نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

شرح ایام بهار

دیروز صبح ، ساعتای ۸.۵ رفتم سمت بیمارستان ، برای کلاس های تئوری...سر کلاس هم یه مقدار سه تفنگدار خوندم و توی فجازی چرخیدم...ساعت دوازده تموم شد ، بعد ناهار که اومدم اتاق ، یه حس تعلیق و رهایی زیبایی داشتم ، مث اون حس رهایی پنج شنبه ی آخر قبل از عید که تا یه مدت خودم از هر قید و بندی رها می دیدم...یک ساعت به غروب راه افتادم سمت پارک ، تنهایی ، و میونه ی راه ، شقایق های پر پر شده رو دیدم ، صبح که میرفتیم بیمارستان ، انبوه شقایق ها زیر نور مایل خورشید ، میدرخشیدن و با خودم گفتم عصر حتما ازشون عکس میگیرم ، که خب ، در کمتر از نصف روز دچار پریشان حالی شده بودن...البته تک و توک شقایق سالم باقی مونده بود!

توی پارک ، حدود یک ساعت قدم زدم و دور دریاچه وسط ، نشستم و فارغ بال ، فکر کردم ، به چی؟ به هیچی! همینجوری گذروندم ، خورشید غروب کرد ، شب شد ، هوا خنک شد ، با این که لباس گرم همراه داشتم ، ولی نپوشیدم ، نسیم خنک بهار که لحظه به لحظه تیغش تیز تر میشد ، به پوست دست و صورتم می خورد و حس خوبی ایجاد می کرد...موقع برگشت ، یه لحظه قبل از دانشکده مهندسی ، چشمم افتاد به آسمون ، ماه شب شیشم ، وسط آسمون بود ، همراه جبار ، و شباهنگ ، و چشمم رفت سمت شمال ، دنبال عیوق ، و دب اکبر هم توی کمرکش آسمون واستاده بود...

عصر پنج شنبه ها رو خیلی دوست دارم...به خاطر همون حس تعلیقی که گفتم ...از دو سه ساعت به غروب برام شروع میشه تا حدود یک ساعت از شب رفته ، خودم رو آزاد و رها احساس می کنم ، مثل یه پرنده ی مهاجر ، مث پروانه ی تازه از پیله دراومده ، مث پرده ی اتاقم که الان آزاد و رها داره تکون میخوره توی نسیم ، مث گلای زرد و بنفش توی دشت ها ، مث ابرای بهار...مث احساس روحی آدمی در فاصله ی یک چشم به هم زدن تا مرگ...

این هفته ای که گذشت رو خیلی دوست داشتم ، هم تفریح کردم ، هم کتاب خوب خوندم ، هم دوستام رو دیدم ، هم درس خوندم یه مقدار ، هم استراحتم در حد کافی بود ، هم زیاد فاز دپرس برنداشتم!‌ و هم کلی از بهار لذت بردم ...و میخوام این هفته های دیگه رو هم همینطوری استفاده کنم ، اگه که بتونم البته!

 

حرف که میزنی

انگار

سوسنی در صدایت راه می رود

حرف بزن

می خواهم صدایت را بشنوم

تو

باغبان صدایت بودی

و خنده ات دسته ی کبوتران سفیدی

که به یکباره پرواز می کنند

تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می شود...


غلامرضا بروسان










نظرات 1 + ارسال نظر
sahar.sh شنبه 24 فروردین 1398 ساعت 00:47

گل شقایق...
از شقایق یاد بچگیام میفتم . یه زمینی هست که الان دارن توش این ساختمون زشت مشهد مال میسازن . اونجا بهار همیشه پر از شقایق میشد . فک کن مسیری که میری کنارت یه دشت پر از شقایق باشه .حیف واقعا .
این شعر بروسان چقدر واقعا خوبه مخصوصا صدای اذان تو سپیده دم به نظرم شاید بهترین تشبیه ممکنه
همیشه وقتی برای امتحانا و درس خوندن بیدار می موندم شنیدن اذان تو سپیده دمو تجربه می کردم اصلا یه حس خلائه یه جور عجیبی خوبه
امیدوارم همونجور که میخواین از کل هفته های بهاری پیش روتون لذت ببرین

متاسفانه به اسم توسعه شهری ، خیلی از زمین ها و فضاهای سبز این شهر رو به ورطه نابودی کشوندن ، مشهدمال ، برج سازی های اطراف کوهسنگی ، زمین خواری های سمت بلوار نماز ، و حتی کوه خواری ها ، همه و همه نتیجه ی حرص و طمع انسان هست و عدم پایبندی به قانون...
دقیقا...شنیدن صدای اذون توی سحر خیلی حس عجیب و پارادوکسیکالیه به نظرم! از یه طرف ، صفا و سکوت سحر ، و از طرف دیگه یحتمل خستگی حاصل از بیدارخوابی شبانه ، قر و قاطی میشن با هم و یه چیز عجیب و غریب نثار روح آدم میکنن!
احوال دلتون بهاری

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.