ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
امشب ، نم نم بارون میبارید
از سوندکلود آهنگ میشنوم ،
چراغ مطالعه ، روشنه و اتاق نیمه روشن ، نیمه تاریک...
گل ها ، شاداب و سرحال ، مخصوصا گل یخ و حسن یوسف
در یک ماه گذشته ، مشغول خوندن برای امتحان پره اینترنی بودم. بعد از یک دوره ی درخشان از نظر روانی و بینش در زندگی ، که حاصل خوندن «درمان شوپنهاور» بود، الان ، در سطح پایداری از آرامش روانی قرار دارم ، و امیدوارم این حس حفظ بشه.
سه هفته خونه بودم ، کنار خونواده ، و کتابخونه میرفتم و درس میخوندم و گه گاه ، دوستام رو میدیدم و در مجموع خوب بود.
یک هفته است به مشهد برگشتم. این اتاق رو دوست دارم. تنهایی این اتاق رو دوست دارم. این که شبها پشت این پنجره بشینم و از زندگی ، از نفس کشیدن لذت ببرم رو دوست دارم. امروز ، نشسته بودم کف اتاق ، داخل استکان آب جوش ریخته بودم و روی میز گذاشته بودمش و چای کیسه ای هم داخلش دم میکشید. تلالو چای کیسه ای داخل استکان ، بخار ملایمی که از آب جوش برمیخاست و در هوا محو میشد ، در پس زمینه ای از تصویری که شهر بود و ساختمونها و کوه های اطراف ، اون چنان لبریز از شعف کرد منو که حد نداشت. یاد چند روز قبل افتادم که دانشکده درس میخوندم و هوا سرد بود ، و گوشیم رو خاموش کرده بودم تا با آرامش و بدون حواس پرتی درس بخونم ، و توی تایم استراحتم رفتم تریای دانشکده ، و چای گرفتم و گذاشتم روی میز ، و خواستم گوشیم رو روشن کنم ، که با دیدن بخار ملایمی که از لیوان چای بلند میشد ، منصرف شدم ، و نشستم و به لیوان چای روی میز ، به نمکدانی که روی میز رها شده بود ، به دانشکده که از ورای پنجره دیده میشد ، نگاه کردم ، و به سالهایی فکر کردم که در این فضا گذروندم . سالهایی که مثل بخار برخاسته از چای روبروم ، محو شده بودن،،،
مشغول خوندن «درخت انجیر معابد» از احمد محمود هستم الان. داستان قوی و قلم فوق العاده ای داره. تعریف کتابهاش رو اینجا از چند نفر از خواننده های وبلاگ و همچنین از بعضی دوستانم شنیده بودم.
به افق نگاه میکنم.
به کوه هایی که پوشیده شدنشون از برف ، سبز شدنشون از بارندگی ، صلابت شون رو بارها و بارها دیدم ، و از دیدنشون لذت میبرم... به نورها نگاه میکنم ، به خانه ها ، اتاق ها و آدمهایی که پر از فکر و خیال و اتفاق ان...