آبلوموف علی رغم همه ی تنبلی و رخوتی که در وجودش داره ، بعضی وقتا جمله هایی میگه که نمیشه قبول نکرد یا حتی اگه قبول هم نکردی ، راحت نمیتونی ردشون کنی! همین طرز تفکرش باعث میشه باهاش همدردی کنی و برات جالب باشه که توی این زندگی که سال هاس درش اتفاقی نیفتاده ، قراره چی ببینی و چه اتفاق کوچیک و به ظاهر بی اهمیتی بیفته ، و حتی کم کم شاید بعد چند روز درصد آبلوموفیسم خونِت ، بالا رفته باشه و توی طول روز بعضی کارا و رفتارات مث ایلیا ایلیچ آبلوموف بشه ، اونم در صورتی که اصلا نمیخوای مث اون باشی! اگه درصدی استعداد شبیه شدن بهش رو داشته باشی که دیگه فک کنم بشی نسخه ی دومش!
دیروز ، متوجه شدم نمایشگاه بین المللی گل و گیاه مشهد شروع شده. از همون اول تصمیم گرفتم نه عصر جمعه ، که عصر شنبه یا یک شنبه برم! علی رغم اینکه تا آخر شب بیکار بودم و نمایشگاه هم تا نیمه شب برقرار بود. عصر رو رمان خوندم و با وجود این که چندان خوابم نمیومد خوابیدم ، وقتی بیدار شدم ، استوری «ع» رو دیدم که با خونواده ش رفته بود نمایشگاه و کلی عکس قشنگ از گل و گیاها گذاشته بود. بهش ریپلای دادم که واجب شد برم نمایشگاهو! بعد یهو یه جرقه ای توی ذهنم زده شد : با خودم گفتم ابله!تو امروز که بیکار هستی رو داری از دست میدی و رفتن رو محول می کنی به زمانِ بی زمان!؟ شیش هفت ساعت هم تا آخر شب وقت داری که! همونجا سریع جمع و جور کردم خودمو ، به «پ» هم خبر دادم ، آماده شدم و رفتم دنبالش ، که بعدش مشخص شد نمیتونه بیاد ، ولی برنامه م رو کنسل نکردم! چهل دقیقه بعد ، اولین غرفه ی نمایشگاه رو داشتم میدیدم!
بزرگترین و بهترین نمایشگاه گل و گیاهی بود که تا حالا دیده بودم ، واقعا غرفه ها زیاد بود ، تنوع گلا هم همینطور ، و قیمتا هم عالی بود. حدود دو ساعت نمایشگاه رو گشتم و چند تایی عکس گرفتم و چهار تا هم گل خریدم. اولی حسن یوسف ، دومی گل سنگ ، که داخل گلدونش هر سه مدل رنگ سفید و صورتی و قرمزش رو داشت ، سومی اوونیوم سبز ، چهارمی هم پتوس نقره ای. یه چیزایی درباره ی نحوه ی نگهداریش از فروشنده هاش پرسیدم ، ولی واقعا امیدوارم این گل ها رو خشک نکنم!
پریشب ، افطار رفتیم کوه سنگی ، جمعمون جمع بود ، هوا هم بعد بارون و تگرگ روز قبل ، حسابی خنک و تمیز بود...بعد افطار ، یه کم قدم زدیم ، و پنج دقیقه ای هم با «ت» قدم زدم ، و حرز رو برام آورده بود که ازش تشکر کردم و یه کم درباره ی گل یاس و پیچ امین الدوله و تفاوت شون صحبت کردیم ، و کلی بوته ی پیچ امین الدوله دیدم که عطر گلهاش واقعا واقعا واقعا عالی بود...
دیروز ، از چهارساعت و نیمی که توی راه بودم ، چهار ساعتش رو فیلم دیدم! دو قسمتِ اول چرنوبیل رو دیدم ، که واقعا قشنگ بود...از سوم راهنمایی که یه مطلبی توی کتاب مبتکران علوم خونده بودم درباره ش ، یه چیزایی میدونستم از حادثه اش...و همیشه با خودم ابعاد فاجعه رو میسنجیدم...دیروز که این سریال رو دیدم ، فهمیدم چقدر میتونه خساراتش گسترده و غیرقابل باور باشه...خیلی تمیز ساخته ن این فیلمو...بعدشم چند قسمت فرندز دیدم که خیلی چسبید!
دیشب ، وسطای شب با «ر» رفتیم بیرون...کافینو رفتیم و دور زدیم توی پارک...به یاد قدیما و شب های تابستون و ماه رمضون های گذشته...مخصوصا دو سال قبل که بیشتر ماه رمضون رو خونه بودیم و شبا ساعتای ۱۰-۱۱ از خونه میزدیم بیرون و میرفتیم قدم میزدیم ، توی هوای خنک شبای شهر نیمه کویری...! و حرف میزدیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم...تا سحر بیرون بودیم گاهی...دیشب هم هم!
مزایای منزوی بودن رو تموم کردم ، شاید جزو معدود کتاب هایی باشه که سال ها بعد دوباره بخونمش...کتاب قشنگی بود
یک شنبه بخش رو که پیچوندیم ، یه ساعت رفتم کافه کتاب آفتاب ...هیشکی نبود...تک و توک مشتری هایی می اومدن و میرفتن...یه چرخ خیلی خوب زدم وسط کتابای فرانسه و آمریکا و ... آخرش ، قهرمان فروتن از بارگاس یوسا رو خریدم. امیدوارم کتاب خوبی باشه. منتظرم یه روز بتونم برم تهران و از بازار کتاب میدون انقلاب چند تا کتاب خوب و با قیمت ارزون تر و چاپ اصلی تر پیدا کنم و بیارم .
دیروز کتاب «زنی که دیگر نبود...» از پیر بوالو و توماس نارسژاک رو شروع کردم . کتاب «سرگیجه» شون رو چند ماه قبل خونده بودم. ژانر جنایی قشنگی داشت و همین باعث شد این کتاب رو هم بخونم. فیلم هاشون هم ساخته شده و فیلم های خوبی هم از آب دراومده ، مثل فیلم سرگیجه ی هیچکاک.
اطفال ، تموم شد
روزای آخر ، ترکیب امتحان و ماه رمضون ، اصلا جالب نبود ، چالش سختی بود و هرطور بود ، رد شد...صبح ها ، بعد از سحر ، موقعی که سرم رو میذاشتم روی بالشت تا بخوابم ، هزار خیال توی ذهنم چرخ میزد ، هزار هزار خیال...هزار تا صدا توی ذهنم میپیچید ، از صداهای محیط گرفته ، صدای کولر ، صدای پرنده های لعنتی که از سحر تا قبل طلوع آفتاب میخونن ، صدای تیک تیک ساعتا ، صدای نفسای آدما ، صدای بسته شدن در توی فاصله ی دور ، صدای شهر و ماشینای در حال تردد ، و هزار تا صدای خیالی که شاید فقط توی یه ذهن شیزوفرن بپیچه رو میشنیدم ، و با چشمایی که از خستگی ، کاسه ی خون بود ، و با ذهنی که از شدت خستگی ، به مرحله ی سردرد رسیده بود(راستی ، گفته بودم تا دو سه سال قبل ، هیچ وقت سردرد رو تجربه نکرده بودم؟ واقعا تا دو سه سال قبل سردرد رو اصلا معنیش رو نمی فهمیدم ، چون اصلا تجربه ای نداشتم ، نمیدونستم یعنی چی که اصن آدم سردرد میشه ! از دو سه سال قبل گاهی اوقات موقع خستگیا ، از صدقه سر این رشته ی خجسته ، سردرد میگیرم ، شدید نیست ، ولی اصلا خوب نیست حسش! ) می خواستم داد بزنم که بسه دیگه ، و وقتی صداها آروم نشد ، سرم رو محکم از شقیقه بکوبم به دیواری که فقط یه وجب باهام فاصله داشت ، یا هفت تیر رو بذارم روی شقیقه ام ، دو بند انگشت جلوتر از لاله ی گوش ، با سی درجه زاویه با افق ، و همونطور که روی پشت بوم سالن مطالعه و رو به شهر وایستادم ، ماشه رو بچکونم و تیر از پریتال مقابل بزنه بیرون ، و تیکه های مغز و خون بپاشه روی دیوار و سهم کلاغا بشه! اما نشد!
بارون می بارید ، این روزا ... هوا ، رونوشت هوای پاییز بود ، هوای آخرای آبان و آذر ، که آدم میشِست کنار پنجره ، منتظر غروب ، و تهوع سارتر میخوند و آهنگ گوش میداد و فقط و فقط منتظر بود ، یا برای درگذشتن ، یا برای گذشتن! الان هم انگار شده مثل همون روزا ، با این تفاوت که شیش ماه رد شده ، الان وسط خرداده و انگار نه انگار که به جای این ابرای سراپا مست ، باس خورشید زمینو تیغ میزد! خوشحالم که هوا اینطوریه ، واقعا و واقعا خوشحالم! میشه بازم نشست پشت پنجره ، چایی خورد ، به قطره های بارون نگاه کرد که روی صفحه ی آلومینیومی تراس روبرو میخورن و به کوه های غرق میون ابرا نگاه کرد و فکر کرد ، فکر کرد و به هیچ نتیجه ای نرسید!
این شبای آخر ، موقع خوردن سحری ، توی سکوت و نیمه تنهایی و تاریکی ، چشمم می افتاد به ماه ، که کم کم از بدر ، تبدیل میشد به هلال ، نازک و لاغر میشد و غریب وار ، تو آسمون پاورچین پاورچین قدم میزد! و بامداد امروز ، بعد از یه دوره بیخوابی و فیلم دیدن و کتاب خوندن ، قبل طلوع آفتاب، به سرم زد از ماه خبر بگیرم ، رفتم رو پشت بوم ، ماه رو دیدم ، هلال شده بود ، توی سی درجه ی افق مشرق ، کمرنگ و باریک ، و در حال فراموشی ... و ابرای بارونی ، زادگاه خورشید رو پوشونده بودن ، و پرتوهای خنک و ارغوانیِ فلق ، روی ابرا می افتاد ، و شهر توی مه فرو رفته بود ، و هوا خنک بود و تیغ تیغی میشد پوست دست آدم ، و دوست داشتی دوباره برمیگشتی و بچه ی کلاس دومی می بودی که تازه از خواب پا شده ،توی خونه ی روستای بابابزرگ ، و بی بی مشغول آتیش کردن تنور و آماده کردن خمیر و چشم انتظاری برای نون داغ و تافتون و گرده ها و ماست و چای سماور زغالی ...و حس بدیع و تکرار نشدنی هوای گرگ و میش روستا ، خنکی سحرگاهی روستا ، صفای روستا ، زندگی و سرزندگی روستا ، صداهای متفاوت روستا ... و همین ... و همین...و همین!
دوم خرداد ، ساعت ۴ و ۳۵ دقیقه بامداد ، سالن مطالعه
تا حالا ، این موقع صبح فکر کنم اینجا ننوشته بودم ، اون هم وقتی که تنها توی سالن مطالعه نشسته باشم ، و اون هم توی دوم خردادی که شب تا صبحش بارون باریده باشه...و تازه ، سحر هفدهم ماه رمضون باشه!
دیشب ، و پریشب ، بارون بارید ، برخلاف انتظاری که از شروع خرداد داشتیم...نم نم بارون ، هوای خنک ، شبای ماه رمضون ...ترکیب قشنگی میشد ، اگه که امتحان اطفال این وسط نمیافتاد و همه چی رو به گند نمیکشید! البته ، از یه جهت هم خوبه ، این که تا چند روز دیگه تموم میشه این بخش و با هر نتیجه ای که رقم بخوره ، میشه این امید رو داشت که یه مدت دیگه ، خوشی و بی خیالی و رخوت ، برگرده به زندگی ، و بشه راحت تر پشت پنجره نشست و راحت تر خوابید و راحت تر قدم زد و راحت تر چایی خورد و زندگی کرد!
دیشب ، ( یعنی پریشب) موقع برگشتن ، و با شکمی مملو از پیتزا ، سری در حال دوران از شدت انباشتگی درونی ، از قافله عقب افتادم ، به یک دلیل ، اون هم بوییدن عطر پیچ های امین الدوله ی آویخته به نرده های حاشیه ی بلوار...و عطری که تا آخرین سلول های مغز آدمی نفوذ می کنن و رد پاشون رو ثبت میکنن...چند تایی هم جمع کردم ، و توی جیب چپوندم و آوردم با خودم...نرده های کوهسنگی هم پر شده از پیچ امین الدوله و عطر یاس گونه ی مست کننده ش...کی بشه که یه شاخه از این گل رو بکارم توی مغزم ، هر جا که رفتم همراهم باشه و عطرش رو داشته باشم همیشه ، مخصوصا ، موقع فکر کردن و شعر خوندن و قدم زدن...
منتظرم که این امتحان بگذره ، به سرم افتاده تابستون ، یه زمانی ش ، هروقت که شد ، دل بکنم از این جا ، برم یه جایی سمت گیلان و اردبیل ، «ح» و «و» ، سوداییم کردن...بس که از گردنه حیران برام میگن ، بس که عکسای اونجا رو نشون میدن...بس که «ح» از خوابیدن توی جنگل توی چادر برام میگه ، از دوچرخه سواری تا بالای کوه ، از زندگی لابلای درختا ، از نفس کشیدن میون ابرا...سرم میخواد بترکه از این حجم آرزو ، از اسیر بودن و اسیر موندن...
بیرون نم نم بارون میباره...نم نم بارون ، خیلی نرم و ملو ، حال میده یه اولافور بذاری ، بشینی تا خود طلوع آفتاب پشت پنجره ، بعد دو دقیقه به طلوع ، دراز بکشی روی تخت ، پنجره هم باز باشه ، سرما سرک بکشه تو اتاق ، پتو رو بپیچی دور خودت ، چشات یواش یواش گرم بشه ، بخوابی ، بخوابی ، بخوابی ، تا هروقت که از شدت خواب بترکی ! میشه یعنی؟ یه کم دیگه این درسای مزخرف و شیرین( مزخرف و شیرین؟ شاید!البته خودآزاری نیست!مزخرف ، از شدت مزخرف بودن! ، و شیرین به خاطر علاقه ی لعنتی ای که به این رشته ی بدبخت کننده دارم ، و نمیدونم چرا این طوری علاقه مندم بهش ، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها و فلان) رو بخونم ، بعدش میرم این پلن رو اجرا کنم ! حله!مشخصه که دارم تو اوج منگی و خستگی مینویسم ، نه!؟
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد
دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد؟
آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام...
هوشنگ ابتهاج