نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

گذشته...

امشب عمه و پسر عمه ها آمدند خانه…حرف از گذشته شد و  قدیم…سالیانی که من نبودم…سال هایی که جمعشان جمع بود…باباحاجی…بی بی حاجی …همه و  همه…آدم گاهی اوقات غم را در چشمان دیگران می بیند و امشب جزو همان لحظات بود…از باباحاجی و بی بی و عمه فاطمه  و عمه معصومه و خیلی های دیگر حرف زدند…از آن لحظه هایی گفتند که از بیرون به خانه برمی گشتند و بساط قروت و آب قروت را می دیدند که پشت بام پهن است…طعم ترش  و گس قروت تازه را مجسم می کردند که هنوز که هنوز است پس از گذشت نزدیک به نیم قرن دهان را به آب می اندازد…از درختان سرسبز و سر به فلک کشیده ای گفتند که بارشان آلو و زردآلو و شفتالو و انجیر و انار و ده ها میوه ی رنگین و آسمانی دیگر بوده است…از کوچه باغ هایی گفتند که از انبوه میوه های ریخته شده از درختان دو طرف تنها باریکه ای برای عبور داشته است…از داری گفتند که آبستن قالیچه های بافته شده از تار و پود صفا بود…از مهر گفتند…از عشق…از دور هم بودن که این روزها جایش بدجور خالیست…از عزیزانی  که این لحظات دلمان به یادشان می تپد…
امروز به خاطر کاری به اداره ی پست رفتم…چشمم به پاکت های نامه خورد…پاکت های نامه ای که خاطرات بسیاری را در ذهنم زنده می کند…یادم می آید کودک بودم …کیهان می خواندم…کیهان بچه ها…آن قدر مشتاق بودم که همان چهارشنبه تمام مطالبش را  می خواندم و باز شش روز دیگر چشم انتظار آمدن شماره ی جدیدش می نشستم…از مقدمه ی مرحوم امیرحسین فردی گرفته تا سوغاتی عمو زنجیرباف همه را از بر می کردم ! نامه می نوشتم…داخل پاکت می گذاشتم…چشم انتظار می نشستم برای پاسخ نامه ام…یا حتی برای چاپ اسمم در لیست نامه های رسیده …نقاشی می کشیدم و می فرستادم…وقتی چاپ می شد بال در می آوردم ! پرواز می کردم…بابا می خندید…مامان
آفرین می گفت …چندین و چند سال کارم همین بود…کیهان…انتظار…نامه …انتظار…پاسخ…انتظار…سر کلاس…انتظار…در مسیر خانه…انتظار…زندگی ام همین بود…حال هر از گاهی جعبه های کیهان را باز می کنم و مجلات را ورق می زنم…کاغذهایش را بو می کشم…عطر کودکی ام را دارد…عطر سرزندگی …عطر عشق،صفا،صمیمیت…عطر لطافت…
حیف…حیف که زندگی می گذرد!کاش میشد زندگی را در همان لحظات شیرین متوقف کرد…کاش میشد…

نظرات 3 + ارسال نظر
ترقی شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 17:52 http://leyla-taraghi.blogsky.com

زیبا می نویسید

احسنت

ممنون از شما

سحر جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 20:07

خوشبحالتون...
حس خوبی به ادم میده...

ممنونم از شما و تشکر به خاطر همراهی همیشگی تون

LO0OVE جمعه 7 اسفند 1394 ساعت 16:27 http://maloosak.69.mu

خیلی از سایتتون خوشم اومد موضوعاتشو متنوع ترکنین بهتره

از ته دل خیلی دوست دارم شما هم به من سر بزنید
8651

خیلی ممنون از لطفتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.