نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

اتفاقای جدید!

آخر هفته ی قبل ، رضا رو دیدم ، ارشد ادبیات فردوسی قبول شد و اومد مشهد . ما همدیگه رو بیشتر از اینستاگرام میشناختیم ، و البته چند باری هم هم مسیر و هم صحبت شده بودیم با هم. پنج شنبه ، مجالی شد و دوری در شهر زدیم و پیتزاخونه ای رفتیم و شیرینی قبولی ارشد رو گرفتیم! و درباره ی خیلی خیلی خیلی چیزها صحبت کردیم. و عجیب بود که دل هامون این قدر به هم نزدیک بود و در اندیشه مون ، این قدر وجه اشتراک داشتیم با هم! جمعه ، با حامد و پویا و امیر و رضا ، رفتیم باغ وکیل آباد. ناهار خوردیم و دوری زدیم تا غروب ، هوا ، عالی بود ، درختا ، کم کم مهیای پاییز میشدن ، و دورهمی جالبی شد. شب هم شام رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت!

شنبه ، با رضا رفتیم بازار. لباس خریدیم . یه سر هم به پاساژ مهتاب سعدی زدیم. رفیق رضا ، مصطفی رو دیدیم که از قضا ، فامیل دراومدیم با همدیگه. مصطفی هم مث رضا ، خوش برخورد و خوش اخلاق و در یک کلام ، «آدم حسابی»‌بود. از هم صحبتی باهاشون آدم خسته نمیشه. به برکت هم نشینی شون ، با کتاب فروشی هیواد آشنا شدم ، در طبقه ی منفی یک پاساژ مهتاب . آقای واعظی ، صاحب کتاب فروشی بود . خیلی خوش برخورد و محترم ، و کتاب ها هم با قیمت مناسب و عالی. مساحت کتاب فروشی زیاد نبود ولی اونقدر کتاب داشت و اون قدر فضای خوب و دلنشینی درش حاکم بود که تصمیم گرفتم تبدیلش کنم به محل اصلی خرید کتاب های مدنظرم در آینده. 

امروز ، عصر ، رفتم دانشکده . درس خوندم ، و سر شب هم به جلسه ی خوانش بنیاد فردوسی رفتم. ازین به بعد بنیاد فردوسی رو هم در لیست جاهایی قرار خواهم داد که باید بیشتر بهشون سر بزنم. 

احساس می کنم این پنج سالی که مشهد بودم ، فقط به اندازه ی یکی دو سال ش رو مفید استفاده کردم. اگه که به دوران اول دانشگاهم برمی گشتم و همین تجربه ی امروز رو داشتم  ،از وقتم  خیلی بهتر استفاده می کردم. ولی همین که الان به این نتیجه رسیدم هم خیلی خوبه و امیدوارم که در سال های آینده ای که اینجا هستم بهتر استفاده کنم از زمانی که در اختیار دارم.

امشب ، با پویا قدم میزدیم و صحبت میکردیم. ماه رو دیدیم ، در افق مغرب ، نیمه روشن ، و در حال غروب بر فراز کوه های جنوب غرب. مهیب بود ، مهیب. نشستیم به دیدن ش. 

این روزا ، حال و احوالم بهتره ، ولی یه کم دلشوره دارم واسه بعضی کارا. نمیدونم قراره چی بشه.

پریروز و امروز ، ناهار شله خوردیم ، بعدش که خوابیدم ، کلی خواب آشفته دیدم! معده ی پر هم اسباب زحمته ها!

امروز بعد کنسل شدن کلاس ، ساعتای نه صب رفتیم املت ، کافه سیدهاشمی. ازونجاهایی که خیلی میچسبه ، فضاش عالیه ، غذاش عالیه ، و باید نه یک بار ، که چندین بار تجربه ش کرد.



نظرات 4 + ارسال نظر
Baran دوشنبه 29 مهر 1398 ساعت 11:05

دکتر میم:ان شاءالله که خوبین و
احوالاتتون مث گلها پراز طراوت و
لطافته

سلام و درود حضرت باران
خیلی ممنون از احوالپرسی تون
امیدوارم حال شما هم خوب باشه

لبخند ماه دوشنبه 29 مهر 1398 ساعت 02:06 http://Www.labkhand-moon.blog.ir

سلام دکتر جان
با این همه مشغله ی درسی خوب میگردینا

سلام و درود استاد جان
یه کم زدیم به در تنبلی این سه چار هفته!
و باید جبران کنیم متاسفانه باز ،

Baran چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت 09:46 http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام و
عرض ارادت دکتر میمِ عزیز

انشاءالله همیشه ازاین برنامه ها داشته باشین،(بازار،خرید،کتاب خونه،قدم زدن،گپ گفت،تماشای ماه و
ستاره،دوستانی که حس خوب و
باصفا،)والبته مراقبه باشین که وارد جمع پرخور های شکم ور قلمبیده نشین

آقای دکتر؟یه سوال؟کسی که ۱۸۳ قدشه.۹۳ کیلوگرم وزنش؟به نظرتون لاغرِ؟

ازنظر بنده چیزی حدود ده کیلو اضافه وزن داره
اما مادرشون میگن،لاغر شدین و
چرا به خودت نمی رسی

دیگه اینکه،
دلتون پراز آرامش و
حال هوای اردی بهشتی و نسیم عطر یاس و
اقاقیاها رو بپیچونه تو مخ ،ذهن و
سلول های مغز مبارک تون
همیشه درپناه خدا سلامت و
سرافراز باشید

سلام و تقدیم احترام حضرت باران
ارادتمندیم
البته ما توی این چند هفته ی اخیر ، این برنامه ها رو داشتیم ، به علاوه ی یک دوره سرماخوردگی شدید و عارضه دار و طولانی !‌ ورزش هم نتونستیم بریم و توی چند روز اخیر ، شیکم مون شده یه قابلمه ی ورقلمبیده! باید دوباره مراعات کنیم مث که!

بله دقیقا ده کیلو باید کم کنن وزنشونو تا برسن به محدوده نرمال ، کاملا دقیقا محاسبه کردین ، دست مریزاد

زنده باشین ، امیدوارم همیشه احوال دل تون باهاری باشه ، ازون باهارایی که یه روز در میون آفتاب و بارون داره و پر از برکته!

sahar.sh سه‌شنبه 16 مهر 1398 ساعت 23:52

همیشه به کسایی ادبیات قبول میشن یا میخونن غبطه می خورم ایشالا دوستتون موفق باشه

این دلشوره ها و نمی دونم قراره چی بشه ها رو فک کنم میتونم درک کنم چون یکی از مونولوگ های پرکاربرد منه امیدوارم هر انچه باعث دلشوره میشه حل شه و خیالتون راحت شه
جالبه که چقدر تو سالای دبیرستان می رفتیم پاساژ مهتاب ولی همیشه راسته کارمون همون مغازه ها و قفسه های کتاب گاج و کانون و تست فلان و بهمان بود در حالی یه همچین جای قشنگی بیخ گوشمون بوده

سلام
ممنون ممنون ، از طرف دوستم تشکر میکنم و امیدوارم شمام موفق باشین
ممنون ، امیدوارم یک روز بالاخره دلشوره های کمتری داشته باشیم!
آره دقیقا هااا...من هم هروقت میرفتم پاساژ مهتاب به خاطر کتابای کنکور بود ، هیچ وقت نرفته بودم طبقه های دیگه ش! واقعا پیداکردن همچین فضایی خیلی خووووب بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.