نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

سالها ، ماه ها ، هفته ها ، روزها ، ساعت ها ، دقیقه ها ، ثانیه ها ، لحظه ها

مدام خیال گذشته ها به سرم میاد. 

نشستم کف اتاق. تاریک. ماه هنوز به پهنه ی آسمون نرسیده و نورش رو نمی بینم. موسیقی بی کلامی که تو چنل گذاشته شده رو میشنوم، یه پیانوی آرامبخش. 

مدام ، به گذشته ها فکر می کنم. بیشتر از دو ماه هست که مشغول خوندن «درجستجوی زمان از دست رفته» ام. خیالات گذشته و خاطرات کودکی و نوجوانی مارسل پروست ، با تمام سوداها ، افکار ، درونیات و تمام چیزهایی که ذره ذره ش رو انگار حس می کردم. به یاد کودکی و نوجوونی خودم میفتم. شب ها ، یعنی نیمه شب ها میرم بالای پشت بوم سالن مطالعه ی بوستان ، در هوای آزاد ، نسیم می وزه و ماه دیده میشه ، مشتری و زحل و مریخ دیده میشن ، می ایستم روبروی افق ، فکر می کنم، نمی دونم به چی، به خیلی چیزا ، اونقدر دور خودم قدم می زنم و فکر می کنم و قدم می زنم و فکر می کنم که زهره از مشرق طلوع می کنه. دلم انگار یک انار ترک خورده س این روزا.

بچه بودم ، ۸-۹ ساله. شب ها  می رفتیم خونه ی بی بی. همیشه اصرار می کردن شبا بمونم پیش شون. بعضی وقتا شب رو می موندم خونه ی بی بی. اون زمان دایی حدود ۲۰ ساله بود. خاله م تقریبا هم سن الان من. مامان و بابا و زهرا که می رفتن ، از همون لحظه ی خداحافظی باهاشون دلتنگی م شروع می شد. دلم میگرفت. می نشستم توی خونه یا توی حیاط خونه ی بی بی. بعد رختخواب ها رو پهن می کردن ، من به امید این اونجا می موندم که قبل خواب یک نفر باهام حرف بزنه یا بازی کنیم یا فوتبال و فیلم ببینیم. بعضی وقتا با دایی این کارا رو انجام میدادیم، بعضی وقتا هم نمیشد. دراز میکشیدم روی تشک ، توی حیاط ، رو به آسمون شب تابستون ، شاخ و برگ درختا تکون می خورد، نور چراغ برق ستون چوبی کوچه به داخل حیاط می رسید. به آسمون خیره میشدم ، آسمون رو نگاه می کردم تا وقتی که خوابم می برد...


یک بار دوهفته ، روستا خونه ی بی بی موندم. دو طرفِ سقف چوبی و نی ای ایوون بالاخونه ،  پر بود از لونه ی گنجشک . گاهی بچه هاشون می افتادن پایین ، لخت و بی پر. یک بار دایی برام یک گنجشک گرفت. یک نخ به پاش بستم و نگهش داشتم ، می خواست پرواز کنه ولی نمی تونست، اضطراب توی چشماش هنوز توی خاطرمه، یک نفر بهم گفت«رهاش کن بره ، وگرنه نفرین ت می کنه» آخرش رهاش کردم رفت، همون روز یا فرداش یه زنبور عسل پلک چشمم رو نیش زد. دیگه هیچ وقت هیچ پرنده ای رو توی قفس نگه نداشتم.

پروانه دوس داشتم. یک شب خاله و دایی ، یه گل ختمی بزرگ گذاشتن داخل یه شیشه ی مربا و شیشه رو گذاشتن بیرون، صبح یه پروانه روی گل خوابیده بود.

یادمه یه خونه باغ بود ، سمت باغ فریدون، یه روز با بی بی و بقیه رفتیم ، توش پر بود از پروانه ، شاید هزار تا ، شاید بیشتر. ازین پروانه های قهوه ای و خوشگل.


شب ها مدام این خاطرات میاد توی ذهنم. چشمام تار میشه و بغض می کنم. نمی دونم چرا. حس غریبیه. خیلی وقت بود این قدر دلتنگ گذشته ها نبودم. الان با خودم میگم حیف این شب پرستاره نیس که نتونم توی کویر ازش لذت ببرم؟ باز خیالات کودکی میاد توی ذهنم ، باز چشمام پر از اشک میشه، و باز به ذهنم فشار میارم که یادم بیاد اون شب ها چند سال قبل بودن؟ سه سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ پونزده سال؟ و یادم میاد که چقدر گذشته ، و چقدر گذشته و من چقدر .......

گاهی حالم خوب نیست...مثل الان

همین