نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

بینوایان...

علف  می پوشاند و باران محو می کند...

در گورستان" پرلاشز" نزدیک گودال عمومی دور از کوی آراسته ی این شهر مزارها,دور از همه ی گور های پر تن که رسوم زشت مرگ را در پیشگاه  ابدیت جلوه می دهند در یک گوشه ی خلوت  پای یک دیوار کهنه  زیر یک درخت بزرگ سرخدار که لبلاب فراوان از میان علف ها و خزه ها سربدر آورده  به آن پیچیده و به بالا رفته است یک سنگ دیده می شود. این سنگ بیش از دیگر سنگ های کنونی از آسیب زمانه  از کف زدگی  از گیاهان وحشی  از فضله ی پرندگان  معاف نیست. آب سبز رنگش  می کند  هوا سیاهش رنگش می سازد.مجاور هیچ یک از گذرگاه های گورستان نیست و کسی دوست نمی دارد که به  آن سو رود زیرا که علف ها بلند است و هر کس قدن بر آنها بگذارد هماندم پاهایش خیس می شود.هنگامی که اندکی از اشعه ی آفتاب بر این نقطه بتابد سوسمار ها به آنجا می آیند.پیرامونش از همه جهت لرزش علف های بلند احساس می شود .در بهار گنجشک خا در شاخه های درخت خوانندگی می کنند...
این سنگ کاملا عریان است.هنگام بریدنش هیچ چیز را در نظر نگرفته اندجز ضرورت قبر را و دقت دیگر ی در ان بکار نبرده اند جزآنکه طول و عرضش فقط به آن اندازه باشد که یک مرد را بپوشاند.
هیچ نام بر این سنگ خوانده نمی شود.
فقط روزی که سالها بر آن گذشته است دستی این چهار مصرع را که رفته رفته زیر باران و غبار ناخوانا شده است و شاید امروز یکسره محو شده باشد بامداد بر این سنگ نوشت:
خفته است هرچند که سرنوشتش بسی غریب بود
میزیست .-مرد هنگامی که فرشته اش را نداشت
حادثه بسادگی و بخودی خود  در رسید
همچون شب که چون روز برود  در می رسد...


پایان کتاب بینوایان/ویکتور هوگو/حسینقلی مستعان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.