نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

بارون

اطفال ، تموم شد

روزای آخر ، ترکیب امتحان و ماه رمضون ، اصلا جالب نبود ، چالش سختی بود و هرطور بود ، رد شد...صبح ها ، بعد از سحر ، موقعی که سرم رو میذاشتم روی بالشت تا بخوابم ، هزار خیال توی ذهنم چرخ میزد ، هزار هزار خیال...هزار تا صدا توی ذهنم میپیچید ، از صداهای محیط گرفته ، صدای کولر ، صدای پرنده های لعنتی که از سحر تا قبل طلوع‌ آفتاب میخونن ، صدای تیک تیک ساعتا ، صدای نفسای آدما ، صدای بسته شدن در توی فاصله ی دور ، صدای شهر و ماشینای در حال تردد ، و هزار تا صدای خیالی که شاید فقط توی یه ذهن شیزوفرن بپیچه رو میشنیدم ، و  با چشمایی که از خستگی ، کاسه ی خون بود ، و با ذهنی که از شدت خستگی ، به مرحله ی سردرد رسیده بود(‌راستی ، گفته بودم تا دو سه سال قبل ، هیچ وقت سردرد رو تجربه نکرده بودم؟ واقعا تا دو سه سال قبل سردرد رو اصلا معنیش رو نمی فهمیدم ، چون اصلا تجربه ای نداشتم ، نمیدونستم یعنی چی که اصن آدم سردرد میشه ! از دو سه سال قبل گاهی اوقات موقع خستگیا  ، از صدقه سر این رشته ی خجسته ، سردرد میگیرم ، شدید نیست ، ولی اصلا خوب نیست حسش! ) می خواستم داد بزنم که بسه دیگه ، و وقتی صداها آروم نشد ، سرم رو محکم از شقیقه بکوبم به دیواری که فقط یه وجب باهام فاصله داشت ، یا هفت تیر رو بذارم روی شقیقه ام ، دو بند انگشت جلوتر از لاله ی گوش ، با سی درجه زاویه با افق ، و همونطور که روی پشت بوم سالن مطالعه و رو به شهر وایستادم ، ماشه رو بچکونم و تیر از پریتال مقابل بزنه بیرون ، و تیکه های مغز و خون بپاشه روی دیوار و سهم کلاغا بشه! اما نشد!


بارون می بارید ، این روزا ... هوا ، رونوشت هوای پاییز بود ، هوای آخرای آبان و آذر ، که آدم میشِست کنار پنجره ، منتظر غروب ، و تهوع سارتر میخوند و آهنگ گوش میداد و فقط و فقط منتظر بود ، یا برای درگذشتن ،  یا برای گذشتن! الان هم انگار شده مثل همون روزا ، با این تفاوت که شیش ماه رد شده ، الان وسط خرداده و انگار نه انگار که به جای این ابرای سراپا مست ، باس خورشید زمینو تیغ میزد!‌ خوشحالم که هوا اینطوریه ، واقعا و واقعا خوشحالم! میشه بازم نشست پشت پنجره ، چایی خورد ، به قطره های بارون نگاه کرد که روی صفحه ی آلومینیومی تراس روبرو میخورن و به کوه های غرق میون ابرا نگاه کرد و فکر کرد ، فکر کرد و به هیچ نتیجه ای نرسید! 


این شبای آخر ، موقع خوردن سحری ، توی سکوت و نیمه تنهایی و تاریکی ، چشمم می افتاد به ماه ، که کم کم از بدر ، تبدیل میشد به هلال ، نازک و لاغر میشد و غریب وار ، تو آسمون پاورچین پاورچین قدم میزد! و بامداد امروز ، بعد از یه دوره بیخوابی و فیلم دیدن و کتاب خوندن ، قبل طلوع آفتاب، به سرم زد از ماه خبر بگیرم ، رفتم رو پشت بوم ، ماه رو دیدم ، هلال شده بود ، توی سی درجه ی افق مشرق ، کمرنگ و باریک ، و در حال فراموشی ... و ابرای بارونی ، زادگاه خورشید رو پوشونده بودن ، و پرتوهای خنک و ارغوانیِ   فلق ، روی ابرا می افتاد ، و شهر توی مه فرو رفته بود ، و هوا خنک بود  و تیغ تیغی میشد پوست دست آدم ، و دوست داشتی دوباره برمیگشتی و بچه ی کلاس دومی می بودی که تازه از خواب پا شده ،توی  خونه ی روستای بابابزرگ ، و بی بی مشغول آتیش کردن تنور و آماده کردن خمیر و چشم انتظاری برای نون داغ و تافتون و گرده ها و ماست و چای سماور زغالی ...و حس بدیع و تکرار نشدنی هوای گرگ و میش روستا ، خنکی سحرگاهی روستا ، صفای روستا ، زندگی و سرزندگی روستا ، صداهای متفاوت روستا ... و همین ... و همین...و همین!



نظرات 1 + ارسال نظر
Baran شنبه 11 خرداد 1398 ساعت 22:08

وهمین ...و همین ....وهمین...‌❤❤❤❤
.
.
.
سلام و
درود و
خداقوت؛آقای دکترمیم عزیز❤

سلام و درود بر شما ، حضرت باران

سپاس از همراهی تون
احوالتون باهاری

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.