نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

عید قربان

سال های قدیم ، یعنی قبل از فوت باباحاجی ، هر سال عید قربان ، همه مون جمع میشدیم خونه ی باباحاجی. باباحاجی و بی بی حاجی ، حدود سی و پنج سال پیش حج واجب رفته بودن و بعد از اون ، هر سال گوسفند قربونی می کردن.  اون زمان، یعنی حدود ده الی پونزده سال پیش  ، عید قربان همزمان با آخرای پاییز و اوایل زمستون بود و هوا هم سرد. خانواده ی ما و خوانواده عمو  همیشه عید رو از صبح خونه ی باباحاجی بودیم ، بیشتر اوقات خان عمو و عمه ها و بقیه ی نوه ها هم میومدن. هوا سرد بود و هیزم میاوردیم و  یه آتیش توی اجاق داخل حیاط روشن میکردیم ، بعد گوسفندی رو که از روزای قبل برای قربونی آماده شده بود ، عمو ذبح می کرد. بعد هم میرفتیم سراغ جداکردن پوست و تکه کردن گوشت ها. توی این مرحله ها من هم یه مقدار کمک میکردم. همزمان با این کارا که وظیفه ی عمو و بابا بود ، مامان و زن عمو و عمه ها میرفتن سراغ تمیز کردن کله پاچه و آماده کردن جگر و جگر سفید و قلوه ها و یه مقدار گوشت واسه ی ناهار همه مون. بعد روی همون آتیشی که روشن بود ناهار رو پخته میکردن. بوی گوشت و جگر قرمه شده توی  هوای سرد روستای کوهپایه میپیچید. ده پونزده تا خونواده دیگه هم اون روز قربونی میکردن.

بعد از تکه تکه کردن گوشتا ، توی سینی میچیدن شون و شیرفهم مون میکردن که توی هرکوچه ی روستا چند تا خانواده ساکنه و کجاها رو باید بریم ، بعد من و دو سه نفر دیگه راه میافتادیم و میرفتیم توی محدوده ی استحفاظی خودمون و گوشتای قربونی رو بین خونه ها پخش میکردیم ، تا نزدیکای ظهر این کار تموم میشد و بعد که برمیگشتیم ، چایی میخوردیم و وسیله ها رو مرتب میکردیم . یه سفره روی کرسی مینداختن و یه سفره هم در ادامه ش کنار کرسی ، همه مینشستیم و قرمه و جگرا رو روی نون لواشی که کف بشقاب هر نفر انداخته بودن میریختن و ناهارو شرو میکردیم. هوا سرد بود و بعد از چند دقیقه روغنای غذا که همه شون حیوانی و از خود گوشتا و چربیا بود روی نون و کف بشقاب منجمد میشد ، ما بهش میگیم «می سیرید»‌ . من دوس نداشتم این طوری بشه ، واسه همین هر چند دقیقه یه بار بشقابمو میذاشتم روی چراغ والوری که توی اتاق روشن بود و یه مقدار روغناش باز میشد. اون نون چرب و چیلی که کف بشقاب بود و وقتی برمیداشتیش کلی روغن ازش چکه میکرد ، جزو شیرین ترین ، لذت بخش ترین و خاطره انگیز ترین خوراکی ها و خاطراتی هست که از کودکی توی ذهن من باقی مونده ، خاطره ای که هنوز که هنوزه با هربار تکرارش بر سر سفره ، یاد اون روزا و شبای خاطره انگیزی می افتم که دیگه هیچ وقت تکرار نخواهند شد.

حدود شیش هفت سال هست که باباحاجی بین ما نیست ، از همون زمان به بعد ، قربونی کردن به اون شکل منسجم و دسته جمعی  که قبلا انجام میشد دیگه تکرار نشده . از همون زمان به بعد بود که ما ، همه مون ، از همدیگه آروم آروم دورتر شدیم ، آروم آروم بی خبر تر ، و آروم آروم بیگانه تر...از همون زمان به بعد ، عید قربان برای من یکی لااقل ، صرفا از یه عید با کلی دورهمی و خوشحالی و عشق و حال و کیف ، تبدیل شد به یه روز عادی که تنها فرقش با بقیه روزا اینه که تعطیله!


عیدتون مبارک باشه پساپس!



نظرات 5 + ارسال نظر
لبخند ماه یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 10:11 http://Www.labkhandemoon.blog.ir

سلام اقای دکتر.
عیدتون مبارک.
خدا رفتگان رو رحمت کنه. اینها رو منم یادمه ولی بچه های ما از این رسم و رسومها در اینده هیچی ندارند.. تموم شد اون روزهای خوش دورهمی ها و رسم و رسومها

سلام استادجان
ممنون اعیاد شما هم مبارک
بله متاسفانه ، نسل های بعد هیچوقت اون لذت ها رو تجربه نخواهند کرد...

Noor چهارشنبه 23 مرداد 1398 ساعت 22:33

انگار این عیدها فقط تو بچگیه که معنی پیدا میکنه...
با وجود اینکه هیچوقت ناهار عید قربانو دوست نداشتم اما اون روزا برام واقعا عید بود...
یادش بخیر و جای بزرگواران خالی...

آره دقیقا...
خیلی از مراسما و دورهمی ها ، فقط توی دوران بچگی شور و حال داره ادم واسه شون ، به بعدش دیگه واقعا اصن نمیدونم چرا همه چی کم کیفیت میشه !

روح همه درگذشتگان شاد

Baran سه‌شنبه 22 مرداد 1398 ساعت 20:29 http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام و
عرض ارادت دکتر میم جان❤
خداوند باباحاجی رو رحمت کنه❤بی بی جان حاجی رو سالیان سال به اتفاق عزیزانش حافظ و نگهدار باشه
درسته باباحاجی نیست.ولی خاطراتش هست.وخوشحالم این چنین خاطراتی برای تعریف کردن برا دختر پسر و نوه نتیجه هاتون دارین...

عجب بوی آتیش و
عطر بوی دل وجگر و قلوه ای...پیچید تو سرمون
خیلی مرسی بابت واژه ی "مى سیرید" ما به این دل قلوه قرمه شده،"واویشکا"واویجکا" میگیم.اول پیاز خرد میکنیم،باشعله ملایم ،همراه نمک و زرد چوبه تفت بخوره،قدری طلایی شد،دل قلوه ...می ریزیم تو تابه و
درش رو می زاریم،بخاربپیچه.بعد کته پلو می پزیم و
همراه پیازچه،یا پیاز صورتی لوشان تناول می کنیمالبته من بابت این می سیریدن خوشم نمیاد.والبته عطر بوی گوسپند.خصوصا آقایان مصرف میکنن،لب لوچه وسیبیل چرب چیلی شون باعث میشه شامه لعنتی مون بامبول دربیاره و
همش با گوشه ی روسری ،یا مقنعه جلو دهن دماغ...
حالا برادراهام این وسط بخاطر اذیت کردن می آمدن جلو ،که میخواییم باهات روبوسی کنیم
حالا از نون کف بشقاب بگذریم،شستشوی کاسه بشقاب ها هم بدون شوینده سفید کنندو
آب گرم درحال جوش کتری لاممکن بود
القصه همین جور که کاسه بشقاب شسته میشدن،مام شیر
شیر فهم شون کردیم،که هرکی دل قلوه خورده،باید بره دوش بگیره
شامپو صابون داوو خوش بوعه و
چربی دل قلوه رو می شوره می بره...

ببخشید که کلی حرف زدمخوب و خوش سلامت و
سرافراز باشید همیشههههه

سلام و درود حضرت باران

ایام به کام و لبخندتون مستدام
زنده باشین شما ، ایشالا که همیشه سالم باشین

واقعا ایام قدیم عطر و بوی قوی ای داشت! خیلی از خاطراتش شفاف توی ذهنم باقی مونده
واویشکا!؟ عجب اسم باکلاسی ، اتفاقا سلف دانشگاه مام یه غذا داره به اسم واویشکا ، ولی فک کنم فرق داره با اون غذایی که شما منظورتونه!
پیاز... آخ آخ آخ...هروقت میرم خونه هر وعده پیاز خام همراه غذا میخورم!
بوی گوسفند و چربی هاش رو منم دوست ندارم ، ولی خب ، وقتی گوشتا و جیگرا پخته میشه دیگه هوش از سرم میپره!
اون چربی بعدش که اصن نگوووو ، با اب جوش و کلی شوینده باس شسته شه ، تازه اگه شسته شه!

سلامت باشین
خیلی ممنون که از دورهمی های سمت خودتون هم برامون گفتین در ایام عید قربان...
ایشالا که جمع تون همیشه جمع باشه و همیشه کنار همدیگه جیگر و قلوه و واویشکا بزنین

بهامین سه‌شنبه 22 مرداد 1398 ساعت 12:37 http://notbookman.blogsky.com

روح بابا حاجی شاد
با رفتنشون دیگه خیلی چیزها تکرار نشد درست همین دورهم بودنا واسه عید قربان .
عیدتون مبارک

ممنون
روح همه رفتگان شاد باشه ان شاالله
بله دقیقا...
دلتنگ دورهمی های قدیم ام...دورهمی هایی که دیگه تکرار نمیشن...

مریم سه‌شنبه 22 مرداد 1398 ساعت 06:07

مهم ترین دانه تسبیح که جدا بشه دیگه هیچ چیزی نمیتونه اون تسبیح را کامل کنه.
وقتی پدربزرگها و مادر بزرگها ما را ترک می کنند این اتفاق می افته
یک جاهایی حین خوندن مطلب شما بغض سختی در گلویم حس می کردم

بله دقیقا
حضورشون برکت بود ، با رفتن شون این برکت از زندگی هامون رفت ، امیدوارم دعای خیرشون همراهمون باشه...
ممنون از همراهی شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.