نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

باران...


ظهر به دانشکده رفتم…هوا گرم بود و مرطوب…خیلی ناجور…بین درس خواندن به کاجستان رفتم…بوی نم آدم را مست می کرد…دقت که کردم چند  تایی قارچ دیدم که از خاک سر بیرون آورده بودند…خیلی آرام و بی سر و صدا…انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده!

یک ساعت به غروب زدم بیرون…نم نم باران می آمد…رویایی بود…رویایی…به اتوبوس که رسیدم باران شدید شده بود…خیس شده بودم…خیس مهربانی خداوند…باران شدید شد…تگرگ آمد…ابرهایی در هم فشرده و سیاه و پرباران آسمان را فرش کرده بودند…توده هایی از قلب دریاهایی دوردست…پیغام آوران هستی…!

باران آمد و باران آمد و باران آمد…آن قدر که آب جاری شد و همه جا سیراب شد از سیل…ابرها رفتند…هوا لطیف شد…عاشقانه شد…شاعرانه شد…قدم زدم …آسمان آبی تر از همیشه بود…تک تک سلول  های بدنم تازه شد از این لطافت بهار…

شب حرم رفتیم…هوا بهاری…لیله الرغایب ، باران ، حرم ، نماز ، دعا …همه دست به دست هم داده بودند تا روحمان تازه شود…روح…روحی که مدت ها بود تازگی اش دستخوش زمانه شده بود…پژمرده شده بود…جان صفایی یافت ناگفتنی…مهتاب در قلب اسمان می خندید…هوا بوی عطر باران می داد…

برگشتیم…میان دار و درخت ها قدم زدیم…با دوستی به زلالی شبنم ، به مهربانی گل ، به طراوت باران…حرف زدیم…صفا کردیم…ذهنمان را جلا دادیم…عشق کردیم از این همه صداقت و صمیمیت…


خدایا شکرت…!


پ ن ۱:این نوشته مال روز پنج شنبه هست ولی به دلایلی امروز منتشر شد!


پ ن ۲:دوست و همراه قدم زدن شبانه ی مان بهرام خان بود از دیار سرسبز گیلان...پسری از جنس باران...!تشکر بابت همراهی اش...


پ ن ۳:جدا از بحث باران و ...،شهرداری مشهد در بلوار سید رضی هنرنمایی بسیار خلاقانه ای به کار برده و آن هم ایجاد یک استخر خیابانی وسیع است که هنگام بارش باران مردم را دچار شادمانی بی وقفه می کند و پدر مردمان را در می آورد!جا دارد دست یکایک این عزیزان را به گرمی بفشاریم و دست مریزاد گوییم بر این همه بی خیالی و محدود نگری!


ای فصل با باران ما بر ریز بر یاران ما 

              چون اشک غم خواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها

              زیرا که داری رشک ها بر ماه رخساران ما


مولانا جلال الدین


نظرات 4 + ارسال نظر
سحر سه‌شنبه 31 فروردین 1395 ساعت 00:33

عالی نوشتید عالــــــــــــــــی....
حس فوق العاده ای رو منتقل میکرد...
خوش بحالتون مشهد اید. حرم رفتید ما رو هم دعا کنید

خیلی ممنون از شما...
چشم حتما...محتاجیم به دعا

پاییز شنبه 28 فروردین 1395 ساعت 21:35 http://nagoftehayepayizi.blogsky.com

سلام
عالی توصیف کردید.
و جالب اینجاست که من امروز بعد از ظهر دقیقا به این فکر می کردم که این ابرهای پر از باران از کدام دریاها بارور شدند و به شهر من رسیدن.
و خوشا به حالتون که رفتید حرم.قدر این دوران رو بدونید.من سیزده سال مشهد زندگی کردم و الان حسرت شبهای حرم رو دل سنگینی میکنه!
موفق باشید.

سلام...
خیلی ممنون ...شایسته ی این تعریفات نیستم...
حرم خیلی خوبه...امیدوارم باز هم قسمت بشه و بیاین زیارت...
شاد و پیروز باشین

شباهنگ شنبه 28 فروردین 1395 ساعت 18:47

خیلی آرام و بی سرو صدا...
انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.

استاد شنبه 28 فروردین 1395 ساعت 18:41

به شکوفه ها
به باران
برسان سلام ما را . . .

چشم سلام میرسونم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.