نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

باران بهاری...

دیروز و امروز ، عصرها خیلی کم و بی کیفیت خوابیدم! دیروز که رفتم جهاد دانشگاهی به خاطر کارگاه نحوه برخورد با کودکان آسیب دیده ، که خیلی هم کارگاه شلوغ و خوبی بود ، چند تا از همکلاسی ها هم بودن ، وسط کارگاه هم چای و کیک رو برداشتم و رفتم پایین و زیر نم نم بارون قدم زدم و چای داغ نوشیدم!بعدش هم رفتم دانشکده و یه نیم ساعتی خوندم ، هوا خیلی عالی بود...

امروز ظهر ، از بیمارستان اطفال ، قدم زدیم تا بیمارستان رضا ، هوا خیلی خوب بود ، قدم زدن زیر آسمون ابری نمناک ، خیلی چسبید ، عصر هم ساعتای ۴ رفتم دانشکده ، بارون داشت میبارید ، تا ساعتای ۶ خوندم و رفتم پایین و زیر بارون قدم زدم و یه عکس از روبروی دانشکده گرفتم  ...چقدر دانشکده رو دوست دارم...مخصوصا توی این هوا  و توی این فصل و زیر بارون... بعد رفتم تریای دارو ، چقدر آب جمع شده بود روی زمین ، راه رفتن سخت بود...گلای داوودی زیر بارون خیلی قشنگ بودن! هوا یه جوری مث هوای شمال شده ...مداوم ابری ، آبستن بارون ، بارون مداوم ، هوا معتدل ...توی سالن مطالعه هم سه چهار تا لیوان چایی خوردم و کیک...چقد چسبید! احساس می کنم اعتیادم به چایی داره روز به روز بیشتر میشه!‌

عکس روبروی دانشکده رو استوری کردم...چند تا شعر خوب هم از توی چند تا چنل واسه بارون پیدا کردم...چقدر زیر بارون حس های مختلفی قر و قاطی میشه توی وجودم...شادی ، غم ، دلتنگی ، تنهایی ، قدرت ، ضعف ...با خودم فکر کردم ، یه روز ، توی هفتادسالگی ، زیر بارون دارم قدم میزنم ، و یاد این روزا میفتم ، با این احساسات ، و یک عمر تمام با این احساسات توی ذهن و روحم زندگی کردم ، و هیچ وقت این ها رو کسی نتونه درک کنه ، و تنها همین احساسات عجیب و کشف ناشدنی ،  همراهیان من در زندگی خواهند بود و بس...


من بهارم تو زمین

من زمین ام تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه

میون جنگلا تاقم میکنه...


احمد شاملو



نظرات 3 + ارسال نظر
Baran دوشنبه 26 فروردین 1398 ساعت 19:11

در آسمان
گروه گله های ابر
زهر کناره می رسد
به هر کرانه می دود
به روی جلگه ها غبارمی شود

در این بهار..!
چه یاد ها
چه حرف های ناتمام
دل پر آرزو....
(درادامه)
"نگار من
امید نو بهار من
لبی به خنده بار کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود!"

#س ی ا و ش ک س ر ا ئ ی


ممنون بابت این شعر زیبا.ان شاءالله در بهار ۱۲۰ سالگی برای گل وگیاهان و
پرنده ها...زمزمه کنید؛واز همراهی ودرک شون لذت ببریدمن که لپ گلهارو مثال لپ مولود لمس میکنم و
براشون زمزمه میکنم واسه برگچه های نورسته هم زمزمه میکنم.واسه خزه ها و
جوی هزار زمزمه..،اونام لبخند شون میگیره و
انگاری میگن؛باز این دیوونه اومد.ومن

دکترمیم؟سلامت وشاد زی گل پسر جان

نگار من
امید نو بهار من
لبی به خنده باز کن
ببین چگونه از گلی
خزان باغ ما بهار می شود!

این تیکه ش رو خیلی دوست دارم...اصلا به دلم میشینه واقعا

خیلی سپاسگزارم از لطف همیشگی شما
ایشالا این روزا ، گیلان به شما خوش بگذره
سلام ما رو به درختای جنگلای انبوه و به دریا برسونین
عه این حرفا چیه !؟ استغفرالله!

سلامت ، شاد و بهاری باشین!

Baran دوشنبه 26 فروردین 1398 ساعت 16:48

به به؛شاملو.خیابان خیس.آسمون ابری ونماک.قدم زدن و...من چه سبزم امروز
ما یه سال اردی بهشت مشهد بودیم.دقیقا آب وهوای معتدلش خودِ گیلان...

اون حس های قاطی پاتی توی هفتادسالگی تون خیلی باحال بود.عالی به تصویر کشیدینباورکنین تو ذهنم دکتر محترم لود شد.با اون اخم و لبخندشون.ونیشخند و عینک شون

آقای دکتر میم؟الان گلای داوودی گل دهی دارن مگهههمن عاشق عطر بوی این گلام.اینجا پاییزها ،گل های داوودی زیر بارون تماشایی ان
ان شاءالله که این اعتیاد رو به تعادل برسونین.ولی خوب.هوای مرطوب خیبی چایی می چسبه.گفتن،اگه بخار چای مهو بشه،هرچند تا دلتون خواست چای میل کنین
ودر ادامه یک شعری که سال قبل توی یکی از کامنت ها برامون نوشته بودین براتون می نویسم

بعله بعله....من واسه همینه که اردیبهشت مشهد رو دوست میدارماین روزا هم در شمالی ترین روزای خودش به سر میبره این شهر...

ممنون ممنون...ولی میترسم ازون آدمای بی اعصابی بشم که هیشکی جرات نزدیک شدن بهش رو نداره خدا کنه مث همون تصویر ذهنی شما در بیام

عه نوشتم داوودی!؟؟ منظورم اطلسی بود! میبینین از همین الان دیگه حواس پرتی رو دارم چه برسی به هفتاد سالگی!اصلاحش میکنم الساعه
بعله چایی خوبه فقط میترسم معده ام رو در راهش از دست بدم!بعضی وقتا دیگه بر اثر افراط در مصرفش ، میرم رو فاز ترش کردن بعد غذا!

خیلی ممنونم از لطف شما...ممنوونم از یاداوری این شعر
و احسنت بر حافظه ی شما

sahar.sh دوشنبه 26 فروردین 1398 ساعت 13:20

واقعا انقدر هوا شبیه شمال شده که دیروز با دوستم داشتیم فکر می کردیم چقدر خوب بود انتهای خیابونی که داریم میریم ،دریا باشه .
پاراگراف آخرتون... خیلی آدمو به فکر فرو می بره . هفتاد سالگی و احساسات کشف نشده .احساسات عجیبی که به نظرم هیچ وقتم نمیشه توضیحشون داد یه جوری خاص خود آدمه، عجین میشه با روحش .

دقیقا
کوچه و خیابونای شهر ، همه حس و حال و هواش مث شماله...هوا مرطوب و مطبوع و ابری و بارونی...عالیه...فقط دریا رو کم داره
آره...احساسات خاص هر آدمی هست ، به طور مجزا ، و هیچکس غیر خودش درک شون نمی کنه متاسفانه یا خوشبختانه...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.