نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

بینوایان...

کوزت و ماریوس بهت زده ,خفه شده از اشک بزانو در آمدند و هر یک از آن دو روی یکی از دست های ژان والژان افتاد.این دست های محتشم دیگر حرکت نمی کردند...

ژان والژان به عقب افتاده بود...نور دو شمعدان روشنش می کرد...چهره ی سفیدش آسمان را می نگریست...می گذاشت تا کوزت و ماریوس دست هایش را غرق بوسه کنند ...مرده بود...

شب بی ستاره بود و کاملا تاریک...بی شک در ظلمت ملکی ایستاده بود ...بال ها گسترده ...در انتظار جان...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.