نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

بامداد

دوم خرداد  ، ساعت ۴ و ۳۵ دقیقه بامداد ، سالن مطالعه 


تا حالا ، این موقع صبح فکر کنم اینجا ننوشته بودم ، اون هم وقتی که تنها توی سالن مطالعه نشسته باشم  ، و اون هم توی دوم خردادی که شب تا صبحش بارون باریده باشه...و تازه ، سحر هفدهم ماه رمضون باشه! 

دیشب ، و پریشب ، بارون بارید ، برخلاف انتظاری که از شروع خرداد داشتیم...نم نم بارون ، هوای خنک ، شبای ماه رمضون ...ترکیب قشنگی میشد ، اگه که امتحان اطفال این وسط نمیافتاد و همه چی رو به گند نمیکشید!‌ البته ، از یه جهت هم خوبه ، این که تا چند روز دیگه تموم میشه این بخش و با هر نتیجه ای که رقم بخوره ، میشه این امید رو داشت که یه مدت دیگه ، خوشی و بی خیالی و رخوت ، برگرده به زندگی ، و بشه راحت تر پشت پنجره نشست و راحت تر خوابید و راحت تر قدم زد و راحت تر چایی خورد و زندگی کرد!

دیشب ، ( یعنی پریشب) موقع برگشتن ، و با شکمی مملو از پیتزا ، سری در حال دوران از شدت انباشتگی درونی ، از قافله عقب افتادم ، به یک دلیل ، اون هم بوییدن عطر پیچ های امین الدوله ی آویخته به نرده های حاشیه ی بلوار...و عطری که تا آخرین سلول های مغز آدمی نفوذ می کنن و رد پاشون رو ثبت میکنن...چند تایی هم جمع کردم ، و توی جیب چپوندم و آوردم با خودم...نرده های کوهسنگی هم پر شده از پیچ امین الدوله و عطر یاس گونه ی مست کننده ش...کی بشه که یه شاخه از این گل رو بکارم توی مغزم ، هر جا که رفتم همراهم باشه و عطرش رو داشته باشم همیشه ، مخصوصا ، موقع فکر کردن و شعر خوندن و قدم زدن...

منتظرم که این امتحان بگذره ، به سرم افتاده تابستون ، یه زمانی ش  ، هروقت که شد ، دل بکنم از این جا ، برم یه جایی سمت گیلان و اردبیل ، «ح»‌ و «و» ، سوداییم  کردن...بس که از گردنه حیران برام میگن ، بس که عکسای اونجا رو نشون میدن...بس که «ح»‌ از خوابیدن توی جنگل توی چادر برام میگه ، از دوچرخه سواری تا بالای کوه ، از زندگی لابلای درختا ، از نفس کشیدن میون ابرا...سرم میخواد بترکه از این حجم آرزو ، از اسیر بودن و اسیر موندن...

بیرون نم نم بارون میباره...نم نم بارون ، خیلی نرم و ملو ، حال میده یه اولافور بذاری ، بشینی تا خود طلوع آفتاب پشت پنجره ، بعد دو دقیقه به طلوع ، دراز بکشی روی تخت ، پنجره هم باز باشه ، سرما سرک بکشه تو اتاق ، پتو رو بپیچی دور خودت ، چشات یواش یواش گرم بشه ، بخوابی ، بخوابی ، بخوابی ، تا هروقت که از شدت خواب بترکی ! میشه یعنی؟ یه کم دیگه این درسای مزخرف و شیرین( مزخرف و شیرین؟ شاید!‌البته خودآزاری نیست!‌مزخرف ، از شدت مزخرف بودن! ، و شیرین به خاطر علاقه ی لعنتی ای که به این رشته ی بدبخت کننده دارم ، و نمیدونم چرا این طوری علاقه مندم بهش ، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها و فلان)‌  رو بخونم ، بعدش میرم این پلن رو اجرا کنم ! حله!مشخصه که دارم تو اوج منگی و خستگی مینویسم ، نه!؟



باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد
دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد؟
آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام...


هوشنگ ابتهاج


نظرات 2 + ارسال نظر
Baran شنبه 11 خرداد 1398 ساعت 22:10

منم تعریف گردنه و....شنیدم.ولی خب..تاحالا نرفتم.حقیقتش روحم سمت گیلان دو دو میزنه

ایشلا حسابی گیلان بهتون خوش بگذره❤❤❤❤

تعریف گردنه از چندین باااار از دوست اردبیلی م شنیدم...
و تعریف جنگلای خلخال رو...
دلم پر میکشه برای یه مسافرت...

sahar.sh یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 01:30

چه خوب که نوشتین...
چقدر این شب بیداریا و درس خوندنا وسکوت شب در عین حال بی خوابی ها وتمام این احساسات متناقض برام اشناس ،چقد حسشون کردم . چقدر خوب توصیف کردین چقدر وقتی خوندم حس خوبی پیدا کردم . ممنون

خیلی ممنونم
ممنون از همراهی تون
حس و حالش ترکیب عجیبی از تلخی و سختی با لذت هست ، نمیدونم چرا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.