نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

امروز

امروز بعد از یه مدت نسبتا طولانی و به واسطه ی دومادی یکی از شاگردای بابا ، رفتیم روستای ییلاقی خور...وسط راه ، هوا ابری شد و بارون بارید...هوا عالی بود ، بهاری و خنک...رسیدیم به مقصد و دیدیم از داخل مسیلی که وسط روستا بود ، یه مقدار آب جریان داشت...بعد از ناهار هم یه چرخی زدیم داخل روستا ، بابا خونه ی محل سکونتش رو نشون داد بهم ، مربوط به  حدود ۲۸ سال قبل  که توی خور معلم بوده  ...خیلی از اهالی این روستا رو میشناخت ، نصف اونایی که سلام و احوالپرسی کردیم باهاشون که شاگرد بابا بودن اصلا!!‌ حتی خود دوماد هم که گفتم شاگرد بابا بود ، و پدر عروس هم شاگرد بابا بوده!!! معماری و نقشه ی  این روستا ، خیلی  جالب بود برام ، تا امروز دقت نکرده بودم بهش ، و الان که دقت کردم دیدم چقدر شبیه روستاهای ییلاقی سمت مشهد هست!

بعد بابا و مامان رفتن روستا و من برگشتم خونه ، وسط راه ، رگبار شروع شد ، و یه صاعقه ی خیلی مهیب و عجیب ، مستقیم  خورد به زمین ، سمت روستاهای پایین شهر ، حدود بیست الی سی کیلومتر فاصله داشتم با محل برخورد صاعقه ولی گرد و خاکی که از برخوردش بلند شد رو به چشم دیدم و واقعا جالب بود!

باز دوباره از خونه با ریحان رفتیم روستا ، رفتیم پای قنات ، بعد هم خونه ی بابابزرگ ، و چند تا عکس گرفتم از شکوفه های درختای آلوچه و سیب ، و چندتا عکس هم از مامان و ریحان و بابابزرگ ، و رفتیم یه مقدار سبزی هم جمع کردیم...امسال به خاطر بارون های خوبی که اومده ، همه جا سرسبز شده و زمین هایی که کشت و زرع شده ، پر بار و پر برکت بوده خداروشکر...

موقع برگشت به خونه هم رفتیم نزدیکای بندی که درست کرده بودن واسه مهار سیل و یه مقداری هم آب جمع شده بود ، غروب قشنگی داشت، خورشید پشت ابرا بود و پرتوهای مسحورکننده ش از لابلای ابرا راه خودشون رو به زمین پیدا می کردن... الان که عکس ش رو دوباره دیدم ، یاد مسافرت دو سه سال قبل مون افتادم به شمال ، موقعی که تنها مینشستم  روبروی دریایی که افق ش ، بی انتها بود ، و یاد شب ش افتادم که دفترخاطراتم رو برداشتم و تنها رفتم ساحل ،  هوا ابری بود ، نشستم روبروی موجا ، ماه تازه داشت از پشت ابرای سیاه و عجیب و وهم آلود طلوع میکرد...و دقیقا یادمه که اونجا ، با خودم گفتم عجب لذت غریبی ، که این صحنه رو دارم میبینم و دیگه شاید هیچ وقت توی زندگی م دوباره نتونم همچین طلوع ماهتاب موحش و زیبایی رو  از ورای ابرای فشرده و  مملو از بارون اون هم کنار ساحل ، ببینم  ، و با خودم می گفتم که شاید چند وقت دیگه همه ی این تصاویر خاطره انگیز و فوق العاده رو دیگه حتی یادمم نیاد...و الان می بینم که هنوز یادمه...هنوز یادمه...و چقدر بعضی خاطرات ، شفاف و روشن توی خاطر لعنتی م باقی می مونه...

عکسا رو ببین ، اولیه  ، همون غروب از ورای ابرای افق...دومی ، ابرای کومولوس نازنین که از بچگیام یادمه که خونده بودم نویدبخش هوای خوبن ، و همیشه با دیدنشون دوست داشتم برم لابلاشون راه برم و بالا و پایین بپرم...و کوه های شمالی ای که خیلی دوست شون دارم...عکس سوم ، تک شکوفه ای که وسط یه ساقه جا خوش کرده بود ، عکس چهار و پنج هم شکوفه های آلوچه و سیب که کنار همدیگه جمع شدن...حیف که واسه جمع و جور شدن عکس و جا شدنش توی وبلاگ ، مجبور میشم از کیفیتشون کم کنم و نمیشه تمام قشنگیاشون رو منتقل کرد اینجا...









نظرات 3 + ارسال نظر
Baran دوشنبه 12 فروردین 1398 ساعت 00:03

اگه اینجورِ که دایی جان فرمودن؛لابد شکوفه اش گلابیِ و
میوه اش سیب
البته انصافا شاخه اش شبیه ی سیب سرخِ،ولی برگ وشکوفه اش شبیه گلابی
مرسی بابت توضیحات تون دکتر میم جان

والا بعد که حالشون جا اومد گفتن،
من بچه کویرم،ندیدن خورشید تو آسمون حالمو بد کرده...باز ما خندیدیم
لطفا شما دکتر سربزیری<- باشین و
نگا ابرای آسمون ولایتمون نکنین

ان شاءالله هر زمان تشریف آوردین ،حسابی گیلان زمین بهتون خوش بگذره ....

نمیدونم والا ، شاید این امر گلابی و سیب بر دایی جان مشتبه شده
ایشالا از رو میوه ش میفهمیم چیه بالاخره

اره واقعا ما بچه های مناطق کویر ، به ندیدن خورشید عادت نداریم البته این روزا که کلا هوا ابریه باز از یه طرف خوشحالیم که بارون میاد و بالاخره خشکسالی کمتر میشه ، ولی به زیاد ابری بودن آسمون زیاد عادت نداریم!

ان شاالله ان شاالله...ایام تون فرخنده و پر از شادی

Baran یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 10:04 http://haftaflakblue.blogsky.com/

چقدر این پست زیبا و دوست داشتنی بود؛درود و
سپاس دکتر میم جانِ عزیزو گرامی

تصاویر فوق العاده دلچسب بودن،خصوصا غروب و
ابرها والبته شکوفه ها.چقدر ؟!!!شکوفه ی سیب ؟شبیه ی شکوفه ی گلابیِ دکتراینجا هنوز سیب،شکوفه نداره،ولی درختای گلابی و آلو و
هلو،مثال برف شادی شکوفه زدن و
معطر احوالن

واینکه،از پاراگرافِ ابرای وهم آلود....
خنده ام گرفت دکترمیدونید چرا؟چون یادِ همخدمتی چوپان افتادم.با خانم و
دخترخانمش از یزد مهمان مان بودن و
با دیدن آسمون ابری و...،ابرهای سیاه و عجیب....حالش بد شد.وهمش می ترسید که این ابرها؟اگه ببارن؟مارو سیل نمی بره؟
ومن غش می اوردمدیدم اینجور نمیشه.طفلی از اضطراب داره بالامیاره و
هر شیش ساعت بهش قرص ضد تهوه تجویز کردم.یادمه نیم ساعت بعد تناول قرص،اومد کنار خانومش روبروی ما نشست و
با لبخند ،تشکر کرد.که الان خیلی خوبم و
میشه یه بسته ازاین قرص ها بهم بدین،که همرام باشه.وقتی چوپان هار هار خنده رو شروع کرد،منم نتونستم نخندم و
اجماعا نتونستن و
جمیعا غش آوردیم

خیلی عذر میخام بابت گذافه گویی ها،...دکتر میم جان

بعله بعله سپاسگزارم از شما
این شکوفه ها تقدیم به شما
و البته ، من باب شکوفه ی سیب یا گلابی! من خودم شک.داشتم بین سیب یا گلابی بودنشبعد از دایی پرسیدم ، گفتن که سیب هستش ، منم دیگه پرس و جوی بیشتر نکردم و گفتم لابد همون سیبه!ولی یادمه قبلا یه.درخت گلابی تو حیاط خونه داشتیم که اتفاقا پست های وبلاگ در فروردین سه سال قبل هم از همون عکس ها گذاشتم ، شکوفه هاش عین همین شکوفه ها بود ، پس احتمال گلابی بودنش بیشتره
ممنون از تذکرتون

من باب مساله ی قرص ضد تهوع هم واقعا حرکت جالبی بوده چقد نازنازی بودن اقای عزیزوالا ما اونطرفا بیایم ازین قرصای ضد تهوع ندین بهمون ها

[ بدون نام ] شنبه 10 فروردین 1398 ساعت 00:12

"و چقدر بعضی خاطرات ، شفاف و روشن توی خاطر لعنتی م باقی می مونه..."
جانا سخن از زبان ما می گویی...
و بازهم میشه به عکسها خیره موند و خیره موند و خاطرات روزهای خوب رو مرور کرد

نمی دونم خوبه یا بد ، ولی احساس می کنم بعدها باعث بشه بیشتر اذیت بشیم...
ممنونم از حضورتون...
باز هم تشکر از شما ، شکوفه های بهاری تقدیم به شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.