نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نیمه شب زمستانی و غوطه در تفکر درباب اهداف زندگی

پشت میز نشستم ، فابریزیو پاترلینی گوش میدم ، نور خفیف چراغ مطالعه اتاق رو روشن میکنه ، گلها : متجلی ، دل در حالت نیمه قرار ، ذهن : نیمه آرام ، شب :آرام ، صدای شهر : در گوش همهمه کنان.

چند روزیه به این فکر میکنم که چرا این قدر میدویم ، برای رسیدن به خیلی چیزها؟ قراره به کجا برسیم که همیشه اینقدر سراسیمه و هراسانیم؟ کدوم هدف در زندگی ما رو اینقدر دچار اضطراب و هراس کرده؟  به این فکر میکنم که من ، که  خودم رو موجودی «سرگشته در کشاکش طوفان روزگار» تلقی میکنم ، چرا اینقدر در پی این هستم که زندگی م رو بر طبق اصول سازماندهی شده ی اجتماعی ای بچینم که به بسیاری از قواعدش اعتقاد و یا علاقه ندارم؟ چرا باید زندگی م رو ، زندگی ای که میتونه فقط بیست و چهار سال ، بیست و هشت سال ، سی سال ، چهل سال ، یا پنجاه سال ناقابل طول بکشه رو ، مطابق برنامه ی زندگی افرادی طرح ریزی کنم که هشتاد سال زندگی کردن ، اون هم با تفکرات و علائق و سبک زندگی ای متفاوت با من! 

خلاصه عرض کنم: چند روزیه در باب اهداف بزرگ و کوچیک زندگی م مردد ام! انگار در درونم ، یک صدایی ، یک حسی ، یک احساس غریبِ   آشنایی بهم میگه باید درباره ی اهداف زندگی بیشتر بشینم فکر کنم . 

حرف و مصداق و مثال درباره این مساله در ذهنم زیاده...این تفکرات و این ذهنیات ، شاید باعث تغییر نگرش بزرگی در سبک زندگی م بشه . امیدوارم نتیجه ی خوبی داشته باشه.


این حرفها به کنار ، تابحال باهاتون درباره مرگ صحبت کرده بودم؟ من ، رابطه ی بدی با نفس مرگ ندارم ، خیلی وقته فکر مرگ ، باعث تحرک و پویایی زندگی م میشه ، و بهم انرژی میده ، و باعث میشه از تک تک لحظاتم لذت ببرم. حتی درباره ی نحوه ی دستیابی به مرگ هم گاهی فکر میکنم. در واقع از بین تمام تجربیاتم در مواجهه با مرگ افراد در جهان واقعی ، شخصیت های کتاب ها و فیلم ها ، به سه نوع نحوه ی دستیابی به مرگ علاقه مند شدم : اولی ، مرگ آنژولراس در بینوایان ، که ایستاده و با پرچم برافراشته ی آزادی ، مرگ رو در آغوش کشید ، دومی ، ژان والژان ، که در آرامش به مرگ دست یافت ، و سومی که از همه شون برام جذاب تر بود ، مرگ آنتوان تیبو در کتاب خانواده ی تیبو . البته که رسیدن به این انحاء مرگ ، به دلیل غیرقابل پیش بینی بودن زندگی ، تقریبا غیرقابل تصوره ، ولی فکر کردن بهش جالبه‌!‌ 


یک شعر از شاملو ، که بسیار بسیار بسیار بسیار دوستش دارم :


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.


روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری‌ست.

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل

افسانه‌یی‌ست

و قلب

برای زندگی بس است.


روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است

تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.


روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست

تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.


روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.


روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…


و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم.


#احمد_شاملو

نظرات 3 + ارسال نظر
لونااااا سه‌شنبه 10 دی 1398 ساعت 14:45

واقعا نمیفهمم چرا بااینکه میدونیم تهش مرگه انقد خودمونو ب در و دیوار این دنیا میزنیم...بعدشم ک دیگه نه اسمی هست ازمون نه یاد و خاطره ای...پس برای چی ...

شاید بخاطر اینه ک انسان یه کرمی داره ب نام مشغولیت،ینی خودمونو سرگرم میکنیم حالا ب هر نحوی، ک اون پوچی و خلٔا رو پر کنیم ...و شایدم از اون سرانجامی ک برای هممون هست فرار کنیم ،فرار ک نمیشه کرد ولی فراموش چرا..برا همین دهن خودمونو بقیه رو صاف میکنیم انقد.

منم یه چند وقتیه گه گاه ب مرگ فکر میکنم..ب اینکه ایا واقعا میترسم؟
ب این نتیجه رسیدم ک اگر مرگ دردناکی نباشه مث اینا ک دل و روده شون میریزه بیرون یا میسوزن...،و یه چیز کااملا مسالمت امیز و ارومی باشه حاضرم بمیرم امر دیگه ای ام ندارم
(اصن اینی ک گفتم چ ربطی داشت...)


این پستو دوست داشتم،مرسی


راستی خیلی وقته هی میخام بیام کامنت بذارم ولی تنبلی میکنم ارادتمند.

مرگ واقعا مقوله ی پربحث و پرماجراییه. توی خیلی از رفتارا و روابطی که در زندگی مون تجربه می کنیم ردپاش رو میشه پیدا کرد.
توصیه ی خیلی ها رو اگه بخوایم خلاصه کنیم ، میشه توصیه ی نیچه: به تمامی بزی ، بهنگام بمیر.

به اندازه ی کافی از دوروز عمر دنیا بهره ببریم ، مرگ به خودی خود جذاب و شیرین خواهد بود.

ممنون ازین که میخونین و ممنون ازین که همراهی میکنین

آران شنبه 7 دی 1398 ساعت 22:10 http://hghight-zandage.mihanblog.com/

مثلی قدیمی می گوید: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود» یعنی با قناعت و صرفه جویی می توان به عزت و توانگری رسید .

غالب مردم کاربرد این مثل را در مورد ثروت می دانند و نتیجه ای که از آن می گیرند این است که ثروت، اندک اندک جمع می شود. درحالی که این مثل، اشاره به قاعده ای بزرگ و بسیار ساده دارد که بیشتر اوقات به دلیل سادگی آن به فراموشی سپرده می شود. قاعده این است که هر چیز کلی ای، به مرور شکل می گیرد و وقتی به دست می آید که اجزای تشکیل دهنده آن، گردآمده باشند ؛ مثلاً موفقیت در تحصیل در طول یک دوره تحصیلی و اندک اندک به دست می آید.

بسیار عالی
عادات ما ، مخصوصا ، به مرور شکل میگیرن ، اخلاقهامون و ویژگی های شخصیتی مون. امیدوارم بتونیم قوام درستی به این ویژگی های به مرور شکل گیرنده بدیم.

sahar.sh جمعه 6 دی 1398 ساعت 17:43

و من ایمان میارم به قدرت کلمه وقتی همه چیز رو به تاریکیه . از هی میام این پستو می خونم هی فکر می کنم

سلام
خیلی ممنون که همراهی میکنین و میخونین
امیدوارم اهداف زندگی مون ، شفاف تر بشه ، و اندکی آرامش نصیب مون شه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.