نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

سرما

دیشب با علیرضا که صحبت می کردیم یهویی یاد بچگی ها افتادیم! یاد زمستونا ...یاد کرسی...یاد دور هم بودنا...

یادمه بچه تر که بودم(بچه تر چون هنوز هم بچه ام!) وقتی می رفتم خونه ی باباحاجی خدابیامرز ، می نشستم زیر کرسی گرم و باصفایی که همیشه مهمون خونه شون بود...چقدر کیف می داد از بیرون که سوز و سرماش آدم رو مچاله می کرد می اومدی توی خونه و یک راست می رفتی زیر لحافی که اون قدر سنگین بود که زیر سنگینیش له می شدی!

موقعی که می خواستی بخوابی ، همیشه یک طرف بدنت رو به اون بخاری برقی ای بود که زیر کرسی روشن بود ! برای همین اون سمت بدنت همیشه کباب می شد ! اون وقت باید نیم غلت می زدی و طرف دیگه رو می آوردی نزدیک بخاری!

بابا مامان می گفتن وقتی دو سه ساله بودم ، صبحا من رو می گذاشتن پیش بی بی حاجی و باباحاجی  و خودشون می رفتن مدرسه ! ظهر که از سر کار برمی گشتن من مثل خرس هنوز خواب بودم! الان هم وقتی یاد کرسی می افتم حسرت اون خواب های عمیق رو می برم که چقدر راحت و بی خیال بود واقعا!

یه زمانایی بود که همه ی عموها و عمه ها خونه ی باباحاجی جمع می شدن...مثل شب شام غریبان که عمو از مشهد می اومد و ما هم می رفتیم نظام آباد برای مراسما...وقتی عزاداری تموم می شد همه جمع می شدیم خونه ی باباحاجی و بزرگترا می نشستن زیر کرسی و اگه جایی می موند هم می رسید به ما بچه ها که کم هم نبودیم! بدترین سمت کرسی هم سمتی بود که کنار دیوارنبود!چون نمی شد تکیه کرد و حتی خوابیدن توی اون ضلع هم بدرد نمی خورد! همه جمع می شدیم و صحبت می کردیم ...

چقدر سریع گذشت...

چقدر سریع...

از اون زمان تا حالا خیلی اتفاقا افتاده...

بی بی حاجی رفته

باباحاجی رفته

خیلی از نوه ها عروس دوماد شدن...

عمرمون گذشته...

یادش بخیر ...هییعییی...

نظرات 4 + ارسال نظر
کوچ پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 09:01 http://kuch.blogsky.com

یادشان گرامی.

تندتر از آب روان عمرگران می گذرد.

ممنونم از شما...
خدا رفتگان شما رو هم مورد رحمت قرار بده...
بله همین طوره متاسفانه...

ترقی شنبه 11 دی 1395 ساعت 11:52 http://leyla-taraghi.blogsky.com

یاد کسانی که بودند و حالا نیستند بخیر

اما چه میشه کرداین رسم روزگاره

باید قدر کسانی که هستند رو بیشتر بدونیم

باید طوری به هم محبت کنیم که انگار آخرین روز زندگیمون هست

آره واقعا،،،خیلی وقتا یادمون میره که یه روزی هم ما نخواهیم بود و تنها خاطرات خوب و بدی که باقی گذاشتیم برا اطرافیانمون می مونه....

aurora دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 22:28

طبع قالب من که سوداست!!!
برای همین زیادی افسرده ام:D:D
ولی دوست داشتن اصولا به 365 روز سال برمیگرده:)) و فقط شامل پاییز نیست!:|

آره دوران دوست داشتنی ای بود...

اااا...
مواد سودا زا نخورید خوب!
سعی کنید این دوست داشتنو محدود کنید!

aurora شنبه 13 آذر 1395 ساعت 13:07

خاطرات شیرین و نبودن افراد تلخ...
زندگی زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم داره میگذاره.
و نمیدونم چرا جدیدا دوست دارم زودتر تموم شه...

متن خاطره انگیزی بود منم برد به دوران خوش کودکی... و کرسی... و شب یلدا......
موفق و سلامت باشید

دوست نداشته باشید که تموم شه!
فعلا پاییزه و کلا سودا غلبه داره و آدم یه کم افسرده میشه!
کاش می تونستیم برگردیم به بچگی هامون...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.