نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

«دلم گرفته برایت» ، زبان ساده ی عشق است


سلیس و ساده بگویم ، «دلم گرفته برایت»...


حسین منزوی


دکلمه ی زیبای این غزل با صدای فرخ نعمتی

ای عطر ریخته

عطر گریخته

دل عطردان خالی و پر انتظار توست

غم یادگار توست...


سیاوش کسرایی

پرتوی نور روی تو ، هر نفسی به هر کسی


می رسد و نمی رسد ، نوبت اتصال من!


حضرت سعدی!


پ.ن: مرحوم سعدی ، همیشه مترصد اتصال سیم برق خویش به مولد برق چهره ی محبوب بودند! اتصال شان مستدام باد!!



چه کسی؟

برای من ماجرای مردی را نقل کردند 

که دوستش به زندان افتاده بود

و او شب ها بر کف اتاق می خوابید!

تا از آسایشی لذت نبرد

که دوستش از آن محروم شده است...

چه کسی؟

چه کسی برای ما

بر زمین خواهد خوابید؟


آلبر کامو


پ.ن: چه کسی برای ما بر زمین خواهد خوابید!؟

پ.ن۲: ساعت ۱۲ امتحان فارما و پاتو دارم...!

مکتوبات ۷

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مکتوبات ۳

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مکتوبات!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خریدن لنین

یکی از دوستان جان ، چند روز قبل ، کتابی رو بهم معرفی کرد تا برم و براش بخرم...منم چهارشنبه ی قبل ، رفتم پردیس کتاب و براش اون کتاب رو خریدم! ولی قبل از این که کتاب رو بهش بدم ، شروع کردم به خوندنش! این کتاب ، اسمش «خریدن لنین» هست و یه مجموعه داستان کوتاه هست از چند تا نویسنده ی مختلف . اولین داستانش هم هم نام خود کتاب هست و اثر میروسلاو پنکوف. داستان اول ، اون قدر قوی و زیبا بود که من رو مجاب کرد که حتما تا آخر کتاب بشینم و داستان ها رو بخونم! نویسنده های بقیه ی داستان ها هم آدمایی هستن مثل ریچارد براتیگان و جان آپدایک و توبیاس وولف و ...که راستش رو بخواین ، تابحال نه داستانی ازشون خونده بودم و نه حتی اسمشون رو شنیده بودم ، ولی به نظر میرسه آدمای معروف و خوش قلمی باشن!‌لااقل داستان های این کتابشون که نشون میداد دست به قلم شون خوب باشه!


قبلا هم گفتم و الان دوباره میگم که نمی دونم علتش چی هست که توی ایام امتحانا، کتاب غیر درسی خوندنم بیشتر از سایر اوقات میشه! یعنی شما فکرش رو بکن که در طول دو هفته و نیم  که کورس کلیه طول کشیده ، من فقط دو تا کتاب خوندم ، ولی در طول ده روزی که اومدم خونه و فرجه امتحانا بوده ، زمان و تایم کتاب خوندنم دو ، سه برابر شده! معقولش اینه که کمتر بشه ، ولی نمی دونم چرا برای من کم که نمیشه ، لااقل ثابت می مونه! و احساس می کنم این اصلا خوب نیست! باید یه فکری به حالش بکنم!


۳۰ ساعت تا امتحان فیزیوپاتو مونده...خدا کنه بشه ازش جون سالم به در برد...!

مارکز!

کتابی که دیشب خوندنش رو شروع کردم ، «داستان های کوتاه» از «گابریل گارسیا مارکز» و به انتخاب و مقدمه ی « احمد گلشیری» هست! یکی از دوستام ، داستان های کوتاه «آنتوان چخوف» رو با همین انتخاب و مقدمه ی احمد گلشیری شروع کرده بود و از مقدمه ی گلشیری که بر این کتاب نوشته بود و چخوف رو معرفی کرده بود ، خیلی تعریف کرده بود ، من هم تصمیم گرفتم این کتاب رو شروع کنم تا بعدا نوبت چخوف هم برسه!‌و خیلی خیلی لذت بردم از قلم گلشیری که مارکز رو معرفی کرده بود!


توی مقدمه ی  پنجاه صفحه ایِ  کتاب ، چند تا جمله از مارکز نوشته بود که جالب بودن! مثلا یه جا مارکز، درباره ی یکی از کتاب های خودش که «تنهایی دیکتاتور»  هست ، میگه:

آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد ، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر او برایش دشوارتر می شود .هنگامی که به قدرت کامل دست یافت ، دیگر تماس او با واقعیات به کلی قطع می شود و این بدترین نوع تنهایی است.شخص دیگتاتور ، شخص بسیار خودکامه ، گرداگردش را علائق و آدم هایی می گیرند که هدف شان جدا کردن او از واقعیت است . همه چیز دست به دست هم می دهند تا تنهایی او را کامل کنند...


یا مثلا  ، مارکز یه جا ، توی خطابه ی خودش موقع دریافت نوبل ادبیات میگه:


ما ابداع کنندگان داستان ، که هرچیزی را باور می کنیم ، به خود حق می دهیم باور کنیم که برای ساختن یوتوپیایی دیگر ، هنوز دیر نشده است ؛ یوتوپیایی جدید و فراگیر که در آن هیچ کس برای دیگران تصمیم نگیرد که چگونه بمیرند ، عشق تبلور خود را نشان دهد ، خوشبختی امکان پذیر باشد ، نژادها محکوم به انزوا نباشند ، و همگان فرصتی یکسان برای زیستن روی زمین به دست آورند...

کتاب ها

حدود دو هفته ی  قبل ، کتاب «پرواز شب» از آنتوان دو سنت اگزوپری رو شروع کردم و چند روز قبل هم تموم شد! کتاب خوبی بود! حس معلق بودن و نامعلوم بودن سرنوشت آدم ، درش احساس می شد ، همون طور که آدم وقتی در حال پرواز هست ، و اون هم تازه پرواز شبانه ، اون حس رو داره...!

کتابی هم که پنج شش روز قبل شروع کردم و  صبح امروز تموم شد ، «دانشکده های من» از ماکسیم گورکی بود! سختی هایی بود که در دوران جوانیش متحمل شده بود و اون ها رو خیلی قشنگ توصیف کرده بود!‌باشد که از اون ها پند بگیرم!


بعضی از جملات این کتاب که به نظرم جالب اومدن!:


من از مردمانی که فروتن باشند هراس دارم!انسان جاهل به نظر هر کسی می رسد و شخص همیشه می تواند خود را از وی پنهان بدارد، اما مرد فروتن و حلیم ، هرگز به نظر انسان نمی آید ، مانند افعی خطرناکی که در میان علف ها پنهان شده باشد ، به شخص حمله می کند و حساس ترین نقاط انسان را مجروح و مسموم می گرداند...


اگر انسان بخواهد به خاطر هر کار ابلهانه ای عصبانی و غضبناک شود ، برای انجام کارهای دیگر وقت نخواهد داشت!


انسان به حال این مردم افسوس می خورد ، بهترین آدم خود را می کشند، می توان گمان برد که از این اشخاص هراس دارند ، به طوری که در اینجا می گویند ایشان ، همرنگ مردم نیستند .  وقتی که مرا به سیبری تبعید کرده بودند و تحت نظر بدانجا رهسپار بودم ، یکی از همراهیان محبوس من که او را برای اعمال شاقه اجباری می فرستادند چنین حکایت می نمود که گویا دزد بوده و یک دسته پنج تنی تشکیل داده بود .  یکی از ایشان روزی می گوید: برادران بیایید دزدی را ترک کنیم ، نه دنیا درد نه آخرت ، ما که زندگی پرآسایشی نداریم! به علت همین حرف ، هنگام مستی در خواب او را خفه می کنند! گوینده ی داستان رفیق خفه شده ی خود را زیاد تعریف می کرد و می فت ، کلک آن سه تن دیگر را نیز بعداً کندم !‌اما هیچ کس به حال آن ها تأسفی ندارد ولی برای آن دوستم تا به امروز هم دلم  می سوزد!

مرد عاقل و خوش احوالی بود ، قلب پاکی داشت.من از او سؤال کردم: پس چرا شما او را کشتید؟ آیا ترسیدید که گرفتارتان کند؟ 

این سخنان من حتی باعث آزردگی وی شد و پاسخ داد: خیر ، او هرگز با  هیچ مبلغی ما را نمی فروخت! ولی رفاقت ما با او مشکل شد ، ما همه گناهکار بودیم و او باتقوا و پرهیزکار بود! برای ما خوب نبود ، دلچسب نبود!



#دانشکده های من

#ماکسیم گورکی



مرد مسلمان و همسایه ی ترسا!

در سالیان قدیم ، در شهر بلخ ، دو همسایه بودند که یکی مسلمان بود و دیگری ترسا!  دو همسایه علی رغم اختلافات اعتقادی و فکری ، بسیار به یک دیگر احترام می گذاشتند و برای جلب نظر طرف مقابل به سمت مذهب خویش ، خودشیرینی ها می کردند و بادمجان ها دور قاب می چیدند!روزی از روزها ، مرد مسلمان که به خانه بازمیگشت ، متوجه خیس بودن دیوار مشترک بین منزل خویش و منزل همسایه ی ترسا گشت! با خود گفت : شاید چاه آب مستراح همسایه دچار مشکل شده است و لابد ، ترسامرد ، دستش تنگ بوده و نتوانسته از عهده ی مخارج تعمیر آن برآید! این بود که  تصمیم گرفت به همسایه ، شکایت نبرد و خود ، به تنهایی بار این مشکل را بر دوش کشد! به همین سبب ، هر روز صبح ، هنگام خروج از منزل ، لگن بزرگی را در کنار دیوار می گذاشت تا آب نشتی داده شده ، در آن تخلیه شود و شب ها که به منزل بازمی گشت ، آن تشت را به تنهایی برمی داشت و در باغچه ی حیاط خویش خالی می نمود! مدتی به همین منوال گذشت تا این که بر اثر حمل مکرر آن لگن سنگین  ، دچار دیسک کمر شد و مهره های کمری اش ، از سه ناحیه دچار پارگی گشت! بعد از مدتی ، خبر بیماری مرد مسلمان به گوش همسایگان ، من جمله ترسامرد  رسید و او نیز ، به رسم ادب و همسایگی  ، تصمیم گرفت به همراه سایر همسایگان ، به  عیادت مرد مسلمان برود! در بدو ورود به منزل مرد مسلمان ، ترسامرد ، متوجه لگنی شد که در کنار دیوار خانه اش گذاشته شده بود و قطره قطره ، آب به درون آن می چکید! بعد از سلام و احوال پرسی های معمول و هندوانه زیربغل گذاشتن های مکرر توسط طرفین مورد ملاقات ، ترسامرد ، آرام  درباره ی ماجرای لگن آب کنار دیوار از مرد مسلمان سؤال نمود ! مرد مسلمان ابتدا از پاسخ دادن طفره رفت  ، اما وقتی دید ترسامرد ، با سؤال های مکررش او را در آستانه ی کچل شدن و یک بدبختی دیگر قرار داده است ، به ناچار لب به پاسخ گشود! ترسا مرد تا از این ماجرا آگاهی یافت ، جیغی چونان سوت خمپاره کشید و دست هایش را محکم بر فرق سر خود و همسایه ی مسلمان کوبید و فریاد زد:« ای ابله ! پس بگو چرا قبض آب خانه ی من چندین ماه است سربه فلک کشیده و تمام دار و ندار من در راه پرداخت آن به باد فنا سپرده شده است! آخر ای شیرین مغز کاهل ، تو را چه می شد که این گونه مرا به خاک سیه نشاندی و  تمام سرمایه های زندگی ام را بر باد دادی!»   و دست بر خنجر خویش برد تا که همسایه ی خویش را حلال کند که همسایگان دستانش را بگرفتند و او را به ضربتی ، بیهوش کردند و به داروغه ی شهر ، پیغام بدادند تا که میانجی گری کند و ماجرا را حل! داروغه نیز پس از آگاهی بر  ماجراهای وارد شده بر این دو همسایه ، آنان را به نزد قاضی شهر حواله نمود و قاضی نیز که وقت ملاقاتش تا سه ماه دیگر پر بود و بعد از آن نیز عازم سفر کاری به شهر سمرقند بود ، آنان را به چندین ماه دیگر حواله داد و ترسامرد ، به ناچار ، « بنشستی و صبر پیش بگرفت ، دنباله ی کار خویش بگرفت»‌تا این که پس از چندین ماه آزگار ، قاضی از سفر برگشت و حکم به اعاده ی خسارت قبوض آب ترسامرد توسط مرد مسلمان داد تا درس عبرتی گردد بر آیندگان که نابخردانه ، هوس خوبی کردن به دیگران بر سرشان نزند !

باشد که پند گیریم و شب ها نیز ، قبل از خواب ، مسواک بزنیم!

هیچ!؟

+ می دونی یه چیزی رو!؟

ـ  چیو!؟

+ بعضی وقتا خیلی دلم می گیره...

ـ  از چی!؟

+ از دوری...از نبودن...

ـ  از دوری چی !؟ از نبودن کی!؟

+ اصن ولش کن اینو...می دونی...این که شبا ، بشینی سعدی بخونی و هی دلت بخواد گریه کنی...

ـ  خوب می تونی سعدی نخونی...!

+ :)


پ.ن: 

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل


که گر مراد نیابم ، به قدر وسع بکوشم...!


سعدی


در هم و برهم های زندگی!

پریشب ، توفیقی شد که فیلم لالالند رو ببینیم!‌البته نه در سینما و در معیت سایر بزرگان و نگران بر پرده ی عظیم مقابل ، که لمیده بر روی تخت و در معیت هم اتاقی خود و چشم دوخته بر صفحه ی چند اینچی لپ تاب!

کلا فیلم خوبی بود...آخرای فیلم ، دل آدم رو داغ می کرد! وقتی به زیبایی هرچه تمام تر ، نشون داد و مقایسه کرد  اون چیزی رو که می شد باشه ، و اون چیزی رو که اتفاق افتاده بود...چقدر زندگی بی رحمه و چقدر سازش ناپذیر ...

یکی می گفت: سخت ترین لحظه ی جون دادن ، اون موقعی هست که جلوی چشمت ، اون چیزی که می تونست توی زندگی ت اتفاق بیفته رو بیارن و نشونت بدن...


دو روز قبل ، رفتم پاتوق کتاب ، گزیده ی اشعار مهدی اخوان ثالث رو برداشتم و خوندم...اصلا اصلا اصلا فکر نمی کردم که چنین غزل های قشنگ و باحالی داشته باشه!‌یه چند تاش واقعا من رو حیرت زده کرد! یکی از اون ها رو آخر همین پست می نویسم!


دیروز هم که رفتیم با بچه ها فوتبال ، چمن مصنوعی روبروی دانشکده دندون! خیلی خوب بود و قشنگ خودمون رو خسته و نابود کردیم! برای ماه رمضون هم باید برای ساعت های ۱۲ شب احتمالا تایم بگیریم و بریم ! امیدوارم بشه که بشه! بلخره کم کم ، باز باید ورزشو شروع کرد دیگه!


تو را باغیر می بینم ، صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید


نشستم ، باده خوردم ، خون گرستم ، کنجی افتادم

تحمل می رود ، اما شب غم سر نمی آید


توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زآن ، لیک

چه گویم جور هجرت ، چون به گفتن در نمی آید


چه سود از شرح این دیوانگی ها ، بی قراری ها؟

تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید


ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ، ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید


دلم از دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟


مهدی اخوان ثالث



عادت ها!

کلا یه عادتی که دارم این هست که در مواقع نزدیک به امتحانام ، وقتی میرم کتابخونه ، بیشتر از اون که کتاب درسی م رو بخونم ، کتاب غیردرسی می خونم! یعنی مثلا سه ساعت توی کتابخونه هستم و یک ساعتش رو درس می خونم و یک ساعت و نیمش رو هم میشینم مجله یا کتاب می خونم! 

این هفته هم که رفته بودم کتابخونه ، همین طوری اتفاقی ، دیوان اشعار «رهی معیری» رو برداشتم و یه تعدادی از شعراش رو خوندم! از قضا ، اون قدر شعراش خوب بود که تصمیم گرفتم هروقت رفتم جمعه بازار کتاب ، حتما کتابشو بخرم!

قبلا با شعرای رهی زیاد حال نمی کردم ...یه غم نامأنوس خاصی توی شعراش احساس می کردم و به خاطر همین ، هیچ وقت تحمل خوندن بیشتر از یکی دو تا غزل رو نداشتم! ولی این بار که کتابش رو برداشتم ، حرفاش خیلی به دلم نشست...اصلا انگار خودش بین قفسه های کتاب ها ، روی زمین ، کنارم نشسته بود و خودش برام می خوند ، با صدای غم انگیز خودش! 


مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز


بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز


آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز


روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل به دامان می فشاند اشک خونینم هنوز


گرچه سر تا پای من ، مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز


سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز


خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


رهی معیری