نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

باغ بی برگی

موقعیت فضاییم ، و شرایط محیط اطرافم از نظر نور ، سایه ، صدا ، حرارت و نمای محیط طوری هست که دوست دارم یه نفری باشه که بتونه یه عکس ازم بگیره ،به نحوی که تمام این شرایط توش ثبت بشه ، و بعد اون عکس رو بذارم توی یه آلبومی که فقط سی و دو تا عکس میشه داخلش گذاشت! یعنی این شرایطو جزو حالات منتخب زندگی م قرار میدم! و اگه به طور متوسط ، آدم بخاد شصت هفتاد سال زندگی کنه ، هر دو سه سال یک بار میتونه همچین عکس هایی رو ثبت کنه!‌ حالا این شرایط چی هست که اینقدر جالبه برام!؟ هیچی ، یه چیزای خیلی معمولی شاید باشه ، ولی کنار هم بودنشون خیلی برام جذاب و جالب توجهه ، مخصوصا توی این لحظه که عصر جمعه هم هست و آدم بیشتر از اون که باید ، ذهنش یطوریه! 

نور ملایم یک ساعت مونده به غروب از پنجره میاد داخل ، خورشید هم پشت ابرای مخصوص پاییز پنهونه و همین باعث میشه نور ملایم تر بشه ، گل ها همه روی میز نشستن و بی سر و صدان ، چراغ مطالعه در حال حاضر صورتشو جلو آورده و داره تایپ کردن منو نگاه میکنه ، یه لیوان نوشیدنی آب سیب ، کنار لپتاب عه و هر چند دقیقه یه بار ، یه جرعه ازش مینوشم ، شوفاژ روشنه و صدای گرم جریان آب رو میشنوم ، و صدای تیک تاک ساعت رو که ساعت چهار و هفت  دقیقه و چهل ثانیه رو نشون میده ، و  صدای شهر رو از ورای پنجره ی بسته میشنوم. آسمون هم ابریه ، هوا هم ساکن .

دوست دارم از خیلی چیزا بنویسم ، مثلا از این بنویسم که چند روزی هست میل دارم شبا بیشتر از این که بخوام «هی بیرون ول بچرخم و تفریح کنم و با بچه ها بگم و بخندم »، «توی اتاق بمونم و کتاب بخونم و فیلم ببینم و درس بخونم و به کارای دیگه ای که علاقه دارم برسم.»  . البته میدونم که این باعث میشه دوباره وارد فاز افسردگی بشم ، ولی برای یکی دو هفته شاید همچین اتفاقی لازم باشه. همونطور که توی سه چهار روز اخیر یه مقدار سعی کردم به همین سمت برم.

یک جرعه آب سیب ، و خب ، الان که توی بخش روان هستم ، این فکر توی ذهنم افتاده که یه سری مصاحبه های خودساخته ای بنویسم با محوریت تفکرات و توهمات اسکیزوفرنی! یعنی محور اصلی این نوشته ها ، خودم باشم و ایده هاش حاصل برخوردم با افراد اسکیزوفرن و همچنین تخیلات خودم باشه. یک جورایی ، تخصص روانپزشکی هم به فهرست تخصص های موردعلاقه م اضافه شده . و فکر میکنم رشته ی خوبی باشه.

یک  عکس دیدم ، با یک تکه از شعر باغ بی برگی 

«باغ بی برگی 

خنده اش خونی ست اشک آمیز...»

عکس ، و این تکه شعر ، من رو یاد باغ انار باباحاجی انداخت . باغ انار ، مخصوصا در هوای گرفته ی نیمه ی پاییز به بعد ، خیلی دل من رو رنجور می کنه ، یعنی اصلا دلم میخاد کارد بزنم و قلبم رو از جا دربیارم ، بهش زل بزنم بگم ببین اصن زندگی کردن ارزش اینو داره که بیای لابلای این درختای خون به دل گرفته ، هی آسمون به ریسمون ببافی و فکر و خیال کنی و دلتو آتیش بزنی!؟ اصن میخای نباشی ؟  میخای نفس نکشی یا اگه کشیدی بوی دود و خون بدی؟ د لامصب یه کم شل کن این بدمصبو دیگه ! تا کی میخای هر سال ، ور دل این غروبای پاییز ، پاشی بیای وسط این درختا ، اونم تازه درختایی که نه برگ و بار دارن ، نه دل و دماغ حرف زدن ، هی فکر و خیال کنی و به صدای کلاغای بی حمیت این دور و بر گوش کنی ؟ آخه یه سال ، دو سال ، سه سال ، نه که تو از همون اول بچگی که یادته ، همینطوری بودی ! از همون اول یه چیزیت میشد ، یه طور دیگه بودی اصن !‌ این  هوا  و این زندگی به مزاجت نمیساخت ! د آخه کی میخای دست برداری ؟ اینقدر فک میکنی که آخرش یه تخت ، کنار پنجره ی  اتاق آخر راهروی بیمارستان ابن سینا نصیبت میشه هااا ، بترس ازون روز! دیگه خود دانی! 

یه جرعه ی مشتی تر آب سیب ، و ادامه:

ببین من اصن حس و حال خیلی کارا رو ندارم !خیلی وقته که بیشتر کارا رو از سر تفریح و تفنن انجام میدم ، یعنی همون کارا رو اگه مجبور باشم هاا ، با اکراه و با کلی ناز و منت انجام میدم ، همینه که خیلی وقته زندگی هم دیگه منو جدی نمیگیره ، یعنی دیگه به چشم یه رفیق تفریحی نگا میکنه! حالا این که این نوع نگاه ، دو طرفه س ، میتونه جالب باشه!

چند تا تصویر گوشه ی ذهنم مونده ، حیفم میاد ثبت شون نکنم 

از نظر توالی ذهنی و زمانی ، از آخریش شروع میکنم ، همین دو ساعت پیش بود که داشتم ناهار میخوردم ، سفره پهن بود ، نون لواش ، ازین لواش های عصر جدید که نه داخل تنور ، که روی این غلطک ها پخته میشه ، هم بود ، خوراک واویشکای داغ هم بود ، سبزی هم بود ، ترشی هایی که مامان دو هفته قبل برام گذاشته بود و آورده بودم مشهد هم بود ، پرده ی پنجره رو هم زده بودم کنار ، نور ، همونقدر ملایم که انتظار میرفت ، تیک تاک ساعت هم بود ، اپیزود ۴۱ م دیالوگ باکس رو میشنیدم  ، که خیلی خوب بود ، بعد همینطور از ورای مردمک های چشمم ، این صحنه هایی که توصیف کردم توی ذهنم ثبت شد! میدونی !‌ من دیوونه م شاید!‌ یعنی این تصویری که گفتم ، یه تصویر خیلی ساده و معمولی شاید باشه  ، واسه خیلی ها اتفاق میفته ، واسه همه یعنی!‌ خیلی وقتا هم اتفاق میفته ، ولی نمیدونم چرا برای من یه لحظه همچون مسرت و لذت و گشایش ذهنی ای رقم میزنه ، اون سطح سروتونین و دوپامین چرا با همچین نمای بسته و معمولی ای باید آزاد بشه توی مغزم !؟ حتی همین الان که دارم اینا رو درباره ی اون تصویر مینویسم ، دوباره یه سطحی از سروتونین توی مغزم آزاد شد!

نمای بعدی : هفته  ی پیش بود ، همین موقعا تقریبا ، عصر جمعه ، ساعتای ۳.۵ . از میدون شهدا قدم میزدم سمت میدون شریعتی. دو قدم جلوتر از متروی سعدی ، همونطوری که موسیقی میشنفتم ، یه پیرمردی رو دیدم ، زار و نزار روی یه نیمکت نشسته بود ، ژولیده و کمرخم ، سیگار میکشید ، یه درخت توت قدیمی هم کنارش بود ، میخواستم عکس بگیرم ازش  ، گفتم بده!‌ صحنه ای بود که خیلی دوس داشتم به عنوان یه شات از جامعه ، از نمای شهر ، ثبت میشد ، که نشد!

نمای بعدی هم مربوط به همون ادامه ی مسیره ، توی خیابون دانشگاه ، آفتابِ   در حال غروب ، مستقیم توی چشمام بود و باهاش چشم تو چشم بودم. البته لذت میبردم ازش ، یه صحنه ای ، انعکاس این نور رو روی نوار براق کف پیاده رو دنبال کردم ، یه جورایی هیپنوتیزم شده بودم ، اولین بار بود که همچین حس غریب و عجیبی رو تجربه میکردم. 


اپیزود ۴۱ دیالوگ باکس رو بشنفین ، هم توی خود کانال دیالوگ باکس هست ، هم توی هواخواه فرستادمش امروز! 

این دلستر سیب شرکت JoJo هم خوشمزه س!


نظرات 4 + ارسال نظر
گالیا پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 12:45

وبلاگ خوبی دارین به تازگی باهاش آشنا شدم .
واقعا این توصیف ها و این احساسات لطیف اون هم برای یک آقا ! برای من خیلی جالب بود ‌!
بیشتر بنویسید

خیلی ممنونم از لطف تون
سعی میکنم اینجا رو برای همین مطالبی که فرمودین حفظ کنم که هم برای خودم قابل تحمل باشه و هم برای بقیه
ممنون از همراهی تون

Baran دوشنبه 27 آبان 1398 ساعت 21:17

یه جرعه آب انار....:سلام و
درود و سپاس بیکرانبابت این پستِ پُر تصویرو
باغ ....
خداوند باباحاجی رو رحمت کنهروحش شادو
یادش گرامی
سلامت و
سرافراز باشید همیشه

سلام و درود حضرت باران
خیلی ممنونم از حضورتون
خداوند همه ی رفتگان رو رحمت کنه ، و به شما و خانواده تون طول عمر با عزت و سلامتی عنایت کنه
لبخندتون مستدام

بهامین دوشنبه 27 آبان 1398 ساعت 07:56

چقدر عالی و متفاوت بود این نوشته
توصیف سازی شرایط و محیط عالی بود

خیلی ممنونم بهامین خانم
ممنون از همراهی تون

sahar.sh شنبه 25 آبان 1398 ساعت 00:39

چقدر خوندن این نوشته تو این شب عجیب و غریب برام ارامش بخش ، جذاب و در عین حال تامل برانگیز بود
اونجا که می گین اخرش یوقت سهمت میشه یه تخت تو بیمارستان ابن سینا
حدود یه سال و نیم پیش به این نقطه رسیده بودم که انقدررررر فکر می کردم که مغزم دیگه رو به انفجار می رفت یوقتایی یه چیزاییشو با داداشم در میون میذاشتم و اخر حرفامون همین دیالوگ رو هر چند به شوخی داداشم بهم میگف
اما در واقع گاهی به نظرم فکر کردن زیاد همین قدر میتونه وهم اور باشه
ممنون که این تصویرهای قشنگی که ثبت کردین اینجا هم توصیف می کنین
اپیزود 41 ام دیالوگ باکس هم عالی بود

به عنوان یه ادم شکمو شمارو به امتحان کردن دلستر های هی دی هم دعوت میکنم به خصوص لیموش

خیلی ممنون که میخونین و بازخورد میدین
واقعا نکته ی تامل برانگیز ماجرا اینه که تعداد زیادی از مریض های بخش روان ، واقعا ممکنه هیچ مشکلی به ظاهر نداشته باشن ، یا حتی خیلی هاشون ناگهان دچار همچین مساله ای شدن ، همین باعث میشه احساس همدلی ببیشتری باهاشون بکنم ، چه بسا منم یه روز جزو اونا بشم
خواهش میکنم ، ممنون که خوندین
بله بله ، دلسترای هی دی هم خیلی خوبن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.