نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

برف ، اسفند ، غزل غزل ترانه تو

دیشب اینجا برف اومد! یه برف خیلی قشنگ و آروم و ملایم ، رفتیم قدم زدیم زیر برف و یه مقدار خرت و پرت خریدم و بازم قدم زدیم و دو ساعت بعد برگشتم اتاق ، هوا هم سرد بود ، تا حدود ساعتای یک که بیدار بودم هنوز داشت برف میومد. 

صبح که بیدار شدم چِشَم به کوهای اطراف افتاد که پر بودن از برف ، و درختا هم همینطور ، یه عکس گرفتم ازشون؛ نزدیکای ظهر هم دوباره برف شروع شد و تا عصر بارید؛ چند تا اسلوموشن گرفتم از بارش برف.

امشب بعد از شام ، دو تا از وویس هایی که پارسال اوایل زمستون از شعرخوندن خودم توی اتاق گرفته بودم رو پیدا کردم ، دو تا از شعرای ابتهاج رو خونده بودم؛ نمیدونم چرا موقع شنیدن شون یه مقدار چشام نمناک شد و قفسه سینه م گرفت یه کم! این عمرِ گذشته رو کجا میشه دریابیم؟ نشستم چندتایی غزل از منزوی خوندم و چندتاشون رو هم بلند خوندم و صدام رو ضبط کردم همینطوری ، واسه آینده ، که به یادگار یه چیزی از خودم ، ازین روزا داشته باشم...


اسفند رو دوست دارم ، هوا خیلی خوب میشه ، بوی عید کم کم سرک میکشه لابلای شاخه های درختا ،  زمین و آسمون پررنگ تر میشه و انگار که همه چی داره تر و تازه میشه؛ مخصوصا این که خوبی امسال اینه که توی اسفند هیچ امتحانی ندارم و میتونم راحت برم بیرون قدم بزنم ، کتاب بخونم و زندگی رو راحت تر از قبل بگیرم...


 برف امسال من رو یاد برف های سالای اخیر انداخت ، یاد برف سال کنکورم و قدم زدن تنهایی توی برف و سکوت و سرما ، برف  دو ، ترم سه و ترم پنج ؛ و چقدر خاطرات  توی ذهنم شفاف و روشن باقی می مونه

فراق!

سه ماهه ننوشتم! فکر کنم تا حالا توی این چهارسالی که وبلاگ رو مینویسم ، چنین دوره ی طولانی ای رو از دست ندادم برای نوشتن! هرچند که جاهای دیگه مینوشتم ولی وبلاگ رو تا حالا این قدر ازش دور نیفتاده بودم! چند تا علت داشت ، علت اول همون همیشگی ، تنبلی بالفطره ای که همیشه تو وجودم بوده!! دومی ، سنگینی بخشا و درسایی بود که این دو سه ماه داشتم...یک ماه اول بخش جراحی رو که مقارن بود با آبان ماه ، تماما پشت پنجره ی اتاق گذروندم ، با یه استکان چای روی میز ، کتاب توی دستم ، موسیقی در حال پخش و نگاه به افق دلربای پاییزی ...به خاطر همین مجبور شدم ماه دوم بخش رو که منتهی به امتحان می شد ، با هزار بدبختی فقط درس بخونم بلکه بتونم قبول شم امتحانش رو که بالاخره هم با سلام و صلوات و دعای اطرافیان و سماجت و دست آویزی به بارگاه الهی این امتحان هم پاس شد و به خاطرات پیوست. بخش بعدی هم اورولوژی بود که علی رغم آموزش فوق العاده ای که در طول بخش داشت ، امتحانش سخت بود و اون رو هم توی دی ماه مجبور شدیم سفت بشینیم بخونیم! بخش بعدی هم ارتوپدی بود...قبل از این که برم ارتوپدی بنا به تعاریفی که بچه ها از این بخش کرده بودن و همچنین پیش زمینه ی ذهنی که ازش داشتم ، به شدت متنفر بودم از این بخش ، ولی وقتی بخش رو شروع کردیم روز به روز علاقه مند تر شدم بهش ، و از اساتید و حرفه ش بیشتر و بیشتر خوشم اومد...علیرغم تمام سختی ها و درگیری هایی که داشت ، یه رشته ی فوق العاده بود ، از همه نظر! سال یک استاژری رو این طوری تموم کردم...

الان هم که چهار روزه داریم میریم اطفال...تا الان که سر و کله زدن با بچه ها زیاد عذاب آور نبوده!‌البته در مجموع همیشه بچه ها رو دوست داشتم و هیچ وقت نمی تونم باهاشون بد رفتار کنم ، به نظرم بچه ها ،پاک ترن و معصوم تر و بی گناه تر... درد کشیدن شون به تنهایی براشون بسه ، دیگه ما بیشتر رنجشون ندیم با تندی کردن و بداخلاقی هامون...


سعی می کنم بیشتر بنویسم این روزا ، مخصوصا این که اسفند ماه داره میرسه و هوا ، هوای بهار میشه ...

فاصله

به نظرم رعایت حد و حدود و فاصله ی هرچیزی خیلی مهمه...و این رو به نظرم خیلی دیر میفهمیم...ولی از هر موقع که بفهمیم خوبه و میتونه کمک مون کنه...چند روز قبل رضا توی هواخواه یه جمله ای از کریستین بوبن نوشت که هرچیزی بخوام بگم رو در خودش داره...


ما در زندگی، همه تنگاتنگ هم افتاده ایم. فکر می کنم هنر اصلی، هنر فاصله ها باشد. زیاد نزدیک به هم، می سوزیم. زیاد دور از هم، یخ می زنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. این یادگیری هم مانند بقیه چیزهایی که واقعا یاد می گیریم فقط با تجربه ای دردناک میسر است. باید قیمتش را بپردازیم تا بفهمیم. رنج را دوست ندارم. هرگز دوست نخواهم داشت. اما باید قبول کنم آموزگار خوبی ست. ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آن ها نزدیک می شویم سپری می کنیم و به نوبه ی خود نابود می شویم. رستگاری در این است که اگرچه نابود، اما زنده باشیم...


کریستین بوبن



پدرخوانده...


چی بگم از قشنگی این فیلم پدرخوانده! تعریفش رو قبلا از بچه ها شنیده بودم ولی فیلمش رو ندیده بودم...دقیقا از یه هفته قبل شروع کردم به دیدن فیلمش و عصر دیروز دیگه تمومش کردم! وااااقعا عالی بود ، به معنای وااااقعی! آلپاچینو چقدر عالی بود...آخ از موسیقی متنش که هروقت شروع میشد  یاد تک تک قسمتایی از فیلم می افتادم که اون موسیقی نواخته می شد...حدود ۸-۹ ساعت فیلم ناااااب به معنای واقعی بود...و الان ناراحتم که دیگه این فیلم رو دیدم و نمی تونم اولین بار دیدن این فیلم رو تجربه کنم!!!!

روی دیوار اتاق جدیدی که رفته بودیم سه چار ماه قبل ، به یادگار از ساکن قبلی ، حدود دویست تا عکس در قطع های مختلف ، به طور متوسط۱۵ در ۲۰ سانت ، تصاویر بازیگرا در نقش هاشون در فیلم های مختلف بود...تعداد زیادی شون هم مربوط بود به همین فیلم پدرخوانده...حدود ۵۰-۶۰ تاشون رو جدا کردیم با علیرضا که دوباره که برگشتیم ، بچسبونیمشون به دیوار اتاق...

اوصیکم به دیدن سه گانه ی Godfather!!!



درخواست راهکار!

از وقتی که این لپتاب رو خریدم ، یعنی از دو سال و نیم قبل ، نتونستم یه عکس درست و حسابی بذارم توی وبلاگ! هر عکسی که میذارم نمی تونم اندازه اش رو تغییر بدم! نمیدونم سافاری چرا این قدر اذیت می کنه و نمیشه این کار رو کرد!‌حتی چند روز قبل گوگل کروم هم نصب کردم روی لپ تاب ولی بازم نشد عکس رو کوچیک تر کنم! اگه کسی راهکاری داره واسه این قضیه لدفن لدفن لدفن بهم بگه!!

روز عاشقان کتاب!

نهم اوت ، مثل این که روز عاشقان کتابه... یه استوری گذاشتم و از بچه ها خواستم بهترین کتابایی که خوندن رو بهم بگن...و خوب ، یه تعداد نسبتا خوبی کتاب جدید و خوب بهم معرفی شد که اینجا هم مینویسم شون که یادم باشه همیشه که اگه بتونم حتما بخونم شون...


بهترین کتابایی که خودم خوندم:

خانواده ی تیبو از رژه مارتن دوگار

بینوایان ، گوژپشت نتردام ، تاریخ یک جنایت از ویکتور هوگو

جان شیفته از رومن رولان

خاطرات یک پزشک«ژوزف بالسامو» ،  از الکساندر دوما

کنت مونت کریستو از الکساندر دوما

یک عاشقانه ی آرام ، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی

۱۹۸۴ از جرج اورول

بادبادک باز از خالد حسینی

صد سال تنهایی ، عشق سال های وبا از گابریل گارسیا مارکز

روان درمانی اگزیستانسیال از اروین د یالوم


کتابایی که بچه ها معرفی کردن بهم و من هم به شما و خودم توصیه شون می کنم:


کوری

قلعه حیوانات

بیشعوری

هری پاتر

وقتی نیچه گریست

صد سال تنهایی

دیوید کاپرفیلد

راسپوتین

مسیح باز مصلوب

خرمگس

رنج های ورتر جوان

کیمیاگر

نبرد من

او مرا دوست داشت

ماجراجویان

سه تفنگدار

شازده کوچولو

خاطرات یک پزشک از میخاییل بولگاکف

هنر شفاف اندیشیدن

سنگ فرش هر خیابان از طلاست

گایدلاین جراحی

القرآن الکریم

قلعه مالویل

جز از کل

لطفا گوسفند نباشید

قورباغه ات رو قورت بده

مردی به نام اوه

شورش

دالان بهشت

ملت عشق

فوریت های پرستاری

زیست سوم!






تجربیات!

دیشب فیلم «مالنا»‌ رو دیدم ، با بازی مونیکا بلوچی 

فوق العاده بود...فوق العاده...آخر فیلم رو خیلی دوست داشتم...

پیشنهاد می کنم ببینین!

روایت یک عشق...


تجربیات من

یه سری تجربیات هست که به ظاهر کوچیک و غیرقابل توجه هستن ولی میتونن لااقل یه مقدار باعث بشن که موقع انتخاب کردن ، درست بتونیم انتخاب کنیم که بعدا پشیمون نشیم...!این جا مینویسم شون و توی دسته بندی تجربیات ، میذارمشون تا همه شون یه جا جمع باشن!


۱. شیر  استریلیزه ی دومینو(از این پاکت مقوایی ها) به شدت از نظر من مزخرفه...شیر کاله بهتره به نظرم

۲.پیراشکی رضوی چربه یه مقدار و زیادم خوشمزه نیست...اشترودل ش بهتره...

۳.دمنوش میکس کافی شاپ کافینو بدمزه اس...یه طعم ترش غیرقابل قبولی داره که نمیتونم تحمل ش کنم!!

۴.موقع ترک کردن یه محیط ، حتما همه چی رو چک کنیم که چیزی یادمون نرفته باشه!(دیروز جزوه ها و کلاسورم رو کلا توی راهروی اعصاب بیمارستان قائم جا گذاشته بودم!!اگه جای دیگه ای بود الان قطعا باید با خاطراتش زندگی می کردم!!)

۵.دستکش هاتون رو هیچ وقت توی جیب کاپشن تون نذارید ، مگه این که جیب هاش زیپ داشته باشه و ببندینشون ...وگرنه که به احتمال زیاد می افتن بیرون و فوقع ما وقع!

۶.هیچ وقت توی زمستون به این بهانه که هوا یه مقدار گرم شده و این حرفها ، کاپشن تون رو در نیارید ، یا این که مثلا بگید شال و دستکش و کلاه  امروز نیاز نیست و  این حرف ها! زمستون این چیز ها حالیش نیس!(جمعه زیپ کاپشنم رو نبستم و الان ۴ روزه که احساس سرماخوردگی خفیف می کنم!)