نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

پروانه ها

امروز ، دم دمای غروب بیدار شدم ، هوا گرفته بود ، بازم برخلاف ظهر که خیلی گرم شده بود هوا! یهو ، بعد چند دقیقه و دقیقا قبل این که بخوام برم بیرون ، تگرگ و رگبار شدید شروع شد!‌ بارید و بارید ، حدود نیم ساعت! هوا سرد شد ، مث آخرای اسفند! ابرا غوغا کرده بودن...آروم تر که شد هوا ، رفتم واسه گرفتن افطار و توی مسیر ، از جاده ی خیس بارون و درختا و غروب یه عکسی گرفتم...ابرا رو نگاه کردم که شکلای مهیب و قشنگی داشتن ، و غروب رو ، که ابرا رو ارغوانی رنگ کرده بود و از لابلای درختای کاج ، یه منظره ی فوق العاده رو بوجود میاورد... آسمون رو نگاه کردم ، یاد گیله مرد افتادم ، و اون بارون شدید و هوای سرد و پتو و تفنگ و آجودان ها و گلوله و آخر داستان...چایی دم کردم و پنجره رو باز گذاشتم ، سفره افطارو پهن کردم و تنهایی ، نشستم سر سفره ... یه چشمم به سفره بود ، یه چشمم به آسمون ، که کم کم ابرا ازش کوچ میکردن...بعد افطار ، پا شدم اومدم کنار پنجره ، ماه رو دیدم ، نشسته بود اون بالای بالا...یه تیکه ابر تنها و کوچیک رو دیدم که از کنار ماه رد میشد ، خوش به حال اون تیکه ی ابر ، چقدر به آسمون ، به ماه ، به خنکای هوا نزدیک بود ، کاش میشد روی اون تیکه ی ابره نشست ، ماه رو تماشا کرد ، کاش میشد نماز رو روی اون تیکه ی ابر خوند...هوا خنک شده ، بازم پتو انداختم رو خودم و خنکای نسیم بعد بارون پوستمو مور مور میکنه...راستی ، پرتوی ماهتاب رو تا حالا دیدی ، وقتی که ماه وسطای آسمونه و چراغا رو خاموش می کنی و یه کم پرده رو می زنی کنار و خط صاف و نقره ای مهتاب ، میفته توی اتاق ، یه چیز عجیب و غریبه !‌ هیچ وقت فکر نمی کردم مهتاب بتونه این قدر شفاف و قشنگ باشه ، هر پرتوش ، بدیعه و بکره انگار!‌الان هم چراغو خاموش کردم ، مهتاب پخش میشه روی میز و لپتاب و گلدونا و انگشتام ، و چقدر قشنگ و لطیف و رویاییه نور مهتاب ، میون این همه نور مصنوعی و بی احساس و بی نشاط...


پروانه ها کوچ کردن به شهر...هر جا رو نگا میکنی ، پر شده از پروانه های نارنجی...امروز ، وسط کلاس اومدم بیرون ، واستادم روی پله های مشرف به حیاط کوچیک بیمارستان ، هوا ، رشتی بود ، ابری و خنک و دلبر! به درختا نگاه کردم ، و  به پروانه ها که همه جا پرواز میکردن و دنیا رو ، زندگی رو قشنگ تر کرده بودن...یاد حدود ده پونزده سال قبل افتادم ، یه شب ، میخواستم روستا بخوابم ، پیش بی بی و بابابزرگ و خاله و دایی ها ، شب ، هوا خنک بود و آسمون ، صاف و اصلا الان که یاد اون دوران میفتم ، نمی تونم خودم رو ، اون همه حس خوب و بی آلایش و آرامش رو به خاطر نیارم...داشتم می گفتم ، شب ، خاله و دایی گفتم پروانه میخوای بگیریم برات ، گفتم آره ، یه شیشه ی کوچیک برداشتن ، یه گل بزرگ که فکر کنم گل ختمی بود ، گذاشتن داخل شیشه و گذاشتنش توی حیاط، فردا صبح زود ، شیشه رو نگاه کردیم ، یه پروانه ی بزرگِ   خوشگل نشسته بود روی گل داخل شیشه ، خیلی قشنگ بود...شاید یه روز دوباره همچین کاری رو تکرار کردم...گفتم پروانه ، امشب یه کلیپ دیدم توی پیج اینستای یانی  ، که پیانو میزد ، آهنگ باترفلای دنس رو! خب  ، یاد همین پروانه ها افتادم و رقصشون میون زمین و آسمون ، پروازشون که اوج میگیرن و باز خودشونو رها میکنن سمت زمین ، رقص پروانه ها ، رقص پروانه ای ، پروانه ی رقصان! چقدر قشنگن ، پروانه ها!‌ این تیکه از شعر دیداری در فلق «منوچهر آتشی» ، قشنگه :
تو

مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها

ـ که سر به صخره گذارد ـ

غریبی و پاکی

تُرا

ز وحشت طوفان

به سینه می فشرم

عجب سعادت غمناکی...

بشنو این رو:

BUTTERFLY  DANCE

نظرات 1 + ارسال نظر
بهامین جمعه 27 اردیبهشت 1398 ساعت 05:48

اردیبهشت امسال و بارندگی هاش ،خود خود بهشتِ
بارون همیشه دوست داشتنی اما وقتی بارون فصل بهار باشه یکمی خاصترِ

عاااالی...الان که خرداده و بازم هوا پاییزیه انگار...کاش همیشه همینطوری باشه هوا
بعله دقیقا...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.