نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

گرگ بیابان

امروز گالری عکسای گوشی رو نگاه می کردم...عکسایی که توی دو ماه اخیر گرفته بودم...چقدر این چند هفته ی بعد عید سریع  گذشت و چقدر نسبتا خوب بود...هیچ وقت فکر نمی کردم اردی بهشت این قدر بتونه خوب و خوش بگذره ، با وجود سنگینی بخش و درس و مشغله هاش...الان هم تنها عاملی که مجبورم کرد علی رغم همه ی بی حالی و بی حوصلگی و گرسنگی ، به جای دراز به دراز کف اتاق افتادن و فرندز نگاه کردن و توی فجازی چرخیدن ، بشینم و وبلاگ رو بنویسم ، هوای ابری و مستی فزای آخرای اردیبهشت بود! از این جایی که من نشستم ، یه طرف نسیم خنک بهار میخوره به صورتم ، یه طرف باد کولر! هوا به انتظار قطره های بارون نشسته ، چشام به انتظار غروب! ازینجا خیلی خوب میشه رقص کاج و سرو های روبرویی رو توی نسیم دید...کلی از خونه های شهر رو میشه دید ، با همه ی زندگی هایی که توشون جریان داره ، با همه ی غم و شادی و رخوت و هیجانی که توی آجر به آجرشون ثبت شده...ازینجا میشه دسته ی کبوترایی رو دید که روی خونه های خیابون بالادست پرواز میکنن ، سریع و یک دست و مرتب! میشه کوه ها رو دید ، با  همه ی سرسبزی و طراوت و قشنگیش ، با دکل های برق گنده ی روی دوشش!

پریروز ، به این فکر می کردم که هرچقدر خوشبختی احساس کردم بسه ! شاید بهتر باشه دوباره به دنیای خودم برگردم و کم کمک ، خیلی از چیزا رو از زندگی م دوباره بذارم کنار! دیگه به خیلی از چیزا دوباره فکر نکنم و بذارمشون توی جعبه ی مستعمل و بندازمشون کنار تا ببینم کی دوباره نوبت شون میشه بهشون بپردازم...شاید نوبت خوش خوشی زندگی کردن گذشته ، نوبت دوره ای که چندان غم و غصه نخوره آدم ، فقط به لذت فکر کنه و سختی کشیدن رو یادش بره...شاید برگشتن به رنج ، بازگشت به سختی و همراه شدن با مرارت های زندگی ، باعث بشه ابتذال لذت از زندگی رو کمی کنار گذاشت ، یا کمک کنه که حداقل بعدها بشه دوباره از لذت های زندگی بهره برد و دچار تکرار و روزمرگی نشد! و آخ...چقدر متنفر شدم  این روزا از روزمرگی!

دیشب ، رفتم واسه ی جلسه ی مشاوره ی دکتر سارا! بعضی دیگه از بچه ها هم اومده بودن... مهم ترین نکته ش واسه ام این بود: لذت بردن از کاری که انجام میدی! حتی اگه اون کار ، سخت ترین و چرت ترین و بیهوده ترین کار عالم باشه! 

شاید بشه گفت یه جورایی لذت بردن از سختی هم جالب باشه...کاری که خیلی وقتا انجامش دادم و چند وقتیه فراموشش کردم...شاید بشه بهش برگشت و دوباره امتحانش کرد و شیرینی زهرش رو چشید ! باید دوباره امتحانش کرد!

پریروز که اون فکر به ذهنم رسید ، بعد چند دقیقه ش ، گرگ بیابان رو برداشتم تا بعد از چهار پنج روز بخونمش...اولین بندی که خوندم بند زیر بود...و اون قدر مطابق حال خودم بود و برام دلنشین و بر حسب روحیه اون روزم بود که فوق العاده لذت بردم ازش و همونجا کتاب رو  از شدت لذتی که نصیبم شده بود کنار گذاشتم!!


از خوشبختی فعلی خود خیلی راضی هستم و مدتی هم میتوانم آن را تحمل کنم؛ اما اگر این خوشبختی مرا ساعتی به خیال خود گذارد و مهلت بدهد که بیدار شوم و شور و شوق و طلب داشته باشم آن وقت دیگر همه ی شور و شوق من معطوف به این نخواهد بود که این خوشبختی را تثبیت کنم، بلکه آرزو میکنم که باز رنج بکشم، منتها این که رنج کشیدنم زیباتر و قدری باعظمت تر از گذشته باشد. من طالب و تشنه ی رنج ها و مصائبی هستم که مرا برای مردن مهیا و صاحب اراده کند.


 گرگ بیابان

هرمان هسه





نظرات 4 + ارسال نظر
بهامین سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 13:48

چقدر زیبا و قشنگ توصیف کردین ،اردیبهشت و هوای نابِش،چسم انداز پنجره و نمای شهر از قاب پنجره .
فرندز را منم چند قسمتیش را نگاه کردم و دنبال فرصت و تایمم که باقی قسمت هاش تماشا کنم.
حال دل و روزاتون خوووش.

Baran سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 11:19 http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلامت باشید و
ممنون همه لطف ها و
دعاهای گرانبهایتان هستم؛خیلی مرسی بلا می سر

می بینی دکتر جان؟اونقدر شوخی
جدی فکر میکنم؛ حتمى باید عنوان کنم،به جان خودم بعضی وقتا همچین فکری میکنم.اره ،شایدم سن سال دکتر نصیرمحترم هستین.بله دیگه تو اون سن و سال بدون شیکم نمیشه که.
خوباشه.حتمی از دوران اجباری و
آموزشی و
مراسم صبحگاه و
میله پرچم برامون بگینالبته لابه به لاش از دوران اجباری پدرمحترم تونم بگین خو.از درختای بلوط لطفا بیشتر بگینولیکن
بابت خاطراها و
هندونه خوری و
قهقهه ها
خیلی سپاس دکتر جان



سلامت بمانیدو
مرسی از حضورشما

زنده باشین
خیلی متشکرممم

بعله...از کجا معلوم هم سن دکتر نصیر نباشم ، یا همسن اون استاد شکم دار شناگر کله پاچه خورمون!

ایشالا حتما از خاطرات سربازی م میگم براتون...یه کم پراکنده اس و چون چندین سال میگذره ازشون یه کم یاداوری ش سخته ولی حتما ایشالا میگم براتون
از خاطرات آقاجون هم میگم ایشالا...و از درختای بلوط و تیر و تفنگ و تانک...

از هندونه هم خاطرات زیادی دارم...و هندونه خوری و شکم درد بعدش!

ممنون از همراهی تون

sahar.sh دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 ساعت 22:18

وقتی داشتم قسمت اول پست تون رو میخوندم ناخواگاه یاد اون اهنگ ابی افتادم که میگه: از این جایی که من هستم تمام شهر معلومه ...
چه خوب کاری کردین نوشتین ...
همیشه یکی از چالش های بزرگم بخصوص برای انتخاب هدفای تحصیلی ام همین بوده اخه چجوری میشه از کاری که سخت ترین ،بیهوده ترین و ... هست برات لذت برد . بعضی وقتا فک میکنم شاید به نوعی ادم باید خودشو گول بزنه و حتی گاهی هم متوهم بشه که اره من دارم لذت می برم . اما در نهایت فک می کنم شاید یه بی تفاوتی یا یجور پوست کلفتی حاصل از جبر و سختی های زندگی کم کم به کمک ادم میاد....

ازینجایی که من هستم همه ی شهر که نه ، ولی یه بخش نسبتا قابل قبولیش قابل دیدنه!:))))
خیلی ممنون
تلاش و لذت بردن از این مسایل غیرلذیذ ، برای رسیدن به هدفی هست که در آینده ، لذاتی رو که طالبش هستیم برامون فراهم میکنه...و یادمون میده که مقاومت و صبر و ایمان به اهداف مون رو تقویت کنیم....پس لذت ببریم از این رنج ها ، به امید نائل شدن به اهداف اصلی و بزرگ تر

Baran دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 ساعت 22:06

سلام و
درود و
طاعات و
عبادات تان قبول؛دکتر میم جان

اون پاراگراف بندِ گرگ بیابان خیلی قشنگ بودیکی از حیوانات مورد علاقه ی من،گرگه

ایشلا صدو بیست سال خدا بهتون عمر باعزت توام خوشی های بسیار عنایت کنهاین دم غروبی و
نسیم و
کاج و سرو....دسه کبوتران و
آجر به آجر...
همه اش زیبا بود.خیلی
می دونی دکتر میم؟گاهی وقتا آدم فکر میکنه،دور ور چهل و
چند سال تونه و
آدم دوست داره یهویی عنوان کنه؛یه کم از خاطرات سربازی تون بگینکه انگار یهویی می زنین زیر خنده.ازاون خنده هایی که ملت بشنون بریزن تو کوچه.(یهو خنده ام گرفت همه دارن نگام می کنن)

ببخشید
همیشه خوب باشین و
ایام به کام

سلام و درود بر شما ، حضرت باران عزیز
طاعات و عبادات شما هم قبول درگاه حق
ایشالا شما هم تندرست باشین و طول عمر با عزت و شادی خداوند عنایت کنه بهتون
خیلی ممنونم از شما و از لطف همیشگی تون

عه ، یعنی واقعا بعضی وقتا همچین فکر میکنین که مثلا چهل و چند سالمه!؟؟!شاید هستم و خودم خبر ندارم خو! حالا بعدا از خاطرات سربازی م میگم براتون عجب دورانی بود واقعا ازون قهقهه ها هم میزنم براتون که از طرف سایرین انواع مرحمت های کلامی رکیک نصیبم بشه!

خیلی ممنونم از شما
سلامت باشین
التماس دعا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.