نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

یک سالی که گذشت

امروز رفتم و یادداشت های اسفند و فروردین سه سال قبل رو خوندم...عید جالبی بود سال ۹۵ ، و نمیدونم چرا اون قدر تونستم خوب بگذرونمش...

شب آخر سال ۹۴ یه مطلب نوشته بودم درباره ی کارایی که توی اون سال کرده بودم ، البته بیشتر شامل کتابایی بود که خونده بودم...تصمیم گرفتم واسه ی امسال هم بنویسم یه مطلبی....

سال نود و هفت خیلی خوب و جالب شروع شد ، سال تحویل رو امامزاده حسین ابن موسی الکاظم طبس بودیم ، بعد رفتیم کرمان و بم و بندرعباس و قشم و یزد و دوباره طبس و برگشتیم خونه...مسافرت خیلی خوبی بود و باعث شد کلی انرژی بگیرم واسه سال جدید...بعد از عید رفتیم بخش جنرال ، با استادای مهربون و فوق العاده ش...بعد بخش قلب و بعد هم بخش سخت داخلی...هنوز سختی داخلی و اثرات ش بر روحم رو احساس می کنم! بخش سنگینی بود ، بعد از اون بخش دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ، فهمیدم که خیلی چیزا میتونه سخت باشه و بگذره و تموم بشه و بره پی کارش! سختی خود این بخش به کنار ، همراهی ماه رمضون  باهاش ، سوختن گوشیم توی ماه دومش و حدود نه هفته خونه نیومدن رو هم بهش اضافه کنین...خداروشکر که رد شد فقط

بعدش دو هفته اومدم  خونه و بیشترش رو به کتاب خوندن گذروندم...

بعد هم بخش رادیو و عفونی...بخشای خوبی بودن و زیاد سخت نبودن در مجموع  ، یه روز جمعه ای ش رو با محمدصادق رفتیم نیشابور که خیلی خوش گذشت ، چند بار دیگه هم بیرون رفتیم! بخش جراحی هم بود ، که هفته اخرش یه سفر دو روزه رفتم گناباد واسه دومادی صادق و رفتم خونه رضا!‌خوش گذشت واقعا ...بعدش هم امتحان سخت و افتضاح جراحی رو دادم ...بعدش رفتیم بخش اورولوژی و ارتوپدی ، آموزش خوبی داشتن و پروفشنالیسم هم در حد عالی! کلا هفته های قبل امتحان رو میومدم خونه ، برخلاف خیلی از بچه ها که مشهد می موندن که درس بخونن!‌ خونه هم یه مقدار درس میخوندم و بیرونم میرفتم و خوش میگذروندم به نحوی! همه ی امتحانا رو هم پاس شدم خدا روشکر!!

اسفند هم که بخش اطفال رفتیم ، فوق العاده بود ، هم این که زیاد لازم نبود درس بخونم چون امتحانش بعد عید بود ، هم این که با بچه ها سر و کله میزدیم ، هم این که هواااا عالی بود....اسفند خیلی سریع گذشت ، مثل برق و باد

اتفاقای خوبی افتاد امسال ، یکی ش این بود که خیلی آرامش بیشتری داشتم در مجموع ، استرس و اضطرابم خیلی کم شد  چه نسبت به مسایل درسی و چه نسبت به خیلی چیزای دیگه ، علی رغم این که دیگه آدم مثبت اندیش مطلقی نیستم ، اما یاد گرفتم بیشتر از لحظاتم لذت ببرم، حتی از لحظاتی که تلف می کردم! یاد گرفتم از موسیقی ، از تنهایی ، از شادی و از غم ، از بدبختی و استرس هم لذت ببرم !‌یاد گرفتم بیشتر از قبل تنهایی بیرون برم...جلسات نسبتا خوبی رو برم در موضوع ادبیات و ...اتاق خیلی مرتبی ساختیم با علیرضا ، واقعا آرامش بخش بود این اتاق مون ، و چند تا گلدون آوردیم واسه اتاقمون ...خیلی مسایل اهمیت شون رو برام از دست دادن و همین باعث شد که بتونم خودم رو آروم آروم قوی تر احساس کنم از نظر روانی لااقل  ، یه مقدار ورزش کردن رو شروع کردم ، کتاب ها و فیلم های خیلی خوبی دیدم ، دوستای خوبی پیدا کردم ، کمتر عصبانی شدم  و همیشه سعی کردم که بیشتر به خودم مسلط باشم هم در موقع عصبانی شدن و هم موقع صحبت کردن ، از کسی کینه ای به دل نگرفتم و سعی کردم دلی رو نشکونم ، هرچند که نمیدونم موفق بودم یا نه! در مجموع سالی بود که دوست داشتم همین طوری ادامه داشته باشه ، اما امروز موقعی که میرفتم مسجد ، چشمم به ابرای فشرده ی مملو از بارون افتاد ، و به غروب ، و به ماه شب چهارده که تازه طلوع کرده بود ، و دلم یه طوری شد ، و با خودم گفتم که تا کی میخوام خودم رو اسیر تقویم و این مقررات خشک و خودساخته کنم؟ سال نود و هفت شاید از نظر تقویم تموم شده باشه ، اما چیزی که مهمه این هست که روزها و شب ها در جریانه ، و من خودم هستم با همون ویژگی هایی که توی این سال کسب کردم و تقویت شون کردم ، و میتونم سال نود و هشت رو هم تا حدی که در توانم هست ، خوب پیش ببرم و ازش استفاده کنم...امسال ، تونستم شفاف تر فکر کنم و شفاف تر عمل کنم ، و حتی اگر اشتباهی  هم مرتکب شدم ، سعی کردم با آغوش باز پذیراش باشم و تبعات ش رو قبول کنم و بهش به چشم یک امر عادی نگاه کنم و نه یه خبط غیر قابل جبران...


نوروز پیشاپیش مبارک

امیدوارم سال خوبی برای خودتون بسازین 


شمعدونی

دیشب رفتیم گل فروشی یکی از رفقای عزیز...نشستیم و از هر دری صحبت کردیم و یه چایی دبش برامون آورد و آخر سر هم یه گل شمعدونی انتخاب کردم واسه خونه...با گلای صورتی ش دلبری می کرد! یه استوری گذاشتم و گفتم بچه ها اسم براش انتخاب کنن! و اسامی جالبی هم گفتن بعضا...گفتم عکسشم بذارم اینجا واسه تون و شما هم اگه اسمی دوست دارین پیشنهاد بدین واسه ش...





برخیز دلا که دل به دلدار دهیم 

جان را به جمال آن خریدار دهیم


این جان و دل و دیده پی دیدن اوست

جان و دل و دیده را به دیدار دهیم


هوشنگ ابتهاج






شرح ایام

پریشب برگشتیم خونه ، بعد پنج هفته
قبلا از خوبی بخش اطفال گفته بودم!این هفته آخر هم خیلی خوب گذشت...و همونطور که شاید گفته باشم براتون ،  حتی یه روز واسه ادامه ی مسیرم ممکنه برم اطفال بخونم!

پریشب اینجا خیلی بارون خوبی اومد ، امشب هم بارون بارید خیلی شدییید...دایی زنگ زد و صحبت کردیم و گفت طرفای یزد شون هم دم غروبی بارونی اومده که تاحالا ندیده به عمرش! خداروشکر بارون خوبی بود و البته امیدوارم کسی آسیبی ندیده باشه...

امشب دربی دلامادونینا بود ، فوق العاده جذاب و دیدنی ، هرچند که آث میلان مون دو بر سه باخت ، ولی بازی قشنگی بود و لذت بردیم...و هزار مرتبه یاد مالدینی افتادم ، و کاکا ، و شوچنکو...

قبل شام نشستم به خوندن سعدی ، چقدر خوبه سعدی...آدم خسته نمیشه از هم نشینی باهاش ، چقدر بیان لطیفی داره و قشنگ صحبت میکنه...ببین:
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
که آنچه در وهمِ من آید ، تو از آن خوب تری...

یا این بیت رو نگا کن ، از پاورقی غزلیات پیدا کردم:
فصل بهار است، ای نگار! اینک کنار جویبار
با عاشقان سوگوار بِخْرام چون کبک دری

بعد از شام هم نشستم به خوندن ابتهاج...ریحانه هم اومد و با هم ابتهاج خوندیم!چند تا رباعی و شعر نیمایی و غزل و آخر سر هم ارغوان رو...
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من
ارغوان ، شاخه ی همخون جدامانده ی من...

کتاب آینه در آینه ی سایه خیلی عالیه...گزیده ی اشعار سایه به انتخاب استاد شفیعی کدکنی...
روسلان وفادار رو چند روزی هست دارم میخونم ، از گئورکی ولادیموف ، دیشب هم سه تفنگدار رو شروع کردم ، به یاد دو سه سال قبل که خاطرات یک پزشک و کنت مونت کریستوی دوما رو خوندم افتادم...مغزم رو میبرد به یه فضای فوق العاده ای این قلم دوما ، مخصوصا خاطرات یک پزشک ش(ژوزف بالسامو)

همین!
کم کمک همینطوری ندونسته و دونسته بریم استقبال بهار!

عصر شعر و ترانه

امروز رفتم جلسه ی عصر شعر و  ترانه...خیلی وقت بود که تبلیغ جلسات عصر شعر و ترانه ی تهران رو توی پیج آقای عبدالجبار کاکایی میدیدم و همیشه حسرت میخوردم که کاش میتونستم این جلسات رو شرکت کنم  ، تا این که توی این شهر هم این جلسه برگزار شد ، با حضور استاد محمدعلی بهمنی ، عبدالجبار کاکایی ، غلامرضا طریقی ، سعید بیابانکی ، استاد کیوان ساکت ، و رونمایی که از کتاب روزگار من و شعر ، اثر احمد امیر خلیلی ، مشتمل بر شصت و سه روایت از زندگی محمدعلی بهمنی...

خلاصه که جلسه رو رفتیم و یه مقدار هم دیر رسیدیم و با خیل عظیم مشتاقان مواجه شدیم!‌داخل تالار که جا واسه سوزن انداختن نبود و مجبور شدیم بیرون تالار ، بشینیم روی صندلی و از ال سی دی ببینیم جلسه رو ! حدود یک ساعتی نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم رفع زحمت کنیم! موقع رفتن هم یه نگاهی انداختم به کتاب روزگار من و شعر، اول قصد خریدش رو نداشتم ولی بعد که نگاهی انداختم به کتاب ، دیدم که کتاب جالبی میتونه باشه  ، و خریدمش...

اومدم اتاق و تورقی کردم کتاب رو ، و حین ورق زدن ، عطر کتاب نو به مشامم رسید...آه...امان از عطر کتاب نو...من رو برد به یه فضای عمیق و خلسه آور و نوستالژیک ، مخصوصا که جنس کاغذش ، ازین کاهی مانند های خوش دست و معطر بود که من دوست دارم و چشمای رنجورم رو هم اذیت نمی کنه...!

یه جمله ای نوشته بود ، حین ورق زدن بهش برخوردم ، جالب بود برام...:

ما آن قدر از معنا و اصل ، دور شده ایم که برگشتن به آن ذات اولیه تقریبا غیر ممکن است...


موقع خوندن یکی از فصل ها ، به نام وقتی هوا ابری میشه ، که در باب دلتنگی بود ، ترانه ای به چشمم خورد که قشنگ بود ، و وقتی خوندمش یادم اومد که مرحوم ناصر عبداللهی هم این ترانه رو خونده...


یه روز دلم گرفته بود

مثل روزای بارونی

از اون هواها که خودت

حال و هواشو میدونی


اگه بشه با واژه ها

حالمو تعریف بکنم

تو هم من و شعر منو

با هم حست می خونی


یه حالی داشتم که نگو 

یه حالی داشتم که نپرس

یه تیکه از روحمو من

جایی گذاشتم که نپرس


یه جایی که می گردم و

دوباره پیداش می کنم

حتی اگه کویر باشه

بهشت دنیاش می کنم


اسم قشنگ شهرمو

تو می دونی چی میذارم

دونه دونه کوچه هاشو

به اسمای کی می ذارم؟


آخه تو هم مثل منی

مثل دلای ایرونی

وقتی هوا ابری میشه

حال و هوامو می دونی...!


شرح ایام!

عارض شم به خدمت تون که بخش اطفال هم به نظر بخش جالبی میاد ها! یه پسر بچه سیزده ماهه داشتیم توی بخش ، یه چند روزی بستری بود! این روزای آخری دل همه مون رو بدست آورده بود ، بس که آروم بود و خوشگل و خوش اخلاق! خواستم روز آخری باهاش عکس بگیرم که دیگه خواب بود و نشد! شاید هفته بعد که بیاد درمونگاه بشه ببینمش! اسمش نیکان بود...


چقدر هوا خوبههههه این روزا...خیلی وقت بود این همه ذهنم آروم و بی دغدغه ی مسخره و بی استرس نشده بود! این اسفند خیلی داره دیگه بیش از حد آروم و روح نواز میگذره! و صد البته مثل قطارای سریع السیر!! نمیدونم چه عجله ای داره که زود تموم شه!


امروز کلا کلاس تئوری داشتیم!‌کلاس چهارمیش مصادف شد با وقت مبارک ظهر و قبل از ناهار!‌نه حوصله ای مونده بود برای گوش دادن به حضرت استاد و نه حس و حالی بود برای خوابیدن و کتاب خوندن و غرق شدن توی تلگرام و اینستا! به همین دلیل اذن کردیم بر استفاده از هدفون ! اولین بار بود که سر کلاس هدفون استفاده می کردم! خلاصتا عرض کنم که هدفون رو گذاشتیم و رفتیم تو عالم موسیقی! یه کار ترکیبی شنیدیم از اولافور و نیلز فرام و بعدش هم کاوه آفاق و جورج میشل و سایر حضرات!

 بریم سراغ یه شعر و موسیقی!


گفت :

احوالت چطور است؟

گفتمش :

عالی ست مثل حال گل

حال گل در چنگ چنگیز مغول!


قیصر امین پور


موسیقی : (True Nature  (YANNI

آخر هفته!

جمعه ، ساعت هفت و بیست دقیقه شب ، پشت پنجره ی نیمه باز ، اتاق نیمه تاریک ، هوا اسفندگاهی!


دیشب رفتیم پردیس کتاب ، نم نم بارون می زد ، چند تایی کتاب خوب به چشمم خورد ، یه کتاب کودک برای ریحانه خریدم و یه کتاب غزل از نجمه زارع هم برای خودم...

بعد از پردیس هم رفتیم حرم ، بارون شدیدتر شده بود و صفای حرم دوچندان...یه گلدون پر از گل سرخ دیدم ، وسط حوض بزرگ مسجد گوهرشاد ، یه عکس ازش گرفتم که البته تعادل خوبی نداشتم و نشد اونچیزی که باید میشد!


امروز هم رفتیم کوهسنگی...هوا بهاری بود و اسفندی! ابرای شوخ و شنگ میومدن و میرفتن ، نیمه های شب هم یه بارونی اومده بود مثل این که! هوا آلودگی ش کمتر شده بود...

موقع پایین اومدن از کوهسنگی ، دو تا درخت پیدا کردیم پر از شکوفه های صورتی رنگ ، یاد شعر منزوی افتادم :  شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت ، چقدر صورتی صورتی است باغ تنت... رفتیم یه دوری زدیم دور و ور دریاچه ی کوهسنگی...اردک هم داشت !! تو مسیر برگشت رفتیم یه گل فروشی بزرگ ، چندتایی حسن یوسف قشنگ دیدم ، و چند تا شمعدونی خیلی تر و تمیز و تر گل و ور گل! یکی شون برگای انبوه سبز داشت با دو سه تا مجموعه ی گل قرمز پر رنگ! خیلی چشممو گرفت! برم خونه حتما یه شمعدونی میخرم ، یا این که بعد عید دیگه قطعا قطعا یکی واسه اتاق میخرم...



باران اسفندگان...

خب ، مطابق معمول ، نشستم پشت پنجره ، یه مقدار پنجره رو باز کردم و هوای بارون زده سرک میکشه داخل اتاق...نم نم بارون میباره و هوا لطافت بهار رو داره و سرمای زمستون رو...

امروز عصر روزهایی افتادم که برامون نامه میومد...روزایی که هنوز این قدر بزرگ نشده بودیم که دل ببندیم به خوشی و ناخوشی دنیا...روزایی که فقط با دیدن اسممون توی نامه های دریافت شده ی کیهان ، اون هفته مون ساخته میشد...روزایی که اگه فقط یه بار در هفته به عموزنجیرباف زنگ میزدیم و یه مطلب واسه ش میخوندیم ، از سرخوشی برخورد خوبش و انتظار برای چاپ متن مون ، تا هفته ی بعدش روزا رو گز میکردیم و دقیقه دقیقه ش رو زندگی...

روزایی که انتظار معنی دیگه ای داشت...انتظار همیشه معادل رسیدن بود ، معادل تونستن و رسیدن بود...انتظار برای نوروز ،  برای عیدی ، برای دیدن دوستا ، برای  عید قربون و جمع شدن همه مون کنار هم ، برای هوای بهاری ، برای بارون... روزایی که میشد روی انتظار کشیدن واسه ی خیلی چیزا حساب باز کرد...


سر شبی ، بارون نم نم شروع شد...هوا سودایی شد...الان تصمیم گرفتم بعد شام بدم قدم بزنم ، بی هدف ، بی هیچ انگیزه ای برای لذت بردن ، و  انتظار نداشتن از حوادث...


پیوند بزنین خودتون ، به آهنگ های : 

the smell of rain : Alireza Afkari

من و بارون ، رضا صادقی و بابک جهانبخش

nocturn , believe , celtic women




 

سرو سرای کهن

دیروز به دعوت یکی از دوستانِ  جان ، به مراسمی سرو سرای کهن رفتم ، که از طرف موسسه ی خردسرای فردوسی و با همکاری باغ حکمت ترشیز برگزار شده بود...مراسم فوق العاده ای بود ، با حضور دکتر یاحقی ، دکتر سادات ، دکتر رامپور صدر نبوی ، دکتر خسروی و دکتر خاتمی پور و  جمع زیادی از عاشقان ادبیات و فرهنگ...


درباره سرو هزار و چهارصد ساله ی ترشیز بسیار سخن رفت ، سروی که یکی از هدایای سه گانه ی زرتشت پیامبر بود به گشتاسب شاه ، و در ترشیز کاشته شد و عمرش به هزار و چهارصد و پنج سال ( و بنا به محاسبه ای ، به هزار و چهارصد و پنجاه سال) رسیده بود؛سروی که هنوز پابرجا و بالنده بود، اما دریغ از تنگ چشمی خلیفه ی آن دوران ، متوکل عباسی  ؛متوکل دستور قطع این سرو کهنسال را صادر کرد و برای دیدن شکوه و عظمت این درخت ، دستور داد آن را بر اشتران حمل کنند و شاخه های ان را نیز در نمد بپیچند و در مقصد به یکدیگر متصل کنند و دوباره درخت را سرپا کنند تا بتواند ان را ببیند! تلاش های موبدان برای منصرف کردن عاملان  این تصمیم کارگر نیفتاد و این درخت را سرانجام قطع کردند و بار کاروان نموده ، به بغداد فرستادند ، و عجیب آنکه وقتی این درخت به یک منزلی بغداد رسید ، غلامان بر سر متوکل ریختند و او را کشتند ، پیش از آنکه بتواند عظمت درخت را ببیند.


مویه ها باید سر داد ، در غم نابود کردن این سرو کهن سال ، اما همه ی کاری که میتوان کرد ، مویه نیست، سرو را باید زنده نگاه داشت ، درختی ست پر برکت ، خوشبو ، و سهی، یاد سرو را باید زنده نگاه داشت!


پیوند انسان و گیاه از دیرباز مشهود بوده است؛بوجود آمدن انسان از ریواس بنا به اعتقاد زرتشتیان ، تجلی حیات سیاوش پس از بی گناه کشته شدن  به صورت گیاهی(بنا به قولی سرو) که از خونش رویید ، اهداء سرو به گشتاسب شاه از سوی زرتشت ، تماما نشانه های پیوند دیرین انسان و گیاه است.


این نوشته را بر اساس مطالعات قبلی خود و نیز مطالب مطرح شده در مراسم دیروز به رشته ی تحریر درآوردم...

سرگیجه

آینده به نحو وحشتناکی نامطمئن بود…هیچ چیزی ، بجز عشق ، بجز زندگی در زمان حال ، به جز آفتابِ روی برگ ها معنی و مفهوم نداشت


سرگیجه
پی یر بوالو / توماس نارسژاک

کتاب سرگیجه جزو کتاب های قشنگی بود که خودم اخیرا...امیدوارم شما هم اگه خوندین لذت ببرین ازش


امروزی که گذشت

روزی که گذشت ، بعد از مدت ها فقط و فقط کلاس تئوری داشتیم ، از ساعت هفت و نیم صبح نشستیم سر کلاس و ساعت دو تموم شد کلاس ها ، و فقط یک ربع اون وسط مسط ها تونستیم استراحت کنیم ، اصلا نتونستم درست و حسابی کلاس رو تحمل کنم و گوش بدم به درس ها ...اصولا چندان اعتقادی به کلاس ها ندارم و تقریبا بیشتر مطالبی که رو توی این سال های اخیر یاد گرفتم ، فقط با خوندن خودم از روی جزوه یا کتاب یاد گرفتم...


الان نشستم پشت میز ، آسمون صافه صافه...ماه رسیده به اوج آسمون...ماه شب شونزدهمه و من در کمال تعجب ، دیدن ماه شب چهارده رو از دست دادم!! یعنی این قدر درگیر زمین شدم این روزا؟!


چند روز قبل خانم پوران شریعت رضوی فوت کردن...کتاب طرحی از یک زندگی ایشون رو توی سال دوم دبیرستان و موقعی که میرفتم خونه ی بی بی از میون کتابای دایی پیدا کرده بودم و میخوندم...فوق العاده جذبم کرده بود این کتاب...اولین آشنایی من با دکتر شریعتی ، زمانی بود که رفته بودیم سوریه ، اون موقع من کلاس چهارم ابتدایی بودم و وقتی رفتیم قبرستان اموی ، آرامگاه دکتر شریعتی رو هم زیارت کردیم ، و من همون زمان با خودم گفتم چقدر تلخه که آدم توی دیار غریب بمیره ، و چقدر تلخ تره که توی دیار غریب دفن بشه...و دیگه حتی نتونه برای آخرین بار خاک جایی که زندگی ش رو اونجا شروع کرده و ادامه داده و جوونی ش رو گذرونده لمس کنه...(اشک توی چشام جمع شده الان!) ، و الان یاد بابابزرگ محمدحسن افتادم که توی دیار غریب فوت کرد و دفن شد ، و همیشه وقتی به یادش میفتم دلم یه طوری میشه ، هرچند هیچ وقت ندیدمش و فقط خاطراتش رو از بی بی شنیدم و فقط یه بار دو سه سال قبل رفتیم سر خاکِ   غریبانه ش ، که زیر یه درخت بزرگ بود و سنگ مزارش هم پر شده بود از خزه...آه ای زندگی.......

بعد از این آشنایی با دکتر شریعتی ، چند تایی کتاب از ایشون خوندم ، و یه جورایی تفکر درباره ی خیلی از مسایل مذهبی و جامعه شناسی رو با ایشون شروع کردم...و هیچ وقت نخواهم تونست منکر تاثیر ایشون در روش تفکرم بشم...


امشب ، یاد یه بیت از سایه افتادم...من نمی دانستم معنی هرگز را ، تو چرا باز نگشتی دیگر... ، تا زمان بلوغ ، تمام اهدافی که در زندگی مون در نظر میگیریم ، به نظر قابل دسترسی و سهل میان ، از بلوغ به بعد کم کم میفهمیم که دیگه نمیشه به خیلی ازین رویاها دست پیدا کرد ، خیلی هاشون رو فقط باید در حد یه رویا تصور کرد ، خیلی از محل هایی که دوست داشتیم بریم رو دیگه شاید حتی نشه یک بار توی زندگی تجربه شون کرد...و خیلی از رویاهای دیگه رو.... 


توی این سه ماه که ننوشتم ، چند تایی کتاب خیلی خوب خوندم ، مثل اتحادیه ابلهان ، در رویای بابل ، جان کلام و دو سه تا کتاب دیگه...و همچنین کتاب فراتر از بودن ، از کریستین بوبن ، شاید بعدها بریده هایی ازین کتابا رو بتونم بنویسم اینجا

یک شب ، فکر کنم سه هفته قبل بود ، همین طور که نشسته بودم ، با خودم فکر کردم که چقدر بار کتاب های نخونده روی دوشم سنگینی میکنه...چقدر برام ناراحت کننده هست که می بینم یک روز دیگه فرصتی ندارم برای خوندن کتاب های فوق العاده ای که میتونستن هر کدوم شون من رو وارد یک دنیای جدید و یک زندگی جدید کنن ...




برف ، اسفند ، غزل غزل ترانه تو

دیشب اینجا برف اومد! یه برف خیلی قشنگ و آروم و ملایم ، رفتیم قدم زدیم زیر برف و یه مقدار خرت و پرت خریدم و بازم قدم زدیم و دو ساعت بعد برگشتم اتاق ، هوا هم سرد بود ، تا حدود ساعتای یک که بیدار بودم هنوز داشت برف میومد. 

صبح که بیدار شدم چِشَم به کوهای اطراف افتاد که پر بودن از برف ، و درختا هم همینطور ، یه عکس گرفتم ازشون؛ نزدیکای ظهر هم دوباره برف شروع شد و تا عصر بارید؛ چند تا اسلوموشن گرفتم از بارش برف.

امشب بعد از شام ، دو تا از وویس هایی که پارسال اوایل زمستون از شعرخوندن خودم توی اتاق گرفته بودم رو پیدا کردم ، دو تا از شعرای ابتهاج رو خونده بودم؛ نمیدونم چرا موقع شنیدن شون یه مقدار چشام نمناک شد و قفسه سینه م گرفت یه کم! این عمرِ گذشته رو کجا میشه دریابیم؟ نشستم چندتایی غزل از منزوی خوندم و چندتاشون رو هم بلند خوندم و صدام رو ضبط کردم همینطوری ، واسه آینده ، که به یادگار یه چیزی از خودم ، ازین روزا داشته باشم...


اسفند رو دوست دارم ، هوا خیلی خوب میشه ، بوی عید کم کم سرک میکشه لابلای شاخه های درختا ،  زمین و آسمون پررنگ تر میشه و انگار که همه چی داره تر و تازه میشه؛ مخصوصا این که خوبی امسال اینه که توی اسفند هیچ امتحانی ندارم و میتونم راحت برم بیرون قدم بزنم ، کتاب بخونم و زندگی رو راحت تر از قبل بگیرم...


 برف امسال من رو یاد برف های سالای اخیر انداخت ، یاد برف سال کنکورم و قدم زدن تنهایی توی برف و سکوت و سرما ، برف  دو ، ترم سه و ترم پنج ؛ و چقدر خاطرات  توی ذهنم شفاف و روشن باقی می مونه