نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

از یاد می روی...

از یاد می روی

گویی هیچگاه نبوده ای...

چون مرگ یک پرنده

چون کنیسه ای متروک

از یاد می روی...

چون عشق رهگذر

چون گل به دست باد

چون گل میان برف

از یاد می روی...


محمود درویش



صدای قدم زدن روی زمین پر از خاک و ماسه ، توی سکوت عمیق نیمه شب ...این صدا رو موقعی شنیدم که از ماشین پیاده شدم ، بین ماشین و در حیاط دو سه قدم راه رفتم ، قبل از باز کردن در حیاط ، این صدای قدم ها توی سرسرای ذهنم پیچید ، صدای لطیفی بود...

اندیشه ی مرگ یک زمانی خیلی ذهن من رو درگیر خودش کرده بود ، مخصوصا زمان خوندن فصل مرگ کتاب روان درمانی اگزیستانسیال ؛ الان هم گاهی اوقات ، هرچند نسبت به قبل کمتر شده...چیزی که در مرگ اطرافیان برای من فراموش نشدنی خواهد بود ، طرح خنده ی اون ها هست...خنده ی آدم ها ، تا مدت های زیادی در خاطر من باقی می مونه...صدای خندیدن شون ذهن من رو اسیر می کنه...و بعد از مرگ شون ، این خنده کجا خواهد رفت؟ کجا میشه دوباره پیداش کرد...؟ هیچ جا؟ فقط داخل گذشته ها و خاطرات؟ من میگم هر آدمی طرح خنده ی خودش رو داره ، نه فقط طرح لب ها و صدای خندیدنش ، که طرح گونه ها و چشم ها و صورت ش موقع خندیدن هم منحصر به فرده...میگی نه؟ موافقی یا نه؟ همین ، سخت میکنه فراموش کردن خنده ی آدما رو برام ...

نظرات 4 + ارسال نظر
بهامین دوشنبه 12 فروردین 1398 ساعت 13:27 http://notbookman.blogsky.com

مرگ همیشه تلخه ، نبودن عزیزای زندگی
رفتنشون
و تنها همین خاطره هاس که کمی بر دلتنگی ها حاکم میشه


حال دلتون همیشه خوب

بله دقیقا...و امیدوارم تمام این خاطرات ، شیرین و پر از شادی باشن

احوالات تون همیشه بهاری باشه و لبخندتون هم مستدام

[ بدون نام ] یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 22:08

کاملا درسته، و واقعا کاش بشه تو همه ی لحظه های زندگی جز طیف دوم باشیم
واقعا ممنونم

کاش بشه...
ممنون از شما

Baran یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 09:39 http://haftaflakblue.blogsky.com/

از یاد می روی..،،
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم...

بله.باشما موافقم.صد درصد موافقم،که هرآدمی طرح و
خنده ی خودش رو داره....

چه خوب که،صدای قدم های لطیف خودتون توی ذهن تون...

یادِ آیه ای ،ازسوره ی فرقان افتادم.

سلام و درود بر شما
نیما یوشیج عزیز...
سلام ما رو به شکوفه ها و باران خطه ی گیلان برسونین حضرت باران

[ بدون نام ] یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 02:58

من شاید از نوع بدش به مرگ فکر می کردم به شدت مقوله ی ترسناکی بود برام و البته الانم هست اما خب نه به اون شدت . فکر کردن به مرگ برای من تا حدی بود که واقعا جلوی زندگی کردنمو گاهی میگرفت . همسایه عزیزی داشتیم که برای مامانم مثل خواهر بود و برای ما از فامیل نزدیک تر و اون ادم خیلی خیلی شادی بود جوری که وقتی باهم بودیم فقط خنده بود یعنی دقیقا بیشترین چیزی که ازش بجا موند خنده هاش بود .تقریبا سه سال پیش وقتی من تازه انتقالیم درست شده بود و برگشتم بعد از چند ماه فوت شد. تو دورانی که مریض بود خیلی خواستم برم ببینمش اما هم خودش دوست نداشت هم من نمیخواستم اونو تو اون حالت ببینم . اما برای من حضورش ،صدای خنده هاش و همه چیزش تو این مجتمع هنوز زنده اس . پنجره های اشپزخونه هامون رو به رو هم دیگس همیشه صدای خنده هاش با نوه اش میومد . گاهی وقتی تو اشپزخونم حس میکنم یه لحظه صداشو شنیدم
و در اخر با عرض معذرت ازین پر گویی ، اره خنده هاش تکرار نمیشن، واقعا کاش بشه یجا دوباره پیداش کرد

اندیشه ی مرگ باعث یه طیف گسترده ی اثر توی زندگی آدم ها میشه ، یک طرف طیف افرادی هستن که با نگرانی دائم و یاداوری مرگ زندگی شون مختل و پر از اضطراب میشه ، طرف دیگه ی طیف ، افرادی هستن که با یاداوری این نکته که تنها تا پیش از مرگ فرصت برای زیستن و لذت بردن از زندگی دارن ، تلاش شون رو بر این مساله متمرکز میکنن که نهایت استفاده رو از ایام زندگی ببرن...کاش بتونیم جزو افراد سر طیف دوم باشیم و نهایت لذت از زندگی رو ببریم
روح شون شاد...یاد لبخندشون در خاطرتون مستدام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.