نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

تموز

دو هفته است که تنبلی کردم و ننوشتم! تنها علتش هم همین بوده ، نه از امتحان خبری بوده و نه کشیک داشتیم و نه شب ها کار خاصی داشتم! فقط تنبلی علتش بوده! و آیا میتونه اثر ناخودآگاه آبلوموف باشه یا نه!؟ آبلوموفیسم؟ حالا هفته های بعد امتحان هایی دارم که اصلا آسون نیستن و برای گذروندنشون باید خیلیییی بخونم ، ولی با این حال سعی می کنم در نوشتنم خللی ایجاد نشه!

هفته ی قبل ، توی مسیر برگشت به خونه ، دو تا کار رو تموم کردم: یکی کتاب آبلوموف ، دومی هم سریال چرنوبیل رو! هر دو هم به معنای واقعی عالی بودن!‌ الان میبینم که هر دوتاشون هم مربوط به شوروی بودن و تا الان که این رو مینویسم بهش دقت نکرده بودم ، کلا غرق شده بودم توی این دو سه هفته توی فرهنگ و تاریخ شوروی!!

آبلوموف از معدود کتابایی بود که داخل متنش حرف اضافیِ   قابل دورریختن و حذف شدن نداشت...کاش یاد بگیریم رخوت رو از زندگی کنار بزنیم ، قدر شتولتس ها و الگاهای خیرخواه زندگی مون رو بیشتر بدونیم و از مرحله ی تئوری و نظر دادن محض و غرزدن ، به مرحله ی عمل و تلاش برسیم ، و سر آخر از تارانتیف ها و ماتوه ایچ های فرصت طلب و دورو دور نگه داریم خودمون رو!

توی چرنوبیل ، از لگاسوف خیلی خوشم اومد ، دیالوگ های فیلم درباره ی حقیقت واقعا زیبا بود ، ما در زندگی خودمون خیلی به حقیقت بدهکاریم...خیلی...و اونجایی بیشتر از لگاسوف خوشم اومد که دقیقا دو سال بعد از انفجار چرنوبیل ، در انزوا خودکشی کرد ، تا نشون بده اگه که مرگ ما میتونه بیشتر از زندگی مون اثرگذار باشه ، بهتره که با آغوش باز پذیرای اون باشیم!


پریشب ، با «ر»‌ رفتیم بیرون ...هوای خونه و شب های کویر و روندن میون خیابونای خلوت شهر توی نیمه شب! لذتش هنوز که هنوزه هر دوتامون رو سرخوش می کنه...یاد سالهای قبل تر افتادم ، که تا نیمه های شب بیرون میگشتیم و صحبت می کردیم ، و این روزا خیلی خیلی کم ، این فرصت نصیبمون میشه و ازین به بعد کمتر هم خواهد شد...یک جا ، موقعی که از کنار پارک و از شمالی ترین خیابون شهر رد میشدیم ، یک دستم رو از ماشین بیرون بردم ، یک دست به فرمون و یک دست در آغوش نسیم ...«ر‌» آهنگ گذاشته بود ، و آهنگ قشنگی بود ، و برای یک لحظه ی کش دار ، همه چی رو فراموش کردم ، و یاد چارلی افتادم توی «مزایای منزوی بودن» ، که همچین صحنه ای رو ذکر میکرد ، و به بی نهایت رسیده بود ، به «ر» گفتم این رو ، و در اون لحظه به بی نهایت رسیدم!

دیروز هم موقع برگشتن به این شهر ، توی اتوبوس ، شوپن گوش میدادم ، و موقع رد شدن از تونل ، و موقع نوسان نور و تاریک و روشن شدن چشم ها ، دچار همچین حس ای شدم ، انگار حس پرواز بود ، یه حس عجیب ، یه حس عجیب مث حس فیلمای درام دهه ی نود آمریکا!


بعد از رقص ، سوار وانت سَم شدیم. پاتریک این بار رانندگی می کرد. وقتی نزدیک تونل فورت پیت شدیم ، سَم از پاتریک خواست بزنه کنار. نفهمیدم جریان چیه. بعد سَم رفت پشت وانت سوار شد، فقط لباس رقص تنش بود. به پاتریک گفت که برونه ، و یه لبخندی تو صورت پاتریک نشست. حدس می زنم این کار رو قبلاً  هم انجام دادن.

به هرحال ، پاتریک شروع کرد به رانندگی با سرعت زیاد ، و قبل از این که به تونل برسیم ، سَم سرپا ایستاد ، و باد دامنش رو پر از موج کرد. وقتی وارد تونل شدیم ، همه ی صداهای به خلاء کشیده شد و اهنگی از پخش ماشین جایگزین شون شد. یه آهنگ خیلی قشنگ به اسم سراشیبی. وقتی از تونل بیرون اومدیم ، سَم جیغی کشید ، جیغی از خوشی واقعی ، و همین طور هم بود. مرکز شهر ، چراغ های ساختمونو ها و همه چیزی اش آدمو با خودش می برد. سَم نشست و شروع کرد به خندیدن. پاتریک هم شروع کرد به خندیدن . منم شروع کردم به خندیدن.

و تو اون لحظه ، قسم می خورم که بی نهایت بودیم.


مزایای منزوی بودن

استیون چباسکی


پ.ن: راستی یادم رفت بگم

عنوان رو از اسم ماه تیر انتخاب کردم ، ماه تموز ، معادل تیر ماه در تقویم رومی

باباحاجی خدابیامرز زیاد استفاده می کرد از این لفظ

و بقیه بزرگترا و بی بی و بابابزرگ هنوزم استفاده می کنن


نظرات 3 + ارسال نظر
لبخند ماه دوشنبه 17 تیر 1398 ساعت 22:48 http://Www.labkhandemoon.blogsky.com

دوستان قدیم را قدر بدانیمص

بله
ان شاالله که قدر بدانیم.....

لبخند ماه شنبه 15 تیر 1398 ساعت 10:45 http://Www.labkhandemoon.blogsky.com

چقدر جالبه که موقعیتهای حقیقی رو منطبق میکنید بر فیلمها و کتابهایی که دیده و خوانده اید.
راستی ر رو معرفی نکردین

خیلی ممنونم استادجان
جناب ر از دوستان قدیمی من هستند و از یاران هم کاسه و کوزه
تلخ و شیرین زندگی هامون خیلی جاها مشترک بوده با هم و همین باعث شده رفاقت مون محکم تر باشه

بهامین چهارشنبه 12 تیر 1398 ساعت 13:41

بعضی اوقات بی هیچ دلیلی نوشتن سخت میشه و ما وبلاگی ها دور میشیم از نوشتن.

تابستونا شب ها تایم خوبی برای قدم زدن.
(آبلوموف)از اسمش بنظر میرسه کتاب خاصی باشه خوندنش باید بزارم بعد ازمون
روح بابا حاجی قرین رحمت.

بله متاسفانه...
ولی باید نوشت...هرچی بیشتر دور باشه آدم ، عادتش به نوشتن کمتر میشه و این اصلا خوب نیس
خیلی ممنونم
ممنونم بابت همراهی تون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.