ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
انگار همین دیروز بود که مهر شروع شد...آمد ...یواش یواش قدم زد توی کوچه ها و خیابان ها و پارک ها و چهار پنج تا برگ را دلداده ی خودش کرد و به اتاق هایمان سرکی کشید و لباس های گرم را اندک اندک از گنجه ها بیرون آورد و هیزم ها را دسته دسته کرد و قلاب انداخت و خورشید را کمی پایین تر کشید و ابرها را هل داد سمت شهر و بعد نشست و ظرف انار و سیب و نارنگی را گذاشت وسط و کتاب و دفتر مشق بچه ها را گذاشت جلویشان و شروع کرد به سرمشق دادن آ و ب و دال و ... کمی که حوصله اش سر رفت با خودش گفت بگذار کمی هم سر به سر بقیه بگذارم...لباس آدم ها را پوشید و بعد گشت و گشت و گشت و به اقتضای لباسی که پوشیده بود رفت دم دل آدمی که عاشق صاحب لباس بود...در زد و وارد شد و همان طور چرخی زد و بیرون آمد...همه را هوایی کرد و خندید و خندید و خندید از این که همه ی زحمت های آدم ها را ، برای فراموش کردن ، برای دفن کردن خیلی چیزها بر باد داده است!خندید و باز دوباره نشست پای انار و سیب و هی خندید و هی خندید و هی خندید...بعد هم پا شد ...شال و کلاه کرد ...راه افتاد و رفت تا دوباره سال دیگر بیاید...بیاید و آدم ها را یاد خیلی ها بیاندازد...یاد خیلی چیزها...
پ.ن ۱ : دعا کنید برای پدربزرگ یکی از دوستانم...
پ.ن ۲: گفتم شال و کلاه...به یاد کودکانی باشیم که این روزها دست هایشان از سرما کرخت می شود و صورت هایشان سرخ...کودکان کار...
پ.ن ۳: آبان تان مبارک...
متن خیلی گیرایی بود. فکر کنم داستان کوتاه بنویسید خیلی خواننده داشته باشه ها.
توضیح فضاها واقعا عالی بود.
ان شاالله حالشون خوب شه.
:(
ابان مبارک...
سلام...
خیلی ممنون بابت لطف همیشگی تون...
نظرات شما باعث دلگرمی ماست...
ان شا الله...سلامت باشید...
و نیز مبارک