نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

ادامه ی پست قبل


دیشب ، یه نیم ساعتی چرخی زدم توی اکولالیا ، بیست سی تا شعر قشنگ و تر تمیز از شاعرای عرب ، ترک ، اروپایی و آمریکایی پیدا کردم ، که فوق العاده بودن از نظر خودم...حرفای قشنگ و دلی ای داشتن توی شعراشون...

شاید بعضیاشون رو اینجا بذارم...همه شون رو هم که به مرور توی هواخواه (Havakhaah)می ذارم...


راستی ، دیشب ژان کریستف رو تموم کردم...۱۹۰۰ صفحه ای که خیلی به نسبت طول کشید...حدود دو ماه وقت صرف خوندنش شد...به نسبت جان شیفته ای که خود رومن رولان نویسنده اش بود ، کمتر پسندیدمش...و به نظرم به نسبت سایر رمان هایی که خوندم ، کمتر انتظارم رو برآورده کرد...یه مقدار تک شخصیتی بودن رمان به نظرم اذیت میکرد آدم رو ، و یه مقدار دیگه هم ، سرعت وقوع اتفاقاتی مثل مردن شخصیت های داستان ، که خیلی سریع اتفاق می افتادن و ذهن مخاطب رو درگیر نمی کردن ، و این به نظرم جالب نبود...در کل میتونست شاید بهتر هم نوشته بشه ، البته از همون اول با ترجمه ی رمان ارتباط خوبی برقرار نکردم ،مترجم نسخه ای که من خوندم ، محمد مجلسی بود، و درکل به نظرم ترجمه ی م.ا . به آذین  میتونست شاید بهتر باشه واسه خوندنش...


امروز هم خانواده ی پاسکوآل دوآرته از کامیلو خوسه سلا رو شروع کردم ، تا الان که جالب بوده برام...


امشب رفتیم حرم ، نائب الزیاره همگی بودیم ، و شام هم مهمون امام رضا!



من نبودم...


من نبودم

کسی که در خانه ات را کوبید

من نبودم

کسی که به تو سلام داد

من نبودم

کسی که سالها عاشق تو بود

و هر کجا که می‌رفتی

دنبالت می‌کرد

دروغ گفتم

من بودم

من همان بودم که تو هیچ وقت نخواستی ببینی.

با این حال

آری ! من بودم که عاشق تو بودم

هنوز هم عاشقت هستم

حالا این را با صدای بلند فریاد می زنم


و تو گریه می‌کنی و می‌گویی

چرا این را زودتر نگفتی؟


#شل_سیلور_استاین

جمعه...!

امروز ظهر بیدار شدیم همه مون!ناهار درست کردیم خوردیم  و بعدش اتاق رو مرتب کردیم ، کلی از وسایل و خرت و پرت ها رو ریختیم دور ، و بعد اتاق رو جارو کردیم ، بعد یخچال رو تمیز کردیم و یهو دیدم محمد ، رفته و داره روپوش خودش و روپوش من رو که دیشب گذاشته بودیم خیس بخورن میشوره!گفت دیگه نمیخواستم دستای تو به فنا بره واسه شستن روپوش! 

 همین!

کسی باور نمی کند 

لبخندش می توانست

پلی باشد

که جمعه را

به همه ی روزهای هفته

پیوند بزند...


احمدرضا احمدی

بخش قلب

خب ، بعد مدت ها باز بیام و بنویسم اینجا!

بخش جنرال مون یه هفته ی قبل تموم شد...خیلی چیزا یاد گرفتم و با فوق العاده ترین استادای دنیا اشنا شدم و یاد گرفتم که چطور میشه یه استاد بااخلاق ، کاربلد و مهربون بود! 

این آخر هفته رفتم خونه ، دیروز رفتیم نظام آباد...با گوشی دایی کلی عکس گرفتم ، از درخت توت که پر شده بود از توت های شیرین و درشت و آبدار ، از درخت یاس بزرگ روبروی خونه که پر شده بود از گلای خوشبو ، از گل های زرد و بنفش توی مزرعه ها ، و از گلنارهای سرخ و قشنگ! عکسا که به دستم برسه میذارم اینجا چند تا شون رو!

این آخر هفته حال و هوای دلم رو خوب عوض کرد...یک ماه پرسه زدن توی بخش دلم رو داشت می پوسوند که رفتم و یه آب و هوایی عوض کردم ...

دیشب سعدی خوندم یه مقدار...


چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین ، دهن از امید خندان...    #سعدی

 

با رضا پریشب رفتیم کافینو ، روی تخته سیاه ش این بیت رو نوشت از سعدی:

تطاولی که تو کردی به دوستی با من

من آن به دشمن خونخوار خویش مپسندم...



ای زلف تو کمندی ،

ابروی تو کمانی!


و ای قامت تو سروی ،

و ای روی تو بهاری!


دانم که فارغی تو

از حال و درد سعدی


که او را در انتظارت

خون شد دو دیده باری...  #سعدی


دیشب بعد از یه مدت طولانی ، یه تفألی هم به حافظ زدم ، این غزل اومد:

صبا! اگر گذری افتدت به کشور دوست

بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست


بجان او که به شکرانه جان برافشانم

اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست


و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار

برای دیده بیاور غباری از در دوست


منِ   گدا و تمنای وصل او؟ هیهات

مگر بخواب ببینم خیال منظر دوست


دل صنوبریم همچو بید لرزان است

ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست


اگرچه دوست به چیزی نمی خرد ما را 

به عالم نفروشیم موئی از سر دوست


چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد

چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست





حسب حال...

این روزها ، ته ته وجودم ، در عمق وجودم احساس خستگی خیلی عمیقی می کنم...انگار اون ته مه های وجودم ، قشنگ این خستگی ، از همه چی ، رخنه کرده...امیدوارم دچار گسستگی  روانی نشده باشم...


منی که در شکفتگی ، نشانه می شدم کنون

زمانه در شکستگی مرا مثال می زند...


حسین منزوی

باز هم باران...

دیشب تا صبح بارون بارید...نم نم و چیک چیک...هوا خیلی خوب شده بود امروز...عصر ، از طبقه ی چهارم ، شهر رو نگاه کردم...ابرای فشرده ی کومولوس و استراتوس رو دیدم که دلبری می کردن...کوه ها رو دیدم که کاملا شفاف بودن ، برخلاف روزای قبل تر که حتی بعضی وقتا از شدت آلودگی دیده نمی شدن حتی...دلم یهویی غنج رفت برای این هوا...

امشبم که هوا صافه صافه...به قول ماها ، ایاسه! ماه کامله و آسمون هم تمیز تمیز...

ای خدا...نمیشد هوا همیشه همیطوری می موند...؟


بارون میاد جر جر

پشت خونه ی هاجر

هاجر عروسی داره

دمب خروسی داره!(؟)



جز در صفای اشک دلم وا نمی شود


باران به دامن است هوای گرفته را...


#شهریار

باران ...باران ...

نشستم کنار پنجره...بارون میاد...خیلی قشنگ ، لطیف ، و فقط صدای بارون رو میشنوم ...

چرا وقتی بارون میاد ، همه ی غم عالم انگار میباره توی دل آدم...نه این که بارون بد باشه ها...نه...فقط نمیدونه چرا هیچوقت موقع بارون اومدن ، دل آدم یه طوری میشه...اصلا نمیشه گفت چطوری...دل آدم تنگ میشه؟غمگین میشه؟یهو ته دل آدم خالی میشه...؟ شاید همه ی اینا...

بارون میباره و من نشستم کنار پنجره و فقط دارم مینویسم...هر از چند دقیقه ای یه آهنگی گوش میدم ، به صدای بارون گوش میدم ...فقط همین...


باران با زمزمه ی صدای تو آشناست

موج ، با گیسویت

خورشید ، با گیسوانت

و نسیم ، با تشویش نگاهت

گام هایت ، گذار ماه ، در شبِ مِه

نگاهت ، دغدغه ی خواستن و خودداری

چشمانت فاصله ی شراب و هشیاری

ـ هماره انگار کودکی اکنون از خواب برخاسته است ـ

دست هایت پیوند پنهان مهربانی و بهار

و شوق ریزش ، در تن آبشار...


بیا قدر خواستن

قدر عشق را

بدانیم...


#علی موسوی گرمارودی

هوگو

ماریوس:

-آیا باز هم به لوکزامبورگ می آید؟

-نه آقا

-در آن کلیسا است که برای شنیدن قداس می آید;مگر نه؟

-دیگر بدانجا هم نمی آید

-باز هم در همان خانه منزل دارد؟

-نه تغییر منزل داده

-پس کجا منزل کرده؟

-به کسی نگفته


چه چیز ناگواری است که آدمی آدرس جان خود را نداند!


بینوایان


۲۶ فوریه زادروز ویکتور هوگو 

باران...

بازم بارون بارید و هوا ، عطر بهار گرفت...خدا رو شکر این چند روز هوا و آسمون خیلی خوب بود...رفتم قدم زدم امشب هم...



وای باران باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سر بی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پرمرغان نگاهم را شست


حمید مصدق



کتاب ها

امروز عصر دو تا کتاب از کتابخونه ی مسجد دانشگاه گرفتم...یکی ش ، «نان سال های جوانی» هاینریش بل و دومی ش ، «یک گل سرخ برای امیلی» از ویلیام فاکنر...البته قبل از اون باید پیرمرد و دریای همینگوی رو تموم کنم! نمیدونم چرا این قدر تموم کردن این کتاب داره طول میکشه!فردا میشه یه هفته که شروعش کردم ، در حالی که ۱۱۰ صفحه هم بیشتر نیست کتابش فک کنم!!

قبلا توی انتخاب کتاب خیلی وسواس داشتم ، همه اش فکر می کردم که این کتاب یا اون کتاب ...۵-۶ ماهی هست(بعد از انتخاب خانواده ی تیبو) که یهو دست می برم یه کتاب برمیدارم و امانت می گیرم...

این قضیه ی انتخاب هم دردسری شده برای من ، مثال بارزش همین گوشی پزشکی خریدن ، تا چند وقت قبل ، بین لیتمن و زنیت مد و ام دی اف ، مردد بودم ، تا اینکه بالاخره دلم رو زدم به دریا و تصمیم ام رو گرفتم که ام دی اف بخرم! هم گوشی خوبیه هم قیمتش مناسب تره به نظرم! و خوب ، عمل کردن به توصیه های رولف دوبلی ، توی کتاب هنر شفاف اندیشیدن اش تا حدودی بهم کمک کرد!کنار گذاشتن وسواس انتخاب و بررسی کردن مزایا و معایب هر انتخاب و در نهایت ، گرفتن یه تصمیم نهایی و خلاص!



هتل اعصاب؟؟!

امروز به جای بخش اعصاب ، قرار بود بریم برج سپید ، برای کنگره نوروژنتیک!صبح کله سحر پا شدیم رفتیم و یک ساعت هنوز مونده بود به شروع رسمی کنگره!!مثل این بچه دبستانیا که اولین روز مدرسه شونه به خدا!!

دیشب خواب دیدم پرسپولیس در عرض ۴ دقیقه ، یعنی از دقیقه ۹۰ تا ۹۴ ، یه کامبک تمیز زده به السد و بازی ۳-۳ مساوی شده!در این حد یعنی...!

امروز توی کنگره ، وقتی مجری داشت به انگلیسی صحبت می کرد و توضیح میداد ، موقع بردن اسم مَشهَد ، گفت مِشَد !! و ما اونجا کلی خندیدیم و فهمیدیم که واقعا تلفظ واقعی اش هم همونه!


یکی دو هفته ای هست دارم شعرای حافظ رو سریع بررسی می کنم برای نوشتن بیت هاش برای مشاعره...تازه باز می فهمم که چقدر غزل خوب داشته و داره که تاحالا نخوندم و باید بخونمشون...



چرا من سه ساله روی آلبوم یانی قفل کردم!؟؟یعنی دقیقا شده مصداق «دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی » واسه ی من!ته ته ش میرسم باز به همین آلبوم و Felitsa و The Flame Within ش...!


زمستان...

عشق تو را در زمستان به یاد می آورم

و دعا می کنم باران

در سرزمینی دیگر ببارد

برف

بر شهری دیگر بریزد

و خدا

زمستان را از تقویم خود پاک کند

چگونه خواهم توانست زمستان را

پس از تو تاب آورم نمی دانم...


نزار قبانی


از کتاب «در بندر آبی چشمانت...»

باران...

دوباره باران گرفت
باران 
معشوقه ی من است 
به پیش بازش در مهتاب می ایستم
می گذارم صورتم را و لباس هایم را بشوید
اسفنج وار 

باران 
یعنی
 برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!

باران 
یعنی
 قرار های خیس

باران
یعنی
تو برمی گردی...!
یعنی 
شعر برمی گردد...

نزار قبانی

پی نوشت: چقدر خوبه این نزار قبانی...
چقدر خوبه بارون...

پی نوشت ۲: الان که پی نوشت دوم رو مینویسم ، فرداشب موقعی هست که پست رو گذاشتم!! دیشب برف هم اومد مشهد!مثل پارسال که آذرماه برف اومد!

جمعه...


من

انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را

بیاد دارم که در غروب آنها

در خیابان

از تنهایی گریستیم

ما نه آواره بودیم، نه غریب

اما

این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت

می گفتند از کودکی به ما

که زمان باز نمی گردد

اما نمی دانم چرا

این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند...


احمدرضا احمدی