نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

حسب حال امروز

امروز صبح وقتی بیدار شدم چشام کاسه ی خون بود! بس که خسته بودم! از پنجره که نگاه انداختم به بیرون ، دیدم یه مه غلیظ کل کوه های سمت جنوب رو پوشونده و هوا گرفته اس...ظهر هم موقع برگشت از بیمارستان ، نم نم بارون شروع شد و اون قدر هوا رو مطبوع کرده بود که حد نداشت...تو تاکسی که نشستم ، شروع کردم به گوش دادن به کتاب صوتی که از طاقچه دانلود کرده بودم ، به اسم «نشانه ها و سمبل ها»‌ از ناباکوف ، بعد از حدود فک کنم دو سال ، کتاب صوتی گوش می دادم! بیست دقیقه هم بیشتر نبود...کلا نمیدونم چرا نمی تونم روی کتاب صوتی تمرکز کنم...یا اون وسط حواسم پرت میشه یا خوابم میگیره! البته امروز خوابم نگرفت ولی مجبور شدم چند بار برگردونم عقب و دوباره بشنوم که راوی چی گفت!! بعدش که تموم شد هم ، توی ۵-۶ دقیقه  ی باقی مونده تا مقصد ، پادکست خلوت رو گوش دادم که خیلی دوسش دارم...تا ناهار رو خوردیم و اومدیم اتاق ، ساعت تقریبا سه شده بود...توی مسیر بین سلف تا اتاق ، نم نم بارون میچکید ، هوا لطیف بود و روح پرور ، دوست داشتم میشد این هوا رو توی یه ظرف شیشه ای ذخیره کنم و بذارم لب طاقچه به یادگار...رسیدم اتاق  ، واسه چهار آلارم گذاشتم که بیدار شم و برم دانشکده که وقتی بیدار شدم ، هم یه مقدار سردرد داشتم به خاطر خستگی ، هم این که تا از تخت پایین اومدم ، یهو بارون نم نم تبدیل شد به یه بارون شدید! به علیرضا گفتم برم یا نرم!؟ که بعد از چند بار عوض کردن تصمیم ام ، نتیجه این شد که دوباره بخوابم تا هم از خیس شدن در امان بمونم و هم خستگی م برطرف شه و به جای قدم زدن زیر بارون و درس خوندن توی دانشکده ، میشه همینجا کنار پنجره هم از بارون لذت برد و هم درس خوند!‌این شد که خوابیدم و نیم ساعت به غروب بیدار شدم...!! 

هنوز داره بارون میاد

دو سه تا از گلدونا رو عصر گذاشتم بیرون روی تراس ، تا بارون دست بکشه به گیسوهاشون...فک کنم حسابی کیف کردن...

موقعی که داشتیم میرفتیم شام ، وقتی به ردیف درختای کنار بوستان رسیدیم ، مه وهم آلودی نشسته بود لابلای درختای کاج...نور کم رنگ چراغ ها وسط مه رقیق می شکست و یه حالت مخوف و رازگونه ای داشت...چیلیک...ذهنم از این صحنه یه عکس گرفت ، معلوم نیست به درازای چه مدت بمونه تو آلبوم ذهنم...


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر 

با آن پوستین سرد نمناکش...


بعضی شعرا رو خیلی باید بخونی تا بتونی عمیق درک شون کنی...این تیکه از شعر م.امید امروز عصر توی اتاق یهو خودشو از آسمون بارور بارون پرت کرد توی ذهنم...چند بار توی ذهنم چرخید ، و یهو تک تک کلماتش رو انگار تازه شنیده باشم ، محظوظ شدم از خیالش...چشاتو ببند ، کلمه به کلمه با صدای آروم بخونش ، تصورش کن...آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ، ابر با آن پوستین سرد نمناکش....قشنگه ...مگه نه؟!

نظرات 3 + ارسال نظر
Baran پنج‌شنبه 22 فروردین 1398 ساعت 11:04 http://haftaflakblue.blogsky.com/

خیلی قشنگه .خیلی
لذت تفحص واژه ها نوووووش جون تون دکتر جان

خیلی ممنوونم حضرت باران جان
سپاس از همراهی شما مهربان

[ بدون نام ] دوشنبه 19 فروردین 1398 ساعت 22:13

منم امروز به اصرار مامانم که بشدت عاشق قطره های بارونیه که از سر برگ ها و گلبرگ گل ها می چکن و به قول خودش میخواد همه اون قطره ها یکی یکی بوس کنه بالاخره تونستم هوای بهاری بعد بارونو استشمام کنم
حالام که با پست شما حس خوبم کامل شد . بخصوص با خوندن چند باره ی شعر اخوان عزیز

بسیار هم عااالی...قطره های بارون روی گلبرگ ها...چقدر نگاه دقیق و لطیفی هستش...
آفرین آفرین...استشمام کنین روح بهار رو...آدم احساس می کنه هوای بهار توی شریانا و وریداش جریان پیدا می کنه...
احوالات تون همیشه بهاری

علیرضا دوشنبه 19 فروردین 1398 ساعت 21:26 http://batarh.ir

عالی بود

خیلی ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.