نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

امروزی که گذشت

روزی که گذشت یکی از دوستانم رو دیدم و یک دفتر سررسید زیبا بهم هدیه داد ، قشنگ ترین سررسیدی بود که تا حالا هدیه گرفته بودم!من کلا دایره ی انتخاب های کمی برای هدیه گرفتن و هدیه دادن دارم ، معمولا کتاب هدیه میدم و یا لوازم تحریر و یا گل ، و معمولا دوست دارم کتاب یا سررسید یا خودکار و گل و نهایتا جوراب هدیه بگیرم! که نمیدونستم این دوست مهربان از کجا میدونست سررسید هدیه ی مناسبی هست و سلیقه ی خوبی هم داشت در انتخاب رنگ و نوع ش!تا الان حدود چهار یا پنج تا سررسید هدیه گرفتم حداقل ، که این قشنگ ترینش بود، و تمام خاطرات و نوشته هام رو هم که از حدود پنج سال قبل مشغول نوشتن شون هستم ، در این سررسید هایی که هدیه گرفتم مینویسم تا همیشه به یاد این هدیه ها و کسایی که این هدیه ها رو بهم دادن باشم!


امروز عصر با ریحان رفتیم پارک بالای شهر، چای و شیرینی و تنقلات هم برداشتیم و بعد از سرسره و تاب بازی ، نشستیم به اشتغال مصرف چای و شیرینی!شاید ازین به بعد دور  و بر ساعتای 5 الی6 برم پارک و یه دوری بزنم که هم حال و هوام عوض شه و هم یه هوایی به مغزم برسه...


دیشب ، یکی دو ساعت قبل سحر ، از روی بالکن ، حیاط رو نگاه کردم ، بارون می بارید ، تا صبح بارید ، بارون بارید ، و صدای بارون ، و صدای بارون که هیچ وقت برام تکراری و خسته کننده نمیشه...( همین الان هم دارم پیانو و صدای بارونی که پریشب رضا توی هواخواه گذاشت رو گوش میدم حتی) موقع دیدن اون بارون مداوم ، یاد اون تکه از کتاب صد سال تنهایی افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز توی دهکده شب و روز بارون بارید و همه جا و همه چی پر شده بود از اب و گل و لای...امروز رفتم اون تیکه های کتاب رو خوندم دوباره بعد از یک سال  ، و چقدر قشنگ بوداین رمان...شاید یک روز دیگه بشینم بخونمش...


دیشب نشستم به سعدی خوندن...حدود یک ساعت...و روز به روز بیشتر به این حضرت اعتقاد پیدا میکنم...!


نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 8 فروردین 1398 ساعت 03:19

میدونی شاید اولین بار وقتی بابام بالاخره کامپیوتر رو وارد خونه ما کرد و من تازه با فضای مجازی اشنا شدم ، وبلاگ ها اولین چیزایی بودن که تو این فضا نظرمو جلب کرد . شاید بخاطر اینکه درست همون موقعها تو دبیرستان تو کلاس کامپیوتر به ما وبلاگ درست کردن رو اموزش میدادن . هیچ وقت نشد وبلاگی داشته باشم و یه نویسنده وبلاگ باشم اما همون دوران ینی همون یک سال که دوم دبیرستان بودم چنتا از وبلاگ هایی که مطالبش مربوط به شعر و ادبیات بود، دنبال می کردم .نمیدونم چرا اما فضای وبلاگ ها به من حس خوبی می داد که البته این وبلاگ خوانی پایان همون سال تموم شد و کلا دیگه رفتیم سر درس و مشق و کنکور و...
تا این روز ها
این روزهایی که لبریزم از یک خشم فرو خورده،لبریزم از اضطراب
بعد از پشت سر گذاشتن یک دوره سخت و پر از خمودگی و با تمام این تناقض ها و جنگ های درونیم دارم تلاش میکنم تسلیم نشم و پیش برم
توی این روزا چیزی که منتظرشم وبا اشتیاق سمتش میرم چک کردن این وبلاگ و با لذت خوندن یک مطلب جدیده خوشحال میشم هر وقت میبینم یه مطلب جدید گذاشته میشه میخونم و روزم بهتر میگذره
حسی که خوندن مطالب این وبلاگ بهم میده مث یه بارون نم نمه که به صورتت میخوره وقتی تو ایستگاه اتوبوس خسته وایستادی و ذهنت پر از تشویشه اما یهو چند قطره بارون میخوره به صورتت
خلاصه که دست مریزاد
تو این روزای پر تشویش وبلاگت ارامش قشنگی میده

منم از همون حدود سال دوم سوم دبیرستان که بودم وبلاگ گردی رو شروع کردم و کلی لذت میبردم از خوندن وبلاگای بقیه ، و حتی سال کنکور هم بعضی وقتا ادامه ش میدادم ، و تصمیم داشتم بعدکنکور وبلاگ درست کنم برای خودم که خب ، تصمیم ام رو عملی کردم...
فضای وبلاگ رو دوست دارم ، نسبت به سایر فضاهای مجازی زیادی که عضوش هستم ، راحت ترم اینجا و خودمونی تر حرفم رو میزنم ، و هرچند بازارش کم رونقه الان ، اما همین که چراغش روشنه هنوز خیلی منو دلگرم میکنه

امیدوارم تناقضات و نگرانی های شما برطرف بشه هرچه سریعتر
و ممنون بابت توصیف قشنگی که داشتین و خوشحالم که لذت بردین از این نوشته ها
موفق ، تندرست و شاد باشین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.