نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

شرح غم هجران

امروز عصر از خونه برگشتم ، علی رغم این که چندین سال میگذره که از خونه دورم ، بازم لحظه های آخری که میخوام بیام بیرون از خونه ، یه کم سختمه و دلم میگیره ، هرچند الان خیلی کمتر شده و راحت تره برام ، ولی بازم آدم غصه ش میگیره از رفتن...توی راه با بچه ها صحبت کردیم و کتاب خوندم و آهنگ گوش دادم و چرت زدم ، ولی ته ته ش که دم غروب رسیدیم ، بازم خورشید غروب پشت کوه اول شهر ، دل ادم رو میگرفت و پرت میکرد توی سیاهچاله ی دلگیری...رسیدم به اتاق و پرتاب شدم توی سلول تنهایی خودم ...

دو روز قبل رفتم خونه ، یه ساعت به غروب رسیدم ، واسه نماز رفتم مسجد ، توی راه ، همه جا پر بود از عطر شکوفه های درختای زیتون توی خیابون ، حتی مسجد هم عطر جدیدی داشت واسه ام ، مشامم عادت نداشت به این همه بوی تازه و اشباع از خوشی...تازه ، گل محمدی داخل حیاط هم گل داشت ، البته آخرای گل هاش بود ، ولی هنوز غنچه ها و گل های صورتی و معطرش روی شاخه های تیغ تیغی ش نشسته بودن...کلی عکس گرفتم ازشون ...گلای بنفش پنج پر هم درومده بودن...نمیدونم اسمشون چیه!

دیروز با دوچرخه رفتم کتابخونه...لابلای کتابا چند دقیقه وول خوردم ، کتاب عامه پسند بوکوفسکی و دارالمجانین جمال زاده رو خواستم  که نداشتن ، یه کتاب از توماس نارسژاک برداشتم ، و بعد رفتم آرایشگاه و ظهر برگشتم خونه...چقدر دوچرخه سواری چسبید ، توی هوای بهاری و آفتاب نیمروز! یاد دکتر ساسان افتادم که با دوچرخه میاد بیمارستان و مطب ، و همه ی بخش اطفال ، از اخلاق و علم ش تعریف می کنن...و با خودم گفتم شاید منم سال های آینده با دوچرخه برم مطب ، با کوله پشتی روی دوشم و هدفون توی گوش و مشغول شنیدن آهنگ های یانی و زاز و بوچلی و شماعی زاده! و باد میپیچه لابلای موهام(البته اگه کچل نشده باشم تا اون موقع)!

عصر رفتیم روستا ، اول رفتیم باغ بابابزرگ ، دایی اونجا بود ، بعد هم رفتیم خونه شون ، بی بی و بابابزرگ  رو دیدیم ، چایی دم کردیم ، درختا به بار نشسته بود ولی هنوز قابل خوردن نبود ، از بادوما عکس گرفتم و از خودمون ، کلی عکس شد ، از خونه ی مامانِ  بی بی هم عکس گرفتم ، که خیلی وقت بود خالی بود ...

شب رفتیم با بابا سر زمین ، یک ساعت بعد غروب ، همه جا تاریک بود و ماه هم نبود ، جبار رو دیدم که نزدیک مغرب بود ، و شباهنگ رو ، دب اکبر چسبیده بود به طاق آسمون ، دور تر از آلودگی نوری شهر بودیم و آسمون دلبری میکرد برای خودش...نور چراغ قوه رو روی بوته های جو انداختم و وقتی راه میرفتم ، سایه ی لرزان و جابجا شونده ی ساقه های جو ، شکل جالبی رو ایجاد می کرد...زمین و درختا رو آبیاری کردیم و برگشتیم ، تجربه ی جالبی بود ، خیلی وقت بود سرآب نرفته بودم ، اون هم نصفه شب! یاد اردوی دو سال قبل مون افتادم که توی اردی بهشت بود ، به کویر سه قلعه ی فردوس ، که بعد غروب رسیدیم به کویر و همینطوری جبار رو دیدم که داشت غروب میکرد ، و یاد یک سال و نیم قبل افتادم ، توی اوایل پاییز ، که با بابا زمین روستا رو آبیاری می کردیم و نور ماه اوایل ماه قمری ، توی آب منعکس شد و به چشمام رسید و ثبت شد ، شاید برای همیشه !

امروز برگشتم ، دلم یه کم گرفته ، البته میدونم به احتمال زیاد ، فردا که برم بخش و بچه های کوچولو موچولو ی بخش اطفال رو ببینم ، دلم باز میشه از هم ، ولی خب ، دله دیگه ، یهویی گرفته و کاریش نمیشه کرد!‌شاید یه کم دفتر خاطراتم رو بنویسم ، شاید کتاب بخونم ، شاید فیلم ببینم ، شاید درس بخونم !‌نمیدونم!‌ راستی ، چقدر شخصیت اول کتاب گرگ بیابان شبیه منه ! مث خودم احمق و تنها و بیچاره! 

راستی ، یه تصویر توی ذهنم از پس پریشب ثبت شده ، بعد ارغوان که رفتیم قدم زدیم و هوا بارونی بود و ابری و خیلی خوش خوشی بود ، موقع برگشت ، یه لحظه دستم رو رسوندم به بوته های پرچین لطیف و تازه رسته ، مرطوب بود با قطره های بارون ، دستم رو کشیدم به سر و گوش برگای بوته ها ، چقدر حس قشنگی داشت ، برای یه لحظه از همه عالم فارغ شدم...


نظرات 4 + ارسال نظر
Baran یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 09:19

درودو سپاس از همراهی و
پاسخ های باصبر و حوصله ی شما

لحن مش حسن خوبه.ایضا لحن کبلایی شهرامِ شب پره
یه ترک دو زبانه داره،که توی ماشین دوست دارم

اینکه دیگران نه تنها با وسیله ی نقلیه آدم پخش زمین میکنن،بلکه با تنه زدن نیز هم(دیدم که میگم)شکی نیست.متاسفانه همونجور که حق تقدم تو رانندگی حفظ نمی کنن،توی پیاده روی ...البته روی سخن من با مونث های محترمِ.که توی حرم مطهر منو آش لاش کردن

نمی دونم؟چه حکمتیه که؟دم دمآی ماه رمضون؟ماه توی آسمون ولایت مون ؟ناپیدا میشهجدا مشکوکه

قربانت دکترمیم جان.ببخشید که دیر خدمت رسیدم.کلی کار داشتم و
بعد اتمام کارها،بیهوشه مایل به کما بودم

زنده سلامت باشیدو
موفقیت تون افزون باد

درود و سلام بر شما
بعله بعله ...یادمه میرفتیم بیمارستان خارج شهر ، آخر سرویس ، جمعی از دوستان بودیم و راننده محترم جناب شماعی زاده و سایر موسیقی های طرب انگیز میگذاشت و آدم میرفت به عالم عرفان
بعله خلاصه ملت همه عجول و سر به هوان...مث که توی حرم خیلی اذیت شدین...ما باز بالاخره راه در روهای حرم رو بلدیم یه کم ، جدیدا کمتر اذیت میشیم و کمتر فشرده میشیم!باید یه نقشه از راه های سرّی حرم بفرستم براتون ، و یه نقشه هم از جاهای جالب و کمتر دیده شده ش

بعله ماه این روزا یه کم مشکوک میزنه! باید یه مواخذه بشه بهرحال

زنده باشین
خیلی ممنون که سر میزنین
ایام به کام و لبخندتون مستدام

sahar.sh شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 19:52

شاید تجربه شش ماهه دوری من از خونه در مقابل تجربه شما چیزی نباشه اما هیچوقت جمعه هایی که تا دم در قطار بغضمو قورت می دادم و بعد کل راهو گریه می کردم یادم نمیره بر خلاف اونچه فکر می کردم اونقدر ها قوی نبودم که بتونم تحمل کنم .
امیدوارم امروز همونجور که خودتون گفته بودین این دل گیری تموم شده باشه
و یه چیزی که خیلی باعث میشه غبطه بخورم بهتون اینه که صور فلکی رو بلدین و اسمونو میفهمین خیلی میتونه ارامبخش باشه

قطعا اون شیش ماه خیلی سخت گذشته و البته یادآوری ش هم دردناکه ، اما شاید باعث شده باشه قوی تر بشین و تحمل این دوری ها آسون تر بشه براتون!
خیلی ممنونم از لطف تون!
لطف و پیگیری یکی از معلمان خوب مون در دوران راهنمایی بود که باعث شد به این خطه وارد بشیم و درگیر آسمون بشیم ، خداوند خیرش دهاد ! ممنون از شما هم چنین!

Baran جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 23:11

خیلی ممنون بابت این پست خیلی دوست داشتنی و
پرعطرو شکوفه و
واژگان پرعاطفه❤

واژگان پرعاطفه مثال؛بی بی،بابا بزرگ، دایی،مامان، بابا
ولیکن،ری حان

شما مش حسن شماعی زاده گوش میگیرین؟درود برشما
دوچرخه سواری نوووش جان تونکچل هم شدین فدای سرتونکلاه و
کوله پشتی و...خیلی هم
ممنون بابت دب اکبرو
باقی بروبچ آسمونفقط ؟این ماه؟کجا رفته بودن؟مشکوک میزنن؟

ان شاءاله،این حس قشنگ و
فارغ مستدام باشه و
روح تون دایم پر فروغ باشه
البته نه در زمان ویزیت

خیلی ممنون و سپاسگزارم از شما ، و ممنونم بیشتر بابت همراهی تون
بله توفیقی شد و اخر هفته رو خونه بودم و تونستم کنار عزیزان باشم
بله بله ، جناب استاد مش حسن شماعی زاده رو مدتی هست در پلی لیست قرار دادیم و گه گاه گوش میدیم اهنگاشون رو
دوچرخه سواری خپبه ،ولی باید مراقب بود بقیه نزنن نقش زمین مون کنن!
والا منم شک کردم به ماه ، بد به دلم راه نمیدم ولی مشکوک بود خلاصه
زنده باشین ، ممنون بابت این که سر میزنین و ممنون بابت انرژیای مثبت تون

زینب جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 22:03

چقدر آدم خوبی هستید شما. به خیلی دلایل.
مدتیه میخونمتون اما امشب که به خودتون گفتید بیچاره خواستم یادآوری کنم که اینطور نیست. از طبیعت لذت میبرید موسیقی. کتاب. خانواده

خیلی ممنونم از شما ، لطف دارین نسبت به من
خیلی ممنون که میخونین اینجا رو
شاید یه جور حس درونی بیچارگی باشه که در درون همه ی ما باشه ، لذت از برخی مواردی که فرمودین هم شاید خوب باشه ، و شاید هم گاهی خودش پناهیی برای دوری از بیچارگی!
ممنون خلاصه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.