نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

امشب ، چون روحی معلق در برزخ

اتاق نیمه تاریک

سایت ساوندکلود بازه و آهنگ میشنفم

هوا سرمای دی ماه رو در خودش داره


درباره ی چند مساله باید بنویسم. اول اینکه این روزها ، مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از اروین د یالوم هستم. مثل همیشه ، مرگ موضوع مهمی در نوشته هاش هست. و همین باعث میشه داستان جذاب تر و پویاتر بشه. چند تکه ازش رو اینجا خواهم نوشت


جمعه ، گلدونها رو مرتب کردم ، خاک شون رو عوض کردم ، چند تا گل جدید کاشتم ، و داخل یه گلدون ، ریحون کاشتم. فعلا تقریبا همه شون سرحال ان. ریحون ها هم کم کم دارن جوونه میزنن.


اتفاقات اخیر ، علی رغم اینکه خیلی ها رو آشفته کرده ، اما روی من تأثیر چندانی نگذاشته ، نه غمگینم کرده ، نه شاد. نه ناامید ، نه امیدوار. نه ترسونده ، نه تشجیع کرده! فقط یک تأثیر در افکارم گذاشته ، اینکه به این نتیجه رسیدم که این جامعه ، هنوز نه تنها برای پیشرفت و مدرنیته آمادگی نداره ، که حتی برای دموکراسی هم گنجایش و ظرفیت نداره.

من ، سالهاست در تعریف و برداشت مفهوم «وطن»‌ تفکر و تردید میکنم ؛ سالهای بسیار به نسبت عمری که تاکنون داشتم. شاید از اوایل دوره ی دبستان. سالهاست در برزخ میان وطن پرستی و فاشیسم از یک سو ، و جهان وطنی از سوی دیگه معلق بودم ، یک دوره از زندگی م ، بنا به دلایلی ، کاملا وطن پرست بودم ، و در یک دوره ی دیگه از زندگی م ، بنا به دلایلی ، احساس و عشق به وطن رو یک امر بیهوده تلقی میکردم. حال ، در جایی که الان و اکنون ایستادم ، وقتی بالاتر از خودم ، بیرون از خودم ، بیرون از جامعه م ، بیرون از ذهن خودم ، بیرون از ذهن بقیه ی موجودات می ایستم و به ماجرا نگاه میکنم ، به این نتیجه میرسم: من ، معتقدم علاقه به موطن و زادگاه ، یک امر طبیعی و لازم هست ، چرا که ما دوران هایی از زندگی مون رو از آغاز تولد تا مرگ در موطن مون میگذرونیم ، و بالطبع خاطرات و درون مایه ی ذهنی ما در زادگاه مون شکل و قوام میگیره. اما سوالی که برام مهمه ، اینکه چرا باید این حس ، از مرحله ی علاقه فراتر بره و به مرحله ی تعصب و فاشیسم برسه؟ چرا باید یک صرفا خط مرزی و صرفا تفاوت نژادی ، باعث اختلاف افتادن ، و دید منفی نسبت به سایر خارجین در این محدوده بشه؟ اگه قرار باشه تمام ساکنین مناطق مرزبندی شده ، نسبت به ساکنین سایر مناطق ، حس جنگ طلبی و دشمنی داشته باشن ، پس جای منطق و برادری و هم نوع دوستی کجاست؟ طبیعتا ، وقتی ما نسبت به مردم سایر کشورها حس دوستی نداشته باشیم ، پس نباید انتظار داشته باشیم که اون ها هم نسبت به ما حس دوستی داشته باشن ، و همین ، به صورت یک چرخه ی معیوب باعث افزایش تنش و اختلاف میشه.

به یاد دارم استوری یکی از فالوورهای اینستاگرامم رو که همچین چیزی نوشته بود: من یک آدم فاسد هم وطن رو به پنجاه تا خارجی ترجیح میدم. 

و من ، در عجب شدم که تفاوت های غیراختیاری بین آدم ها میتونه این قدر شکاف بین اونها بیندازه .


بگذریم ، به پیشنهاد ساوندکلود مشغول شنیدن آهنگایی هستم که بیشترشون به پلی لیست م اضافه میشن:

vienn.waltz  theme from papillon

waltz 2 from jazz suite - eyes wide shut

و ...


برشی از کتاب درمان شوپنهاور:

«عشق میان والدین ، موجب عشق و مهربانی نسبت به فرزندان می شود. گاهی داستان هایی میشنویم درباره ی والدینی که عشق فراوان شان نسبت به یکدیگر ، همه ی عشق موجود در خانه را می بلعد و تنها عشقی نیم سوز و نه چندان آتشین برای بچه ها بر جای می گذارد. ولی این نگاه اقتصادی دودوتا چهارتا به عشق بی معناست. عکس آن صحیح است: فرد هرچه بیشتر عاشق باشد ، رفتاری محبت آمیزتر نسبت به فرزندان و به همه در پیش میگیرد.

اعتماد نخستینی که لازمه ی عشق به دیگران و باورداشتن عشق دیگران نسبت به خود و یا عشق به زندگی ست ، در کودکانی که از عشق مادر محرومند ، شکل نمی گیرد. آن ها در بزرگسالی با دیگران احساس غریبی می کنند و به درون خود میگریزند و زندگی شان به رابطه ای خصمانه و رقابت با دیگران می گذرد.»

نظرات 2 + ارسال نظر
کِرْمِ درون جمعه 20 دی 1398 ساعت 22:39 http://devilsown.blogsky.com/

خیلی قشنگ نوشته بودی، واقعا این مساله وطن عجیبه...

خیلی ممنون بابت همراهی ت

لونااااا چهارشنبه 18 دی 1398 ساعت 21:37

واقعا تک تک حرفاتون درسته...مخصوصا بند چهارم...
بله...این اتفاقای اخیر چهره ی خیلی ها و افکارو منطقشون رو خوب روشن کرد و نشون داد اینکه چقد ماها جو زده هستیم و احساساتی عمل میکنیم و هرسری فریب پلن های تکراریو میخوریم ،غافل ازینکه همش درجهت منافع بالایی هاست...حتما کتاب قلعه ی حیواناتو خوندین شما دیگه...ک چقدررر وضع خودمونه و صفحه صفحه شو ماها زندگی کردیم،انگار از روش کپی پیست میکنن نامردا....

و اینکه تعصب خریّت محضه حالا میخاد روی نژاد باشه،یا وطن یا دین یا جنسیت...و اون حس خود برتر بینی ناشی از تعصب باعث میشه خودتو برحق بدونی و اجازه بدی هرکار و توهینی میخای نسبت ب ایده ی مخالف خودت بکنی...و اینکه اگر کسی قرار بمیره ،بهتره اونی باشه ک متعصبه،چون گند میزنن ب همه چی اونم با وقاحت تمام...

و ما دقیقا جایی قرار گرفتیم ک از هر جور فقری ک بگین داریم(فرهنگی،اقتصادی،اطلاعاتی و..)...و این همه چیو بدتر میکنه از اونجاییکه در همه چی ب رومون بسته ست،ینی بستن...

هوووووووففف...خیلی وقته ک نه دیگه اخبارو دنبال میکردم نه سیاست و نه بهش فکر میکردم و نه دیگه دخالت میکردم تو این جریانا، چون خیلی توی روحیه م تاثیر منفی داشت و ب وضوح روحیه م خاکستری شده بود، پس تصمیم گرفتم کنار بذارم از یکسال پیش و خب خوب بودم...تا الان ک خاسته و ناخاسته از چپ و راست ناگریز و ناگزیر همه چیو میشنوم و میبینم...و دوباره دارم خاکستری میشم...


(درمورد اینستا هم،یه چنتایی رو زدم بلاک کردم همون روزای اول ماجرا...)

مرسی بابت اون تیکه از کتاب،چقد خوبه ادم دوستی مثل شما داشته باشه تا اینجوری (باتوجه ب اینکه خودم کتابخون نیستم)،بخاطر شما گه گاه با مطالب خوب رو ب رو میشم :) بازم ازینا ازینا ازینا

سلام
بله دقیقا
واقعا همه بازیچه ایم. هم قلعه ی حیوانات مصداق داره در این جامعه ، هم کتاب ۱۹۸۴ . واقعا کپی این کتاب هاییم!

امیدوارم یک روز تعصب ، از بین بره ، واقعا چیز چندش و مسخره ایه!

پیگیری اخبار و مسایل روز ، هم آدمو از کار و زندگی میندازه ، هم اینکه چیزی بهش اضافه نمیکنه ، هم اعصابشون خرد میکنه ، بهترین کار به قول یکی از بزرگواران ، اینه که به جای اخبار دیدن ، تاریخ بخونیم!:)))

خواهش خواهش! خوشحالم که جالب بودن برای شما!
ممنون از همراهی تون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.