نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

بچگی ها...

امشب حرف از بچگی ها شد…یادم است پسربچه ای بودم تا حدی شور و شر…تابستان بود...صبح و عصر کارمان فوتبال بود…عشق می کردیم!صبح دیروقت بیدار می شدیم و تا دم ظهر پشت سر هم فوتبال…ناهار می خوردیم و عصر باز دوباره شروع می کردیم …تا شب! عرق می کردیم …آنقدر که وقتی الان به آن لحظات فکر می کنم بدنم به خارش می افتد!یک پارچ بزرگ آب را یک جا سر می کشیدیم …دیوانه بودیم!دیوانه ی فوتبال و کودکی و تمام خوشی های تکرار نشدنی اش…

یادم است هر از چند گاهی شب را در روستا می ماندم…به وعده ی پختن نان…دم دمای اذان صبح خاله بیدارم می کرد…هنوز  تصویر زغال های سرخ و پر حرارت بازمانده از آتش ناشی از گرم کردن آب در ذهنم  باقی مانده است…خمیر ورز داده می شد…اماده می شد…من با یک چنگال  حاضر و آماده طرح بر تافتون می انداختم…تنور را آتش می کردیم…آتش را دوست داشتم…تنور آماده می شد…بی بی نان و گرده و تافتون ها را به دیواره های داغ تنور می زد…آه که هنوز بوی لطیف و عطر روح بخش نان تازه مشامم را می نوازد…چه زیبا…چه رویایی…می نشستیم پای سفره ی عشق…ماست چکیده و سبزی های معطر و گرده ی داغ…الان که به آن لحظات فکر می کنم مست و سرخوش می شوم…مثل همان ایام…
با دایی به سر مزرعه می رفتیم…تک درختی بود که سایه اش ماوایمان بود…دایی درس می خواند…کوزه ی آبی داشتیم…کوزه ای بازمانده از نسل شور و عشق…کوزه ای ساخته شده از خاک پر افسانه ی کوه و کویر…یادم است دایی بر تکه ای کاغذ یادگاری نوشت…اسممان را نوشتیم…تاریخ زدیم…زیر همان درخت چاله ای کندیم و یادگاری مان را به خاک سپردیم! آن درخت امروز خشکیده است اما هنوز پابرجاست…هنوز ترانه های زیبایی که در کنارش زمزمه کردیم را می شنوم…ترانه های صفا و صمیمیت…ترانه های روح انگیز…
زندگی برایمان یک شوخی به حساب می آمد تا یک امر خشک و بی روح…کوچک تر از آن بودیم که تلخی های زندگی را بفهمیم…یادش بخیر…

پ ن:توصیه می کنم حتما انیمیشن مور را ببینید…تقریبا مرتبط است با متن…


نظرات 4 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 4 فروردین 1395 ساعت 20:08

چه جالب...
دلم برای بچگیم تنگ شد:D

خواهرت سه‌شنبه 25 اسفند 1394 ساعت 11:13

واقعا قشنگ نوشتی.
یادش بخیر

ممنون

ترقی شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 17:52 http://leyla-taraghi.blogsky.com

سلام:مطالبتونو همشو خوندم خداقوت
موفق باشید

سلام...چقدر عالی که برگشتید
ممنون بابت همراهی تون

استاد شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 16:15

سلام محمد جان.
چقدر خوب مینویسی.
یاد, بچگی های خودم افتادم.
دمت گرم ,مرد.

سلام دکتر جان...
ممنونم بابت همراهی همیشگی تون...نظر لطفتونه...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.