت بمونه تو آلبوم ذهنم...


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر 

با آن پوستین سرد نمناکش...


بعضی شعرا رو خیلی باید بخونی تا بتونی عمیق درک شون کنی...این تیکه از شعر م.امید امروز عصر توی اتاق یهو خودشو از آسمون بارور بارون پرت کرد توی ذهنم...چند بار توی ذهنم چرخید ، و یهو تک تک کلماتش رو انگار تازه شنیده باشم ، محظوظ شدم از خیالش...چشاتو ببند ، کلمه به کلمه با صدای آروم بخونش ، تصورش کن...آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ، ابر با آن پوستین سرد نمناکش....قشنگه ...مگه نه؟!

امروز

امروز ، صبح رفتیم بخش اطفال ، مثل همیشه...خوب بود ، یه مقدار با استاد صحبت کردیم و ظهر هم کلاس رو پیچوندم و اومدم ناهار! بعد ناهار هم چرت گوارای بهاری ، و ساعتای ۵ رفتم دانشکده ...هوا خیلی خوب بود ، آفتابی و بهارگونه...چای ریختم واسه خودم و یه مقدار توی سالن مطالعه درس خوندم! نمی دونم چرا این قدر سالن مطالعه شلوغه!! ورودیای جدید درسخون ترن یا که چی!؟

یک ساعت که درس خوندم ، با بچه ها اذن رفتن به پارک کردیم! رفتیم و یه یک ساعتی رو میون گل و دار و درختا سپری کردیم...قبلا هم گفتم که نصف هدفم از دانشکده رفتن ، اینه که برم یه دوری هم توی پارک یا اون اطراف بزنم و از بهار لذت ببرم! که امروز هم به این اهداف چندگانه رسیدم!

هوا عالی بود ، این بار دیگه بارون ما رو غافلگیر نکرد ! حاضر بودم نصف عمرم رو ، شایدم بیشترش رو ببخشم ، و به جاش اون میزان باقی مونده از زندگیم رو ، هوا و حال و احوال زندگی م ، مثل بازه ی زمانی این چند روز آخر فروردین باشه ، بس که جوّ   و شرایط و هواش رو دوس دارم...


نشستم پشت پنجره ی اتاق ، طبق معمول ، پنجره هم بازه ، نسیم خنک بهاری سرک میکشه داخل اتاق و دست میکشه به سر و  روی گلای روی میز...صدای شهر ، میاد میپیچه توی گوشم....تا حالا صدای شهر رو شنیدی؟ میفهمی چی میگم؟ این که توی یه فاصله ی نسبتا دوری از شهر و آدما بشینی ، دور از همه ، بعد صدای این همه دویدن و روندن و حرف زدن شون ، قاطی همدیگه شه و بیاد برسه بهت...مبهم و انگار هیچ و پوچ ، بعد تو نشسته باشی یه گوشه و این صدا رو بشنفی و چای بریزی واسه خودت و آسمون شب رو نگاه کنی...

آخ که چقدر دلتنگ آسمون شب خونه ام...با ستاره های دلبرانه ش ، با راه شیری چشم نوازش...

لاله های هلندی

امروز عصر ، بعد از مدت های مدید ، رفتم سالن مطالعه ی دانشکده...بهار دانشکده رو خیلی دوست دارم...پنجمین سالی هست که بهارش رو تجربه می کنم ، بهاری پر از گلای رنگارنگ و درختای پر از شکوفه و آسمون ابری و بارون های بی خبرش رو...

یه مقدار اول درس خوندم ، بعد طبق تصمیمی که از قبل داشتم ، رفتم پارک ملت ، علی هم اومد! هوا ابری و گرفته بود...همین طور که داشتیم قدم می زدیم ، نم نم بارون هم شروع شد...رفتیم تا انتهای پارک و لاله های هلندی قشنگی که کاشته بودن رو دیدیم...آهنگ بی کلام جان مریم هم توی اون محوطه پخش میشد که توی این شهر عجیب به نظر میرسید!:)))

مردم همه داشتن با لاله ها عکس میگرفتن...خیلی قشنگ بودن این لاله ها ، ما هم چندتایی عکس گرفتیم !‌موقعی که داشتیم از داخل پارک برمیگشتیم بارون شدیدتر شد و تبدیل به  رگبار شد!‌خیس خیس شدیم و هیچ جا رو نمی دیدیم!انگاری موش آب کشیده شده بودیم!! به هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم زیرگذر پارک به سمت دانشگاه ، و یه چند دقیقه ای وایسادیم!‌ دو تا سمبوسه گرفتیم و داغ داغ خوردیم! خیلی چسبید!‌بعد هم رفتیم کلبه ی کافه ی روبروی دانشکده ، دو تا چای نبات دبش تزریق کردیم داخل رگامون...خیلی صفا داد ، چای نبات زیر بارون!!


مثل باران بهاری که نمی گوید کِی؟

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس...


آرش مهدی پور






Midnight In Paris

پریشب ، فیلم نیمه شب در پاریس رو دیدم...داستان مرد و زنی بود که به پاریس سفر کرده بودن  ، مرد که یه نویسنده بود ، عاشق پاریس شده بود ، عاشق قدم زدن زیر بارون توی این شهر و فضایی که بر این شهر حاکم بود...فیلم با این جملات از سوی مرد شروع شد: «هیچ شهری مثل این شهر توی دنیا نیست ؛ هیچ وقت نبوده! میتونی تصور کنی این شهر زیر بارون چقدر رؤیایی میشه؟ این شهر رو توی دهه ی ۱۹۲۰ تصور کن ...پاریس دهه ی ۱۹۲۰ ، توی بارون ، به همراه هنرمندا و نویسنده ها...»

شخصیت اول که همون مرد نویسنده هست ، مدام این فکر رو می کنه که کاش در گذشته ها زندگی می کرد ، مثلا حدود صد سال قبل و در پاریس! و همچنین خیلی هم عاشق بارون بود و قدم زدن زیر بارون...طی یه سری ملاقات های توهم آمیز و جالبی که با ارنست همینگوی ، اسکات فیتز جرالد و پیکاسو و .... داشت ، نهایتا به این نتیجه رسید که آدم ، در هر زمانی که زندگی می کنه ، عاشق گذشته ها هست و نه حال!‌ همیشه دوست داره در گذشته زندگی می کرد ، حالا چه گذشته ی زندگی خودش و چه گذشته به معنی دهه ها و قرن های قبل...در آخرای فیلم ، خطاب به یکی از شخصیتای دیگه فیلم که آدریانا هست و تفکر مشابهی دارن ، میگه:«آدریانا ، تو اگه اینجا(قرن۱۹) بمونی و اینجا تبدیل به زمان حالت بشه ، خیلی زود شروع می کنی به فکر کردن به این موضوع که یک دوره دیگه دوران طلایی تو هستش  ، و این خاصیت زمان حاله ...رضایت بخش نیست چون که زندگی رضایت بخش نیست...اگه من بخوام یک چیز(رمان) با ارزش بنویسم ، باید از شر توهماتم خلاص بشم و توهم خوشحال بودن در زمان گذشته هم یکی از همیناست...»


نهایتا ، به این نتیجه میرسه که باید در پاریس بمونه ، از پارتنرش که میخواد به آمریکا برگرده جدا میشه و در پاریس می مونه و عکس زیر رقم  میخوره!!


من هم حدود چند ماه قبل ، به این فکر می کردم که همه ی ما ، از اوضاع زمانه نالانیم...میگیم در گذشته ، مثلا  حدود اواسط قرن بیستم زمان خوبی بوده ، از نظر اجتماعی ، ادبی ، فرهنگی ، و شاید اقتصادی ...موقع خوندن یه شعر از نزار قبانی ، که در بخشی از اون میگه« دوست داشتم تو را در عصر دیگری دوست می داشتم ، در عصری که بر زن ، گل ، شعر و بوریا ستم نبود» به این مساله شک کرده بودم که شاید ما همه مون واقعا توهم این رو داریم که در گذشته ، شرایط بهتری حاکم بوده ، در صورتی که اصلا این طوری نیست!البته این به این معنی نیست که شرایط حال حاضر ما خوب هست ، ولی لااقل در گذشته هم شرایط کاملا مساعدی بر جامعه انسانی حاکم نبوده...

و نهایتا به این نتیجه میرسم همیشه که باید زمان حال رو دریابیم ، در گذشته موندن ، هیچ چیز رو عوض نمی کنه و فقط مانع از لذت بردن ما از زندگی میشه...گذشته ، ترکیبی هست از خاطرات و اتفاقات تلخ و شیرین...حال و آینده هم همین طور...از تلخی و شیرینی زندگی بایست لذت برد و درس گرفت...موافقین!؟



لبخنده

امشب حین خوندن کامنت های  وبلاگ  حضرت باران ، که در جواب کامنت من ، تیکه ای از شعر مرحوم گلچین گیلانی رو نوشته بودن ، (همون شعر معروف شون ، کودکی ده ساله بودم...) یاد گلچین گیلانی افتادم ، و باز یادم افتاد که چهار سال قبل ، توی دفتر خاطراتم ، یکی دو تا شعر از مجد الدین میر فخرایی متخلص به گلچین گیلانی نوشته بودم...همین طوری که روی تخت نشستم ، دست بردم به ردیف کتابای پشت سرم ، دفتر خاطرات اول رو برداشتم و یه نگاهی انداختم و شعر رو پیدا کردم ، و حین تورق ، چشمم خورد به نوشته های خودم توی اون زمان ، یه چند تا از شعرای خودم رو خوندم و بعضی از نوشته های خودم رو ، و حس های قدیمی و عجیبی توی وجودم زنده شد...اوایل دانشگاه بود و قشنگی ها و سختی ها و دلتنگی ها و غم ها و شادی ها و تنهایی های مخصوص به خودش...چقدر سریع گذشت...این که حس و حال اون روزها رو یه جایی مکتوب کردم خیلی خوبه ، میتونم هر از چند گاهی یه نگاه بندازم ببینم چقدر تغییر کرده روح و روانم نسبت به اون موقعا...


چو گل در بسترت خوابیده بودی

مهی بودی به من تابیده بودی


دهان کوچکت لبخنده ای داشت

نمی دانم چه خوابی دیده بودی...


گلچین  گیلانی

از یاد می روی...

از یاد می روی

گویی هیچگاه نبوده ای...

چون مرگ یک پرنده

چون کنیسه ای متروک

از یاد می روی...

چون عشق رهگذر

چون گل به دست باد

چون گل میان برف

از یاد می روی...


محمود درویش



صدای قدم زدن روی زمین پر از خاک و ماسه ، توی سکوت عمیق نیمه شب ...این صدا رو موقعی شنیدم که از ماشین پیاده شدم ، بین ماشین و در حیاط دو سه قدم راه رفتم ، قبل از باز کردن در حیاط ، این صدای قدم ها توی سرسرای ذهنم پیچید ، صدای لطیفی بود...

اندیشه ی مرگ یک زمانی خیلی ذهن من رو درگیر خودش کرده بود ، مخصوصا زمان خوندن فصل مرگ کتاب روان درمانی اگزیستانسیال ؛ الان هم گاهی اوقات ، هرچند نسبت به قبل کمتر شده...چیزی که در مرگ اطرافیان برای من فراموش نشدنی خواهد بود ، طرح خنده ی اون ها هست...خنده ی آدم ها ، تا مدت های زیادی در خاطر من باقی می مونه...صدای خندیدن شون ذهن من رو اسیر می کنه...و بعد از مرگ شون ، این خنده کجا خواهد رفت؟ کجا میشه دوباره پیداش کرد...؟ هیچ جا؟ فقط داخل گذشته ها و خاطرات؟ من میگم هر آدمی طرح خنده ی خودش رو داره ، نه فقط طرح لب ها و صدای خندیدنش ، که طرح گونه ها و چشم ها و صورت ش موقع خندیدن هم منحصر به فرده...میگی نه؟ موافقی یا نه؟ همین ، سخت میکنه فراموش کردن خنده ی آدما رو برام ...

امروز

امروز بعد از یه مدت نسبتا طولانی و به واسطه ی دومادی یکی از شاگردای بابا ، رفتیم روستای ییلاقی خور...وسط راه ، هوا ابری شد و بارون بارید...هوا عالی بود ، بهاری و خنک...رسیدیم به مقصد و دیدیم از داخل مسیلی که وسط روستا بود ، یه مقدار آب جریان داشت...بعد از ناهار هم یه چرخی زدیم داخل روستا ، بابا خونه ی محل سکونتش رو نشون داد بهم ، مربوط به  حدود ۲۸ سال قبل  که توی خور معلم بوده  ...خیلی از اهالی این روستا رو میشناخت ، نصف اونایی که سلام و احوالپرسی کردیم باهاشون که شاگرد بابا بودن اصلا!!‌ حتی خود دوماد هم که گفتم شاگرد بابا بود ، و پدر عروس هم شاگرد بابا بوده!!! معماری و نقشه ی  این روستا ، خیلی  جالب بود برام ، تا امروز دقت نکرده بودم بهش ، و الان که دقت کردم دیدم چقدر شبیه روستاهای ییلاقی سمت مشهد هست!

بعد بابا و مامان رفتن روستا و من برگشتم خونه ، وسط راه ، رگبار شروع شد ، و یه صاعقه ی خیلی مهیب و عجیب ، مستقیم  خورد به زمین ، سمت روستاهای پایین شهر ، حدود بیست الی سی کیلومتر فاصله داشتم با محل برخورد صاعقه ولی گرد و خاکی که از برخوردش بلند شد رو به چشم دیدم و واقعا جالب بود!

باز دوباره از خونه با ریحان رفتیم روستا ، رفتیم پای قنات ، بعد هم خونه ی بابابزرگ ، و چند تا عکس گرفتم از شکوفه های درختای آلوچه و سیب ، و چندتا عکس هم از مامان و ریحان و بابابزرگ ، و رفتیم یه مقدار سبزی هم جمع کردیم...امسال به خاطر بارون های خوبی که اومده ، همه جا سرسبز شده و زمین هایی که کشت و زرع شده ، پر بار و پر برکت بوده خداروشکر...

موقع برگشت به خونه هم رفتیم نزدیکای بندی که درست کرده بودن واسه مهار سیل و یه مقداری هم آب جمع شده بود ، غروب قشنگی داشت، خورشید پشت ابرا بود و پرتوهای مسحورکننده ش از لابلای ابرا راه خودشون رو به زمین پیدا می کردن... الان که عکس ش رو دوباره دیدم ، یاد مسافرت دو سه سال قبل مون افتادم به شمال ، موقعی که تنها مینشستم  روبروی دریایی که افق ش ، بی انتها بود ، و یاد شب ش افتادم که دفترخاطراتم رو برداشتم و تنها رفتم ساحل ،  هوا ابری بود ، نشستم روبروی موجا ، ماه تازه داشت از پشت ابرای سیاه و عجیب و وهم آلود طلوع میکرد...و دقیقا یادمه که اونجا ، با خودم گفتم عجب لذت غریبی ، که این صحنه رو دارم میبینم و دیگه شاید هیچ وقت توی زندگی م دوباره نتونم همچین طلوع ماهتاب موحش و زیبایی رو  از ورای ابرای فشرده و  مملو از بارون اون هم کنار ساحل ، ببینم  ، و با خودم می گفتم که شاید چند وقت دیگه همه ی این تصاویر خاطره انگیز و فوق العاده رو دیگه حتی یادمم نیاد...و الان می بینم که هنوز یادمه...هنوز یادمه...و چقدر بعضی خاطرات ، شفاف و روشن توی خاطر لعنتی م باقی می مونه...

عکسا رو ببین ، اولیه  ، همون غروب از ورای ابرای افق...دومی ، ابرای کومولوس نازنین که از بچگیام یادمه که خونده بودم نویدبخش هوای خوبن ، و همیشه با دیدنشون دوست داشتم برم لابلاشون راه برم و بالا و پایین بپرم...و کوه های شمالی ای که خیلی دوست شون دارم...عکس سوم ، تک شکوفه ای که وسط یه ساقه جا خوش کرده بود ، عکس چهار و پنج هم شکوفه های آلوچه و سیب که کنار همدیگه جمع شدن...حیف که واسه جمع و جور شدن عکس و جا شدنش توی وبلاگ ، مجبور میشم از کیفیتشون کم کنم و نمیشه تمام قشنگیاشون رو منتقل کرد اینجا...









مزرعه گندم



یکی دو ساعت مونده به سحر ، نگاه انداختم به حیاط ، هنوز بارون می بارید ، چشمم افتاد به دیوار مقابلم که انگار نم کشیده بود کامل ، صدای بارون بود و صدای سکوت بی انتهای شب ...یاد اون قسمت از صد سال تنهایی مارکز افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز طول بارون بارید ، اون قدر که از لابلای چرخ دنده های ماشین ها گل رویید و ماهی ها از در اتاق میومدن داخل و از پنجره میرفتن بیرون و دهکده ی ماکوندو رو به انهدام کامل بود و «اورسولا» و بقیه منتظر بودن تا بارون بند بیاد تا بمیرن! و جمعه روزی ساعت دو عصر ، ابرا از هم باز شدن و خورشیدی بزرگ ، سرخ و زبرمانند گرد آجر و خنک مثل آب ، دنیا رو روشن کرد...

عکس رو از مزرعه ی گندمی گرفتم که دیدن غروب از ورای افقش رو خیلی دوست داشتم، با یکّه درختی که هنوز نسیم بهار با شاخه هاش هم آغوش نشده...بعد از چند روز بارون مداوم و ابری بودن آسمون...


سایه ها ، زیر درختان ، در غروب سبز می گریند

شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر،

و آسمان ، چون من ، غبارآلودِ   دلگیری...


باد ، بوی خاکِ   باران خورده می آرد

سبزه ها در رهگذار شب ، پریشانند

آه ، اکنون بر کدامین دشت می بارد؟


باغ ، حسرتناکِ  بارانی ست

چون دل من در هوای گریه ی سیری...


هوشنگ ابتهاج


پ.ن: عکس رو از مزرعه گندم گرفتم ، امروز غروب ، وقتی با ریحانه رفتیم پارک و چای نوشیدیم و بعدش یه دوری زدیم داخل شهر با همدیگه...مزرعه ی گندمی هست که خیلی دوستش دارم ، قبلا هم همین نمای غروبش رو دیدم ، و من رو محو خودش می کنه ، با تک درخت ش ، و افق زیبای از ورای شاخه های این درخت ...و بعد با متن بالا ، گذاشتمش اینستاگرام...و اون قدر دوستش داشتم که گفتم اینجا هم بذارمش...

ماه رو میبینی اون بالا؟ بالاتر از خورشید؟ منم تازه الان دیدمش....موقعی که برگشتم خونه فهمیدم قایمکی خودشو توی عکس انداخته !


امروزی که گذشت

روزی که گذشت یکی از دوستانم رو دیدم و یک دفتر سررسید زیبا بهم هدیه داد ، قشنگ ترین سررسیدی بود که تا حالا هدیه گرفته بودم!من کلا دایره ی انتخاب های کمی برای هدیه گرفتن و هدیه دادن دارم ، معمولا کتاب هدیه میدم و یا لوازم تحریر و یا گل ، و معمولا دوست دارم کتاب یا سررسید یا خودکار و گل و نهایتا جوراب هدیه بگیرم! که نمیدونستم این دوست مهربان از کجا میدونست سررسید هدیه ی مناسبی هست و سلیقه ی خوبی هم داشت در انتخاب رنگ و نوع ش!تا الان حدود چهار یا پنج تا سررسید هدیه گرفتم حداقل ، که این قشنگ ترینش بود، و تمام خاطرات و نوشته هام رو هم که از حدود پنج سال قبل مشغول نوشتن شون هستم ، در این سررسید هایی که هدیه گرفتم مینویسم تا همیشه به یاد این هدیه ها و کسایی که این هدیه ها رو بهم دادن باشم!


امروز عصر با ریحان رفتیم پارک بالای شهر، چای و شیرینی و تنقلات هم برداشتیم و بعد از سرسره و تاب بازی ، نشستیم به اشتغال مصرف چای و شیرینی!شاید ازین به بعد دور  و بر ساعتای 5 الی6 برم پارک و یه دوری بزنم که هم حال و هوام عوض شه و هم یه هوایی به مغزم برسه...


دیشب ، یکی دو ساعت قبل سحر ، از روی بالکن ، حیاط رو نگاه کردم ، بارون می بارید ، تا صبح بارید ، بارون بارید ، و صدای بارون ، و صدای بارون که هیچ وقت برام تکراری و خسته کننده نمیشه...( همین الان هم دارم پیانو و صدای بارونی که پریشب رضا توی هواخواه گذاشت رو گوش میدم حتی) موقع دیدن اون بارون مداوم ، یاد اون تکه از کتاب صد سال تنهایی افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز توی دهکده شب و روز بارون بارید و همه جا و همه چی پر شده بود از اب و گل و لای...امروز رفتم اون تیکه های کتاب رو خوندم دوباره بعد از یک سال  ، و چقدر قشنگ بوداین رمان...شاید یک روز دیگه بشینم بخونمش...


دیشب نشستم به سعدی خوندن...حدود یک ساعت...و روز به روز بیشتر به این حضرت اعتقاد پیدا میکنم...!