نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

"خدا"

مردم شهر به هوشید...؟

هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست


روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست


نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست


سر آن سفره ی خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست


پشت دیوار گلی پیرزنی گفت : خدا هست


آن جوان با همه ی خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت: خدا هست


کودکی رفت کنار تخته...

گوشه ی تیره ی این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست


مادری گفت دلم می لرزد!کودکانم چه بپوشند؟!

چه بگویم که بدانند نداری درد است!


پدر از شرم سرش پایین بود...زیر لب زمزمه می کرد:خدا هست...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.