نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

امروزی که گذشت

روزی که گذشت ، بعد از مدت ها فقط و فقط کلاس تئوری داشتیم ، از ساعت هفت و نیم صبح نشستیم سر کلاس و ساعت دو تموم شد کلاس ها ، و فقط یک ربع اون وسط مسط ها تونستیم استراحت کنیم ، اصلا نتونستم درست و حسابی کلاس رو تحمل کنم و گوش بدم به درس ها ...اصولا چندان اعتقادی به کلاس ها ندارم و تقریبا بیشتر مطالبی که رو توی این سال های اخیر یاد گرفتم ، فقط با خوندن خودم از روی جزوه یا کتاب یاد گرفتم...


الان نشستم پشت میز ، آسمون صافه صافه...ماه رسیده به اوج آسمون...ماه شب شونزدهمه و من در کمال تعجب ، دیدن ماه شب چهارده رو از دست دادم!! یعنی این قدر درگیر زمین شدم این روزا؟!


چند روز قبل خانم پوران شریعت رضوی فوت کردن...کتاب طرحی از یک زندگی ایشون رو توی سال دوم دبیرستان و موقعی که میرفتم خونه ی بی بی از میون کتابای دایی پیدا کرده بودم و میخوندم...فوق العاده جذبم کرده بود این کتاب...اولین آشنایی من با دکتر شریعتی ، زمانی بود که رفته بودیم سوریه ، اون موقع من کلاس چهارم ابتدایی بودم و وقتی رفتیم قبرستان اموی ، آرامگاه دکتر شریعتی رو هم زیارت کردیم ، و من همون زمان با خودم گفتم چقدر تلخه که آدم توی دیار غریب بمیره ، و چقدر تلخ تره که توی دیار غریب دفن بشه...و دیگه حتی نتونه برای آخرین بار خاک جایی که زندگی ش رو اونجا شروع کرده و ادامه داده و جوونی ش رو گذرونده لمس کنه...(اشک توی چشام جمع شده الان!) ، و الان یاد بابابزرگ محمدحسن افتادم که توی دیار غریب فوت کرد و دفن شد ، و همیشه وقتی به یادش میفتم دلم یه طوری میشه ، هرچند هیچ وقت ندیدمش و فقط خاطراتش رو از بی بی شنیدم و فقط یه بار دو سه سال قبل رفتیم سر خاکِ   غریبانه ش ، که زیر یه درخت بزرگ بود و سنگ مزارش هم پر شده بود از خزه...آه ای زندگی.......

بعد از این آشنایی با دکتر شریعتی ، چند تایی کتاب از ایشون خوندم ، و یه جورایی تفکر درباره ی خیلی از مسایل مذهبی و جامعه شناسی رو با ایشون شروع کردم...و هیچ وقت نخواهم تونست منکر تاثیر ایشون در روش تفکرم بشم...


امشب ، یاد یه بیت از سایه افتادم...من نمی دانستم معنی هرگز را ، تو چرا باز نگشتی دیگر... ، تا زمان بلوغ ، تمام اهدافی که در زندگی مون در نظر میگیریم ، به نظر قابل دسترسی و سهل میان ، از بلوغ به بعد کم کم میفهمیم که دیگه نمیشه به خیلی ازین رویاها دست پیدا کرد ، خیلی هاشون رو فقط باید در حد یه رویا تصور کرد ، خیلی از محل هایی که دوست داشتیم بریم رو دیگه شاید حتی نشه یک بار توی زندگی تجربه شون کرد...و خیلی از رویاهای دیگه رو.... 


توی این سه ماه که ننوشتم ، چند تایی کتاب خیلی خوب خوندم ، مثل اتحادیه ابلهان ، در رویای بابل ، جان کلام و دو سه تا کتاب دیگه...و همچنین کتاب فراتر از بودن ، از کریستین بوبن ، شاید بعدها بریده هایی ازین کتابا رو بتونم بنویسم اینجا

یک شب ، فکر کنم سه هفته قبل بود ، همین طور که نشسته بودم ، با خودم فکر کردم که چقدر بار کتاب های نخونده روی دوشم سنگینی میکنه...چقدر برام ناراحت کننده هست که می بینم یک روز دیگه فرصتی ندارم برای خوندن کتاب های فوق العاده ای که میتونستن هر کدوم شون من رو وارد یک دنیای جدید و یک زندگی جدید کنن ...




نظرات 2 + ارسال نظر
لبخند ماه یکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت 00:18 http://paaezaan.blogsky.com

خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه..
پدربزرگ کجا دفن هستند؟

خیلی ممنونم...ان شاالله...
روستای آق قلا ، از توابع شهر کردکوی گلستان

Baran جمعه 3 اسفند 1397 ساعت 10:22

دکتر میم ؟شما که خویشتن تون ماه شب چهارده اس بلامیسر
دیشب توی مسیر برگشت ،آسمون ابری بودو
دلم خیلی ماهِ آسمون میخواست...والبته ستاره ها دور ورش

خیلی مرسی بابت این پاراگراف
من هم وقتی خبر فوت ایشان رو شنیدم گریه ام گرفت.خصوصا تصویرایشان رو دیدم.با اون چهره مهربان و
تبسم موزون و
دلنشین شونروحش شاد
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه و
طول عمر باعزت به شما و عزیزان عزیز تون عنایت کنه...

ای بابا ، خجالت میدین ما رو دیگه والا
شما خودتون صفای آسمون رو دارین باران جان

خداوند رحمت کنه دکتر شریعتی رو و خانم شریعت رضوی رو

سرتون سلامت باران جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.