ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پادکست میشنوم ، ذهنم رو بستم به شوپن ، پادکست های کانالا و رادیوهای مختلف ، شجریان ... حرف بسیار است ، اما ...
چند روز قبل ، در هیاهوی زندگی ، در هیاهوی روزمرگی ، در هیاهوی عادت ها و مشغولی ها و مسخرگی ها ، یک عصر رو پا شدیم و رفتیم کافه ری را. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. اون قدر که دیگه حرفی نداشتیم. و شعر خوندیم . و خودمون رو و بخش هایی از ذهن مون رو افشا کردیم. اونقدر حرف زدیم که به مرحله ای رسیدیم که اسمش رو نمیدونم چی بذارم ، شاید« کفایت خودافشاگری» یا بهتره اصلا به زنجیر کلمه ها نکشیم این حس بی نهایت رو. همونجا بود که یک لحظه ، در میان هیاهوی حرف ها و صداها و کلمه ها و آهنگی که پخش میشد ، نگاهم رفت و خیره شد در انتهای خیزران بلندی که روبروی چشم هام ، تا آسمون میرسید ، و نگاهم قفل شد روی برگ های تازه ی خیزران ، و آسمان سیاه شب ش که بی نهایت بود ، و همه ی صداهای مبهم ، همه ی کلمه ها ، همه ی هیاهوی اطراف ناپدید شد و فقط صدای آهنگ رو میشنیدم ، و خودم رو در یک جهان موازی دیدم که همونجا نشسته بودم و ... بعد آروم آروم برگشتم به واقعیت ، و اون چند دقیقه ، برام یک زندگی طولانی بود.
اونجا ، فهمیدیم که همه مون ، آروم آروم در تنهایی ای وارد شدیم که ترک کردنش خیلی سخته ، به سکوت و کم حرفی ای عادت کردیم که شکستنش ، آرامش و خواب رو ازمون میگیره ، و رسیدن به این حس مشترک ، برای همه مون عجیب ، و لذت بخش بود!
دیشب ، فیلم «بمب یک عاشقانه» رو دیدم. قشنگ بود. و لذت و اندوه و خویشتن یادآوری غمباری رو برام به همراه داشت...
دو تا پیج اینستای خیلی خوب پیدا کردم. خیلی خوب ، یعنی از نظر من هم عکس و هم متن قوی ای داره. و ممکنه نظر بقیه چیز دیگه ای باشه. اولی پیج بهرام محمدی فرد ، عکاس جنگ ایران و عراق که عکس هاش رو به اشتراک میذاره همراه با متن های خودنوشته ای که واقعااا و واقعاااا و واقعاااااا خوبن. من ، چندان موافق تداعی های مکرر صحنه های غمبار گذشته نیستم ، چه صحنه های جنگ ، چه صحنه های فقدان ، و... ، اما دیدن اون عکس ها که نشان گر چهره ها ، غم ها ، خوشحالی ها ، و زیبایی های بدون روتوش بود ، من رو به فکر فرو برد ، و خوندن متن های عمیق و دقیق عکاس این صحنه ها ، که متناسب با هرعکس بود ، من رو ترغیب کرد که بیشتر باید از این عکس ها دید و ازین توضیحات خوند، چرا که یک روایت واقعی و عینی از حوادث ، افراد ، و فضای حاکم بر محیط های جنگ هست ، بر خلاف بسیاری از منابع دیگه که صرفا به بخش هایی از این ابعاد میپردازن.
پیج دوم ، پیج مهدی یزدانی خرم بود که از قبل تر ها دنبالش می کردم ، اما امروز پست آخرش رو خوندم و بیشتر به قلمش علاقه مند شدم ، و امیدوارم در آینده بتونم کتاب هاش رو بخونم.
اسکای هنوزم زندهس : )
سلام
سلام
بعله ، کم و بیش زنده س