تنهاتر از آنم
که واقعیت داشته باشم
به خیابان می روم
و ساعت ها در خودم قدم می زنم
از تو
تنها خاطره ای مانده است
که امشب
چون اسبی زینش می کنم
بر آن می تازم
از استخوان هایم بیرون می زنم
اسبی
که رد سم هایش بر دشت
سطری ست
که در دوردست شعر می شود...
گروس عبدالملکیان