نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

اردیبهشت...!

امروز بنا به اتفاق به یاد خاطره ای افتادم از دوران کودکی…یادم می آید اردیبهشت بود…ده ساله بودم و کلاس پنجم ابتدایی…جمعه ای بود و قرار شد من همراه دایی و آشنایان  خانواده ی زن دایی به روستا بروم…هدف از رفتن به روستا هم توت خوردن بود…رفتیم روستا و توت خوردیم و توت خوردیم و توت خوردیم…من که هیچ ولی بقیه  به هر درختی که می دیدند، آویزان می شدند و تا آخرین توت اش را نمی خوردند رهایش نمی کردند!درخت را می تراشیدند و رهایش می کردند!  صبح تا عصر همین گونه گذشت و من مقداری و بقیه خرواری توت تناول نمودیم و عازم شهر شدیم و هر کدام راهی خانه هایمان…

من به خانه آمدم …پس از یک روز به شیرینی توت های خوشمزه  و آب دار روستا ، حرف زدن از کیف و کیفور شدن روزانه بود که می چسبید!ماجرای روز را تعریف کردم و در فضیلت شاهانه ی توت سخن ها سراییدم و داستان ها تعریف کردم…شام را آوردند…کباب بود…کباب را با لذت هر چه تمام تر به دندان کشیدم و بر تخت اغراق و گزافه گویی تکیه زدم و در ها سفتم!تنقلات بعد از شام را آوردند…آجیل ها را هم بالا کشیدم …مشت مشت بادام خاکی به معده ریختم و حظ کردم از این روز و این گونه شب! و مهیای خواب شدم…

رفتیم روی بهار خواب و آماده خوابیدن شدیم…چشم ها را به نرمی پر قو بر هم نهادیم به امید فردایی که به مدرسه می رویم و برای بچه ها از تفریح آخر هفته ی مان در افشانی ها کنیم…

شب خوابیدیم و صبح در بیمارستان چشم ها را گشودیم…هاج و واج و انگشت به دهان که این چه واقعه ایست که نظاره می کنیم ! پرس و جو کردیم و کاشف به عمل آمد پس از شکم بارگی های دیروز و دیشب مان، هنگامه ی خواب دچار بیماری می شویم و خدا به رویمان رحم کرده که زنده مانده ایم!سرم به دست در هوای مطبوع اردیبهش ماه ساکن بیمارستان شده بودیم  و دو شب ناقابل در خدمت قرص و شربت و دارو بودیم…

این واقعه چنان تاثیر سهمگینی بر دیدگاه من در مورد توت سفید و بادام خاکی گذاشت که هنوز که هنوز است از خوردن توت ابا می ورزم و با دیدن بادام خاکی رعشه ای مهیب بر جسم و جانم می افتد که مبادا دوباره بیماری آن شب دوباره گریبان گیرمان شود  که این بار معلوم نیست بتوانیم جان سالم به در بریم!


بارالها شکرت!!


ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

                  ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

                  ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا...


                       مولانا جلال الدین

نظرات 4 + ارسال نظر
ترقی جمعه 10 اردیبهشت 1395 ساعت 19:57 http://leyla-taraghi.blogsky.com

عجب:)

پاییز سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 11:21 http://nagoftehayepayizi.blogsky.com

سلام
خاطره ی جالبی بود .
ولی میگن اگه توت بخوری و بعدش دوغ بخوری و بعدترش به قول شما شکمبارگی نکنی اتفاقی نمیوفته...
اینبار که خواستید توت بخورید حتما دوغ هم همراهتون ببرید.
ما هم به بادوم زمینی بادوم خاکی هم میگیم.
موفق باشید..

سلام...
ممنون از توصیه تون ایشالا عمل می کنیم من بعد...
شاد باشید

استاد سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 06:02

سلام علیکم و رحمه الله
داشتم میخوندم ,گفتم خوبه این بچه نترکیده؟!
مزاج کردم !به دل نگیری . . .

و علیکم السلام یا استاد...
شانسم گرفت به خدا...الان نباید اینجا می بودم!
نه بابا این چه حرفیه

سحر یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ساعت 22:36 http://taaseman.blogsky.com

سلام
بقیه سالم موندن اونوقت؟:D
بادوم زمینی حساسیت زاست! بادوم خاکی نمیدونم چیه:|
واقعا سلامتی مهم ترین چیز هست!
ان شالله همیشه همه سالم و سلامت باشن,

سلام...بقیه عادت داشتن و اینکه رفتن خونه خودشون و از چیزایی که من خوردم هم نخوردن!
من به بادوم زمینی میگم بادوم خاکی!
شما هم سلامت باشین...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.