نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

عسل...!

هوا گرم می شود …روزهای آخر خواب زمستانی طبیعت است…بهار می شود…خاک ، آب ، آسمان زندگی را باز می یابند…دقت که می کنی حشراتی را می بینی که با بال های کوچک و لرزانشان در هوا این ور و آن ور می روند…سرآمدشان هم زنبور عسل! می چرخد و می چرخد و بالاخره شکوفه ای پیدا می کند و بر بستر نرم و رنگارنگ این تجلی طراوت و زیبایی می نشیند…غلت می زند … شاخک های کوچکش را به گلبرگ های صورتی و سفید و سرخ می کشد…آشنایی دیرینه ای دارد …!در قلب کوچکش تصویر شکوفه ها را از مادرش به ارث برده است…از ملکه…!شهد را  می نوشد…با جانش در می آمیزد…سرگشته می شود…در هوا معلقی می زند ...تا خورشید بالا می رود … بال بال می زند …به کندو می رسد…به زندگی شیرین و شاهانه اش…عصاره ی جانش را به گنجینه ای می ریزد که ساختمانش را گویی از فرشتگان الهام گرفته است…می شود شفای ناآرامی ها…
یادم می آید هشت یا نه ساله بودم …دایی سه چهار تایی کندو به خانه ی بابابزرگ آورده بود…تابستان که می شد هوای خنک و تر و تازه ی روستا مرا جذب خود می کرد…گاها یکی دو هفته ای می ماندم…کندوها داخل باغی بود که درون خانه بود…از روی پرچین درختان را می دیدم…دلم هوای گوجه سبزهایی را می کرد که رو به سرخی می زد…سرخ و ملس…!از یک طرف وسوسه ی این مایده ی آسمانی و از طرفی ترس از نیش گاه و بی گاه زنبور های شر و شور…! دل را به دریا می زدم…جستی می زدم و با توشه ای بر می گشتم و خوشحال از این فتح بزرگ بر لب آب می نشستم و کامم را شیرین می کردم…تا اینکه یک روز این موجودات زبر و زرنگ انتقام تجاوز به قلمرویشان را گرفتند! به روشنی یک روز آفتابی یادم است که کنار درخت توت کهنسال داخل حیاط ایستاده بودم…بی خیال  و بی پروا…! ناگهان زنبوری به چشمم خورد…پلکم را نیش زد…فریادی از سوز دل بر آوردم…خاله به کمکم آمد…زنبور را دور کرد …یادش بخیر …زنبورک بیچاره ، کارگر فداکاری بود…به خانه رفتم…به زور و ضرب آبلیمو و آبغوره و …نیشش را بیرون کشیدند و من ماندم و چشمی که مانند هندوانه ای  باد کرده بود…هرچند نیش شیرینی بود…!

دایی هر چند روز یک بار به کندوها سر می زد…خدا خدا می کردم من هم بتوانم همراهش به سر کندوها بروم…آتشی روشن می کردیم…داخل دستگاهی که اسمش را نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم (!) زغال ها را می ریختیم…می شد سلاحی  برای گیج کردن این حشرات تیز و تند! دایی کلاه و دستکش و لباس می پوشید…شانه های پر از شهد و عسل را بیرون می کشید…هرچند هر مرتبه ده ها بار از نیش این حشرات مستفیض می شد اما باز هم با زنبورهایش مهربان بود…دوستشان داشت…شانه ها را مقابل  آفتاب می گذاشتیم …موم تازه …عسلی به شیرینی عشق…همه و همه آن قدر دل پذیر و مطبوعند که هنوز که هنوز است یادشان به روشنی در ذهنم باقی مانده است…یادش گوارا…!



نظرات 2 + ارسال نظر
Habib یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 19:37

باسلام چقدر نیش جالبی نوش جانت باتقدیم احترام.

سلام....
ممنونم!!

استاد سه‌شنبه 25 اسفند 1394 ساعت 04:16

سلام محمد جان.
مثله همیشه عالی بود.لذت بردم از خوندنش.
پیشاپیش نو روز مبارک

سلام...
ممنون بابت همراهی همیشگی تون...
سال نو شما هم پیشاپیش مبارک...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.