نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

هفته قبل ، یادتونه که چقدر خوش گذشت!؟ این هفته برعکسش شده! از دیروز ، سرماخوردگی یقه مو گرفته ولم نمی کنه!البته اون قدرا شدید هم نیست ولی انگار ته حلق آدم ، هزار تا پشته ی خار انبار کردن و آدم هی دوست داره خنج بزنه به حلقش ، و بدی ش هم اینه که با این خنج زدنا فقط بدتر میشه اوضاع!

دیروز ، هوا خیلی سرد بود ، یه دوش گرفتم و چرت زدم و بعدش رفتم دانشکده واسه مراسم گردهمایی شاعرای ارغوان !‌همونجا ، یه دو دقیقه با یه لا پیرهن رفتم تا تریا چایی بخرم ، که بعدش احساس کردم گلوم میخاره!‌و خب ، گفتم کارم ساخته اس!‌بعدشم که حراست واسه ورود مهمونا اذیت کرد و راهشون نداد و یه ده دقه ، یه ربع ،  رفتیم بیرون با مسوول فرهنگی صحبت کردیم ، بازم به همون یه لا پیرهن ، دیگه ناک اوت شدم! حالا خوب بود که جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد ، ولی خیلی اذیت کردن ، حالا بگذریم! همین که استاد کلاهی اهری و کاظمی و رفعت حسینی و باقی دوستان جان رو دیدیم و بعضا شعراشون رو شنیدیم ، می ارزید به همه ی این اذیت و درد و بلاها!‌و خیلی دلم صاف و صوف شد از دیدن این همه مردمان «خوب» !  و کاش میشد بیشتر میدیدمشون! و بیشتر میشنفتمشون!آخر جلسه هم همه شاعرا و خودمونیا ، بوم رو امضا کردیم و یه عکس ازش استوری کردم!‌و عکس دسته جمعی گرفتیم ، که شاید آخرین عکس دسته جمعی ارغوان بوده باشه!

بعد جلسه ، با «ح»‌و «و» قدم زدیم زیر نم نم بارون ، چتر داشتیم البته! هوا سرد بود!‌دو تا گل توی جیبم گذاشته بودم که «ن»‌داده بود بهم ، همینطوری توی راه و اتفاقی! و یه بادکنک هم برداشتیم و آوردیم! سر شام ، «ع» هم بهمون ملحق شد ، بازم صحبت کردیم و خندیدیم ، «ع»‌گفت خیلی خوب می خندی! بهش گفتم همین مدل خندیدنم عامل نصف بدبختی هام شده!‌همیشه خب ، دوست داشتم  تبسم  کنم ، ولی همیشه صدای قهقهه هام تا اون سر عالم رفته!‌البته امروز یه کلیپ دیدم ، امیلیا کلارک هم همینطوری مث من می خنده ، البته ما کجا ، امیلیا کجا ، ولی خب ، خواستم بگم که فک نکنین عیب از منه!!D:

بعد شام رفتیم همگی پیش «پ» ، البته من زودتر رفتم! یه مقدار صحبت کردیم بازم با هم...از همه چی! تا ساعتای ۱۱ دور هم بودیم! یه ادالت کلد انداختم بالا ، و سرم گیج رفت و ساعت دوازده تا نزدیکای هشت بیهوش شدم! بعدش پا شدم ، شیرعسل درست کردم و خوردم و رفتم بیمارستان ، واسه کلاس تئوری ، اولی رو که نرسیدم و حضور غیابم نشد ، دومی رو خوابیدم سر کلاس ، تایم کلاس سومی رو هم رفتم رادیوتراپی ، پیش«پ» ، توی دفتر نشستیم و چای و بیسکویت خوردیم و بازم صحبت کردیم...کلاس چهارمی رو هم پیچوندم و رفتم دانشکده ، واسه مراسم تقدیر از فعالای فرهنگی! کلی از بچه ها رو دیدم اونجا...بعد مراسم ، با «ی» رفتیم واسه ناهار مراسم ، روبروی هم نشستیم ، بقیه بچه ها هم کنارمون بودن، و کلی  با هم صحبت کردیم ، و فهمیدم چقدر فکرامون به هم نزدیکه ، و توی این چهار پنج سالی که میشناختمش ، اصلا نفهمیده بودم! بعد ناهار هم اومدم اتاق ، کل عصر رو خوابیدم! همین! آخر هفته داره همین طوری با گریپ و زکام میگذره!‌


مرا بس که بگویم دوستت دارم

مرا بس که بگویم چون آتش ها برایت سوخته ام

تا مرا بگذاری ، بروی تا باران های بعد

کویرها را بگذاری تا مرا صدا کنند

در حیرانی بادهای سوخته ، سرگردانم کنند!


صحراهایی هستند و مثل روزهای من بیهوده اند

بی شوق اند ، بی بارانند ، بی ترانه اند

بی هیچ گیاهند

بی انتظارند و بی بامداد!


روزی طولانی اند که بعد از رفتن گل ها آغاز شد

بعد از گیاه و پرنده و هرچه هست

بی عطر نارنج و لولای در که صدا می کند!


کسی نیست تا بیتابش باشم دیگر

بس که مرا تاب ابروهایت کشته است!


محمدباقر کلاهی اهری


بارون اردی بهشتی

امروز ، هوا خیلی سرد شده بود...البته سه چهار روزی هست که اینجا هوا ابری و سرده ، و من دارم کم کم وارد فاز ذهنی پاییز و زمستون خودم میشم ، ذهنم یه مقدار پر میشه از خیال و غم !‌البته خیلی خفیف و کمه!‌ میشینم یه کم پشت پنجره و چایی و شعر و آهنگ و یه مقدار هم رمان و گاها درس...امروز بعد کلاس ، رفتم ارغوان ، کلی از بچه ها اومده بودن و جلسه ی خوبی بود...فردا هم مراسم شعرخوانی به مناسبت بزرگداشت سعدی داریم که مهمونای خوبی هم دعوت شدن به مراسم...

بعد جلسه ، با پویا قرار گذاشتیم که پیاده برگردیم...و یه دوست مهربان ، کتاب شب های سپید داستایوفسکی رو بهم امانت داد که فیلم شب های روشن ، اقتباسی بوده از اون...و تصمیم گرفتم که بعد از خوندن گرگ بیابان ، برم سراغ اون کتاب...هوا موقع برگشت خیلی سرد بود ، پویا اومد و قدم زدیم زیر باد و بارون...کلی حرف زدیم...موقع شام هم کلی صحبت کردیم...وقتی با پویا صحبت می کنم ، انگار با خودم صحبت می کنم...شفافیت و صداقت و مهربونی قطره های بارون رو داره ، و مثل یه برادر بزرگ تر بهش نگاه میکنم و روز به روز احترام و دوستیم بهش بیشتر میشه...

هوای بارون زده ، ذهن من رو می بره به یه فضای معطر و مرطوب ، پر از عطر گلای یاس هم آغوش با نرده های دیوار کنار باهنر...اونجایی که چهارسال قبل همین موقعا ، ساعتای ۱۰ شب ، موقع برگشتن از دانشکده و موقع عبور از پیاده رو می دیدمشون و عطرشون رو استشمام می کردم و حس لطیف و فوق العاده بکری برام تداعی می کرد...از زمان نوجوونی ، میگفتن بارون ماه نیسان رو جمع کنین و بنوشین!‌ ماه نیسان میشه همین آخرای فروردین و اردی بهشت مثل اینکه...میگفتن نوشیدن بارون ماه نیسان برخلاف  بارون بقیه ایام که جنون میاره ، مفیده فی الواقع!‌ مخصوصا اگه اوراد و اذکار مخصوص خونده بشه بهش!


جهان

 از آغاز تا پایان 

شعری ست محزون؛

کسی در خواهد زد

و خواهد آمد

که چشمان تو را خواهد داشت

و همان حرف تو را خواهد زد

ولی من او را نخواهم شناخت


اگر کسی مرا خواست

بگویید

رفته باران ها را تماشا کند

و اگر اصرار کرد ، بگویید

برای دیدن توفان ها رفته است!

و اگر باز هم سماجت کرد ، بگویید

رفته است تا دیگر باز نگردد...


مرحوم بیژن جلالی


این آهنگ رو از یانی خیلی دوست دارم...مخصوصا موقع قدم زدن زیر آسمون شب ، و مخصوصاتر اگه هوا ابری باشه و نم نم بارون بباره...

A Walk In The Rain


شب های روشن

دیشب ، رفتیم حرم . مسیر خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم حدود یک ساعت تا حرم رو پیاده بریم...توی مسیر هم چندتایی ایستگاه صلواتی دیدیم و دلی از عزا در آوردیم...کلی هم صحبت کردیم و خندیدیم...هوا هم خنک بود و ابری...حرم البته زیاد شلوغ نبود...مجال زیارتی شد و نمازی و دعایی و بعد هم برگشتیم...توی راه برگشت ، با دو تا از بچه های آذری هم کلام شدم ، دست آخر بهشون گفتم من زبان آذری رو خیلی دوست دارم ، و حتی یه مدتی هم شروع کردم به یادگرفتن این زبان ، و مث بقیه ی زبان های عبری و فرانسه و عربی  ، توی اول مسیر موندم و ادامه ندادم...یه جمله ای رو موقع جدا شدن ، بهم یاد دادن ، که معنی ش می شد : به تو نیازمندم ، به همون مفهوم تو را دوست دارم...جالب بود برام...


نیمه شب ، فیلم شب های روشن رو دیدم ، ساخته ی فرزاد مؤتمن...یه عاشقانه ی غم انگیز زیبا ، داستان استاد ادبیاتی که فقط دو یار همراه داشت...اولی مادرش ، و دومی کتاب های کتابخونه ی شخصی ش...و زندگی ش ، بر اساس خیالات میگذشت ، چقدر احساس هم ذات پنداری می کردم باهاش...و به طور اتفاقی ، شخصی(رؤیا)  به زندگی ش وارد شد که تمام زندگی ش رو دستخوش تغییر کرد ، از احساسات و خیالات و روح و روان گرفته ، تا کار و نحوه ی دیدش به زندگی ... و سرانجام هم وقتی که که رؤیا ترکش کرد ، استاد با زندگی ای مواجه  شد که هیچ آشنایی باهاش نداشت... ، زندگی ای که با چند روز قبل کاملا متفاوت بود ... توصیه می کنم حتما ببینینش...فوق العاده بود به نظرم...

توی فیلم ، کلی شعر خوندن واسه هم ، یکی از بهترین سکانس هاش ، لحظه ی خوندن غزلی از سعدی بود ، برای رؤیا:


بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم ، چه ناخوشم بی تو


شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو


دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چِشَم بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو


پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو...


سعدی


این هم غزلی ، به مناسبت روز بزرگداشت سعدی علیه الرحمه...و شروع ماه بهشتی  اردی بهشت ...

آخر هفته!

پریروز ، عصر ، دم دمای غروب علیز گفت بریم پارک! خودمم دلم میکشید که یه بیرونی برم و دوری بزنم! تازه رضا هم اومده بود!‌ سریع لباس پوشیدیم و زدیم بیرون! ربع ساعت بعد پارک بودیم!‌سه تایی گشتیم توی پارک و کلی حرف زدیم ، هوا خیلی خوب بود ، بهاری  و مطبوع ...واسه شام هم رفتیم سه تا سیب زمینی چیکن شنیسل با سس زیاد گرفتیم و وسط مسطای پارک تا آخر بلعیدیم...از امامت ، تخمه آفتابگردون و ژاپنی گرفتیم و یه ساعت قدم زدیم و حرف زدیم ، خیلی حرف زدیم ، خیلی وقت بود سه تایی این طوری فرصت نکرده بودیم درست حسابی جمع شیم و حرف بزنیم...خیلی خوب بود...

دیروز ، کلاس تئوری داشتیم کلا ، هیچی ش رو گوش ندادم! هیچی ش رو!‌ دو تا کلاس اول رو که توی فجازی چرخیدم و کتاب «گرگ بیابان» هرمان هسه رو شروع کردم(راستی نگفتم که سه تفنگدار رو تموم کردم ، نه!؟ خب ، تموم شد کتابش و خیلی لذت بردم ازش و پیشنهاد ویژه میکنم که بخونینیش حتما اگه تونستین!)، دو تا کلاس بعدی رو هم که آهنگ و کتاب صوتی گوش دادم و یه چرتی زدم سر کلاس که خیلی مشعوف شدم...میخواستم عصر برم تئاتر ، که مسوولش گفت کلا کنسل شده اجراش! واسه همین عصر با هادی و علیز رفتیم باغ وکیل آباد ، آخرین باری که رفته بودم اونجا ، تقریبا ۱۳-۱۴ ماه قبل بود ، زمانی که تنهایی ، غروبای جمعه مخصوصا ، از خونه تا باغ وکیل آباد رو قدم میزدم ، و پاییز بود و درختا همه بی برگ و هوا سرد و خورشید بی رمق و آسمون رنگ پریده و زمین پر از برگای درختا...و چقدر حس تنهایی غریب و به یاد موندنی ای داشت اون لحظات برام...و چقدر خاطره انگیز بود قدم زدن توی این باغ...و چقدر غروب پاییزی غمفزایی داشت این باغ...

این دفعه ، باغ خیلی سرسبز بود ، و رودخونه ی وسطش هم پر بود از آب ، چایی ریختیم واسه خودمون و کلی صحبت کردیم و بستنی خوردیم و تا آخرای باغ قدم زدیم...دم دمای غروب برگشتیم...

امروز هم که قرار شد بریم ییلاقات ، با پنج تا دیگه از بچه ها ...ساعت ۶.۵ راه افتادیم و ساعت ۷.۵ رسیدیم مایان ، توی مسیر ازغد بود که قبلا دو بار رفته بودیم...یه روستای سرسبز و بکر بود ، با مردمانی خونگرم و مهربون ، که کلی راهنمایی مون کردن و خیلی خوب بودن...رفتیم کمرکش کوه و یه مزرعه پیدا کردیم پر از علف و شقایق...املت و چایی زدیم و یه دوری توی کوه زدیم و ناهار هم جوج و نوشابه!! هوا ابری بود و یه مقدار نم نم بارون هم بارید گاهی اوقات...مایان ، یه رودخونه ی پر آب داشت ، روستای سرسبزی بود ، جایی که ما نشستیم هم ، وسط دره ی کنارش ، چشمه ها میجوشیدن و آب زلال جریان داشت...چند تایی فیلم و عکس گرفتم از جریان آب و گل و گیاها و استوری کردم...اینجا هم شاید بذارم...همه جا بوی عطر گیاهای وحشی پیچیده بود...پر بود از بومادران و عطر عجیبش...و کاکوتی (کاکتو!؟) و کلی گیاه دیگه...با دو تا از بچه های لبنان که همراه مون بودن ، کلی صحبت کردیم درباره  ی کشورشون...از غاده السمان و خواننده هاشون مث راغب علامه و فیروز صحبت کردم باهاشون و  از فرهنگ و اجتماع شون...کلی آهنگ گوش دادیم و با چند تایی خواننده ی خوب آشنا شدم!احلام ، سمیره سعید ، فارس کریم ، اساره اصیل و... و چایی آتیشی نوشیدیم و عصر کنار آب یه مقدار نشستیم و بعدش هم برگشتیم...


بشنویم یه آهنگی!؟

Can't Wait









لاله های هلندی

امروز عصر ، بعد از مدت های مدید ، رفتم سالن مطالعه ی دانشکده...بهار دانشکده رو خیلی دوست دارم...پنجمین سالی هست که بهارش رو تجربه می کنم ، بهاری پر از گلای رنگارنگ و درختای پر از شکوفه و آسمون ابری و بارون های بی خبرش رو...

یه مقدار اول درس خوندم ، بعد طبق تصمیمی که از قبل داشتم ، رفتم پارک ملت ، علی هم اومد! هوا ابری و گرفته بود...همین طور که داشتیم قدم می زدیم ، نم نم بارون هم شروع شد...رفتیم تا انتهای پارک و لاله های هلندی قشنگی که کاشته بودن رو دیدیم...آهنگ بی کلام جان مریم هم توی اون محوطه پخش میشد که توی این شهر عجیب به نظر میرسید!:)))

مردم همه داشتن با لاله ها عکس میگرفتن...خیلی قشنگ بودن این لاله ها ، ما هم چندتایی عکس گرفتیم !‌موقعی که داشتیم از داخل پارک برمیگشتیم بارون شدیدتر شد و تبدیل به  رگبار شد!‌خیس خیس شدیم و هیچ جا رو نمی دیدیم!انگاری موش آب کشیده شده بودیم!! به هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم زیرگذر پارک به سمت دانشگاه ، و یه چند دقیقه ای وایسادیم!‌ دو تا سمبوسه گرفتیم و داغ داغ خوردیم! خیلی چسبید!‌بعد هم رفتیم کلبه ی کافه ی روبروی دانشکده ، دو تا چای نبات دبش تزریق کردیم داخل رگامون...خیلی صفا داد ، چای نبات زیر بارون!!


مثل باران بهاری که نمی گوید کِی؟

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس...


آرش مهدی پور






Midnight In Paris

پریشب ، فیلم نیمه شب در پاریس رو دیدم...داستان مرد و زنی بود که به پاریس سفر کرده بودن  ، مرد که یه نویسنده بود ، عاشق پاریس شده بود ، عاشق قدم زدن زیر بارون توی این شهر و فضایی که بر این شهر حاکم بود...فیلم با این جملات از سوی مرد شروع شد: «هیچ شهری مثل این شهر توی دنیا نیست ؛ هیچ وقت نبوده! میتونی تصور کنی این شهر زیر بارون چقدر رؤیایی میشه؟ این شهر رو توی دهه ی ۱۹۲۰ تصور کن ...پاریس دهه ی ۱۹۲۰ ، توی بارون ، به همراه هنرمندا و نویسنده ها...»

شخصیت اول که همون مرد نویسنده هست ، مدام این فکر رو می کنه که کاش در گذشته ها زندگی می کرد ، مثلا حدود صد سال قبل و در پاریس! و همچنین خیلی هم عاشق بارون بود و قدم زدن زیر بارون...طی یه سری ملاقات های توهم آمیز و جالبی که با ارنست همینگوی ، اسکات فیتز جرالد و پیکاسو و .... داشت ، نهایتا به این نتیجه رسید که آدم ، در هر زمانی که زندگی می کنه ، عاشق گذشته ها هست و نه حال!‌ همیشه دوست داره در گذشته زندگی می کرد ، حالا چه گذشته ی زندگی خودش و چه گذشته به معنی دهه ها و قرن های قبل...در آخرای فیلم ، خطاب به یکی از شخصیتای دیگه فیلم که آدریانا هست و تفکر مشابهی دارن ، میگه:«آدریانا ، تو اگه اینجا(قرن۱۹) بمونی و اینجا تبدیل به زمان حالت بشه ، خیلی زود شروع می کنی به فکر کردن به این موضوع که یک دوره دیگه دوران طلایی تو هستش  ، و این خاصیت زمان حاله ...رضایت بخش نیست چون که زندگی رضایت بخش نیست...اگه من بخوام یک چیز(رمان) با ارزش بنویسم ، باید از شر توهماتم خلاص بشم و توهم خوشحال بودن در زمان گذشته هم یکی از همیناست...»


نهایتا ، به این نتیجه میرسه که باید در پاریس بمونه ، از پارتنرش که میخواد به آمریکا برگرده جدا میشه و در پاریس می مونه و عکس زیر رقم  میخوره!!


من هم حدود چند ماه قبل ، به این فکر می کردم که همه ی ما ، از اوضاع زمانه نالانیم...میگیم در گذشته ، مثلا  حدود اواسط قرن بیستم زمان خوبی بوده ، از نظر اجتماعی ، ادبی ، فرهنگی ، و شاید اقتصادی ...موقع خوندن یه شعر از نزار قبانی ، که در بخشی از اون میگه« دوست داشتم تو را در عصر دیگری دوست می داشتم ، در عصری که بر زن ، گل ، شعر و بوریا ستم نبود» به این مساله شک کرده بودم که شاید ما همه مون واقعا توهم این رو داریم که در گذشته ، شرایط بهتری حاکم بوده ، در صورتی که اصلا این طوری نیست!البته این به این معنی نیست که شرایط حال حاضر ما خوب هست ، ولی لااقل در گذشته هم شرایط کاملا مساعدی بر جامعه انسانی حاکم نبوده...

و نهایتا به این نتیجه میرسم همیشه که باید زمان حال رو دریابیم ، در گذشته موندن ، هیچ چیز رو عوض نمی کنه و فقط مانع از لذت بردن ما از زندگی میشه...گذشته ، ترکیبی هست از خاطرات و اتفاقات تلخ و شیرین...حال و آینده هم همین طور...از تلخی و شیرینی زندگی بایست لذت برد و درس گرفت...موافقین!؟



امروز

امروز بعد از یه مدت نسبتا طولانی و به واسطه ی دومادی یکی از شاگردای بابا ، رفتیم روستای ییلاقی خور...وسط راه ، هوا ابری شد و بارون بارید...هوا عالی بود ، بهاری و خنک...رسیدیم به مقصد و دیدیم از داخل مسیلی که وسط روستا بود ، یه مقدار آب جریان داشت...بعد از ناهار هم یه چرخی زدیم داخل روستا ، بابا خونه ی محل سکونتش رو نشون داد بهم ، مربوط به  حدود ۲۸ سال قبل  که توی خور معلم بوده  ...خیلی از اهالی این روستا رو میشناخت ، نصف اونایی که سلام و احوالپرسی کردیم باهاشون که شاگرد بابا بودن اصلا!!‌ حتی خود دوماد هم که گفتم شاگرد بابا بود ، و پدر عروس هم شاگرد بابا بوده!!! معماری و نقشه ی  این روستا ، خیلی  جالب بود برام ، تا امروز دقت نکرده بودم بهش ، و الان که دقت کردم دیدم چقدر شبیه روستاهای ییلاقی سمت مشهد هست!

بعد بابا و مامان رفتن روستا و من برگشتم خونه ، وسط راه ، رگبار شروع شد ، و یه صاعقه ی خیلی مهیب و عجیب ، مستقیم  خورد به زمین ، سمت روستاهای پایین شهر ، حدود بیست الی سی کیلومتر فاصله داشتم با محل برخورد صاعقه ولی گرد و خاکی که از برخوردش بلند شد رو به چشم دیدم و واقعا جالب بود!

باز دوباره از خونه با ریحان رفتیم روستا ، رفتیم پای قنات ، بعد هم خونه ی بابابزرگ ، و چند تا عکس گرفتم از شکوفه های درختای آلوچه و سیب ، و چندتا عکس هم از مامان و ریحان و بابابزرگ ، و رفتیم یه مقدار سبزی هم جمع کردیم...امسال به خاطر بارون های خوبی که اومده ، همه جا سرسبز شده و زمین هایی که کشت و زرع شده ، پر بار و پر برکت بوده خداروشکر...

موقع برگشت به خونه هم رفتیم نزدیکای بندی که درست کرده بودن واسه مهار سیل و یه مقداری هم آب جمع شده بود ، غروب قشنگی داشت، خورشید پشت ابرا بود و پرتوهای مسحورکننده ش از لابلای ابرا راه خودشون رو به زمین پیدا می کردن... الان که عکس ش رو دوباره دیدم ، یاد مسافرت دو سه سال قبل مون افتادم به شمال ، موقعی که تنها مینشستم  روبروی دریایی که افق ش ، بی انتها بود ، و یاد شب ش افتادم که دفترخاطراتم رو برداشتم و تنها رفتم ساحل ،  هوا ابری بود ، نشستم روبروی موجا ، ماه تازه داشت از پشت ابرای سیاه و عجیب و وهم آلود طلوع میکرد...و دقیقا یادمه که اونجا ، با خودم گفتم عجب لذت غریبی ، که این صحنه رو دارم میبینم و دیگه شاید هیچ وقت توی زندگی م دوباره نتونم همچین طلوع ماهتاب موحش و زیبایی رو  از ورای ابرای فشرده و  مملو از بارون اون هم کنار ساحل ، ببینم  ، و با خودم می گفتم که شاید چند وقت دیگه همه ی این تصاویر خاطره انگیز و فوق العاده رو دیگه حتی یادمم نیاد...و الان می بینم که هنوز یادمه...هنوز یادمه...و چقدر بعضی خاطرات ، شفاف و روشن توی خاطر لعنتی م باقی می مونه...

عکسا رو ببین ، اولیه  ، همون غروب از ورای ابرای افق...دومی ، ابرای کومولوس نازنین که از بچگیام یادمه که خونده بودم نویدبخش هوای خوبن ، و همیشه با دیدنشون دوست داشتم برم لابلاشون راه برم و بالا و پایین بپرم...و کوه های شمالی ای که خیلی دوست شون دارم...عکس سوم ، تک شکوفه ای که وسط یه ساقه جا خوش کرده بود ، عکس چهار و پنج هم شکوفه های آلوچه و سیب که کنار همدیگه جمع شدن...حیف که واسه جمع و جور شدن عکس و جا شدنش توی وبلاگ ، مجبور میشم از کیفیتشون کم کنم و نمیشه تمام قشنگیاشون رو منتقل کرد اینجا...









امروزی که گذشت

روزی که گذشت یکی از دوستانم رو دیدم و یک دفتر سررسید زیبا بهم هدیه داد ، قشنگ ترین سررسیدی بود که تا حالا هدیه گرفته بودم!من کلا دایره ی انتخاب های کمی برای هدیه گرفتن و هدیه دادن دارم ، معمولا کتاب هدیه میدم و یا لوازم تحریر و یا گل ، و معمولا دوست دارم کتاب یا سررسید یا خودکار و گل و نهایتا جوراب هدیه بگیرم! که نمیدونستم این دوست مهربان از کجا میدونست سررسید هدیه ی مناسبی هست و سلیقه ی خوبی هم داشت در انتخاب رنگ و نوع ش!تا الان حدود چهار یا پنج تا سررسید هدیه گرفتم حداقل ، که این قشنگ ترینش بود، و تمام خاطرات و نوشته هام رو هم که از حدود پنج سال قبل مشغول نوشتن شون هستم ، در این سررسید هایی که هدیه گرفتم مینویسم تا همیشه به یاد این هدیه ها و کسایی که این هدیه ها رو بهم دادن باشم!


امروز عصر با ریحان رفتیم پارک بالای شهر، چای و شیرینی و تنقلات هم برداشتیم و بعد از سرسره و تاب بازی ، نشستیم به اشتغال مصرف چای و شیرینی!شاید ازین به بعد دور  و بر ساعتای 5 الی6 برم پارک و یه دوری بزنم که هم حال و هوام عوض شه و هم یه هوایی به مغزم برسه...


دیشب ، یکی دو ساعت قبل سحر ، از روی بالکن ، حیاط رو نگاه کردم ، بارون می بارید ، تا صبح بارید ، بارون بارید ، و صدای بارون ، و صدای بارون که هیچ وقت برام تکراری و خسته کننده نمیشه...( همین الان هم دارم پیانو و صدای بارونی که پریشب رضا توی هواخواه گذاشت رو گوش میدم حتی) موقع دیدن اون بارون مداوم ، یاد اون تکه از کتاب صد سال تنهایی افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز توی دهکده شب و روز بارون بارید و همه جا و همه چی پر شده بود از اب و گل و لای...امروز رفتم اون تیکه های کتاب رو خوندم دوباره بعد از یک سال  ، و چقدر قشنگ بوداین رمان...شاید یک روز دیگه بشینم بخونمش...


دیشب نشستم به سعدی خوندن...حدود یک ساعت...و روز به روز بیشتر به این حضرت اعتقاد پیدا میکنم...!


یک سالی که گذشت

امروز رفتم و یادداشت های اسفند و فروردین سه سال قبل رو خوندم...عید جالبی بود سال ۹۵ ، و نمیدونم چرا اون قدر تونستم خوب بگذرونمش...

شب آخر سال ۹۴ یه مطلب نوشته بودم درباره ی کارایی که توی اون سال کرده بودم ، البته بیشتر شامل کتابایی بود که خونده بودم...تصمیم گرفتم واسه ی امسال هم بنویسم یه مطلبی....

سال نود و هفت خیلی خوب و جالب شروع شد ، سال تحویل رو امامزاده حسین ابن موسی الکاظم طبس بودیم ، بعد رفتیم کرمان و بم و بندرعباس و قشم و یزد و دوباره طبس و برگشتیم خونه...مسافرت خیلی خوبی بود و باعث شد کلی انرژی بگیرم واسه سال جدید...بعد از عید رفتیم بخش جنرال ، با استادای مهربون و فوق العاده ش...بعد بخش قلب و بعد هم بخش سخت داخلی...هنوز سختی داخلی و اثرات ش بر روحم رو احساس می کنم! بخش سنگینی بود ، بعد از اون بخش دیگه هیچ چیز برام مهم نبود ، فهمیدم که خیلی چیزا میتونه سخت باشه و بگذره و تموم بشه و بره پی کارش! سختی خود این بخش به کنار ، همراهی ماه رمضون  باهاش ، سوختن گوشیم توی ماه دومش و حدود نه هفته خونه نیومدن رو هم بهش اضافه کنین...خداروشکر که رد شد فقط

بعدش دو هفته اومدم  خونه و بیشترش رو به کتاب خوندن گذروندم...

بعد هم بخش رادیو و عفونی...بخشای خوبی بودن و زیاد سخت نبودن در مجموع  ، یه روز جمعه ای ش رو با محمدصادق رفتیم نیشابور که خیلی خوش گذشت ، چند بار دیگه هم بیرون رفتیم! بخش جراحی هم بود ، که هفته اخرش یه سفر دو روزه رفتم گناباد واسه دومادی صادق و رفتم خونه رضا!‌خوش گذشت واقعا ...بعدش هم امتحان سخت و افتضاح جراحی رو دادم ...بعدش رفتیم بخش اورولوژی و ارتوپدی ، آموزش خوبی داشتن و پروفشنالیسم هم در حد عالی! کلا هفته های قبل امتحان رو میومدم خونه ، برخلاف خیلی از بچه ها که مشهد می موندن که درس بخونن!‌ خونه هم یه مقدار درس میخوندم و بیرونم میرفتم و خوش میگذروندم به نحوی! همه ی امتحانا رو هم پاس شدم خدا روشکر!!

اسفند هم که بخش اطفال رفتیم ، فوق العاده بود ، هم این که زیاد لازم نبود درس بخونم چون امتحانش بعد عید بود ، هم این که با بچه ها سر و کله میزدیم ، هم این که هواااا عالی بود....اسفند خیلی سریع گذشت ، مثل برق و باد

اتفاقای خوبی افتاد امسال ، یکی ش این بود که خیلی آرامش بیشتری داشتم در مجموع ، استرس و اضطرابم خیلی کم شد  چه نسبت به مسایل درسی و چه نسبت به خیلی چیزای دیگه ، علی رغم این که دیگه آدم مثبت اندیش مطلقی نیستم ، اما یاد گرفتم بیشتر از لحظاتم لذت ببرم، حتی از لحظاتی که تلف می کردم! یاد گرفتم از موسیقی ، از تنهایی ، از شادی و از غم ، از بدبختی و استرس هم لذت ببرم !‌یاد گرفتم بیشتر از قبل تنهایی بیرون برم...جلسات نسبتا خوبی رو برم در موضوع ادبیات و ...اتاق خیلی مرتبی ساختیم با علیرضا ، واقعا آرامش بخش بود این اتاق مون ، و چند تا گلدون آوردیم واسه اتاقمون ...خیلی مسایل اهمیت شون رو برام از دست دادن و همین باعث شد که بتونم خودم رو آروم آروم قوی تر احساس کنم از نظر روانی لااقل  ، یه مقدار ورزش کردن رو شروع کردم ، کتاب ها و فیلم های خیلی خوبی دیدم ، دوستای خوبی پیدا کردم ، کمتر عصبانی شدم  و همیشه سعی کردم که بیشتر به خودم مسلط باشم هم در موقع عصبانی شدن و هم موقع صحبت کردن ، از کسی کینه ای به دل نگرفتم و سعی کردم دلی رو نشکونم ، هرچند که نمیدونم موفق بودم یا نه! در مجموع سالی بود که دوست داشتم همین طوری ادامه داشته باشه ، اما امروز موقعی که میرفتم مسجد ، چشمم به ابرای فشرده ی مملو از بارون افتاد ، و به غروب ، و به ماه شب چهارده که تازه طلوع کرده بود ، و دلم یه طوری شد ، و با خودم گفتم که تا کی میخوام خودم رو اسیر تقویم و این مقررات خشک و خودساخته کنم؟ سال نود و هفت شاید از نظر تقویم تموم شده باشه ، اما چیزی که مهمه این هست که روزها و شب ها در جریانه ، و من خودم هستم با همون ویژگی هایی که توی این سال کسب کردم و تقویت شون کردم ، و میتونم سال نود و هشت رو هم تا حدی که در توانم هست ، خوب پیش ببرم و ازش استفاده کنم...امسال ، تونستم شفاف تر فکر کنم و شفاف تر عمل کنم ، و حتی اگر اشتباهی  هم مرتکب شدم ، سعی کردم با آغوش باز پذیراش باشم و تبعات ش رو قبول کنم و بهش به چشم یک امر عادی نگاه کنم و نه یه خبط غیر قابل جبران...


نوروز پیشاپیش مبارک

امیدوارم سال خوبی برای خودتون بسازین 


شرح ایام

پریشب برگشتیم خونه ، بعد پنج هفته
قبلا از خوبی بخش اطفال گفته بودم!این هفته آخر هم خیلی خوب گذشت...و همونطور که شاید گفته باشم براتون ،  حتی یه روز واسه ادامه ی مسیرم ممکنه برم اطفال بخونم!

پریشب اینجا خیلی بارون خوبی اومد ، امشب هم بارون بارید خیلی شدییید...دایی زنگ زد و صحبت کردیم و گفت طرفای یزد شون هم دم غروبی بارونی اومده که تاحالا ندیده به عمرش! خداروشکر بارون خوبی بود و البته امیدوارم کسی آسیبی ندیده باشه...

امشب دربی دلامادونینا بود ، فوق العاده جذاب و دیدنی ، هرچند که آث میلان مون دو بر سه باخت ، ولی بازی قشنگی بود و لذت بردیم...و هزار مرتبه یاد مالدینی افتادم ، و کاکا ، و شوچنکو...

قبل شام نشستم به خوندن سعدی ، چقدر خوبه سعدی...آدم خسته نمیشه از هم نشینی باهاش ، چقدر بیان لطیفی داره و قشنگ صحبت میکنه...ببین:
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
که آنچه در وهمِ من آید ، تو از آن خوب تری...

یا این بیت رو نگا کن ، از پاورقی غزلیات پیدا کردم:
فصل بهار است، ای نگار! اینک کنار جویبار
با عاشقان سوگوار بِخْرام چون کبک دری

بعد از شام هم نشستم به خوندن ابتهاج...ریحانه هم اومد و با هم ابتهاج خوندیم!چند تا رباعی و شعر نیمایی و غزل و آخر سر هم ارغوان رو...
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من
ارغوان ، شاخه ی همخون جدامانده ی من...

کتاب آینه در آینه ی سایه خیلی عالیه...گزیده ی اشعار سایه به انتخاب استاد شفیعی کدکنی...
روسلان وفادار رو چند روزی هست دارم میخونم ، از گئورکی ولادیموف ، دیشب هم سه تفنگدار رو شروع کردم ، به یاد دو سه سال قبل که خاطرات یک پزشک و کنت مونت کریستوی دوما رو خوندم افتادم...مغزم رو میبرد به یه فضای فوق العاده ای این قلم دوما ، مخصوصا خاطرات یک پزشک ش(ژوزف بالسامو)

همین!
کم کمک همینطوری ندونسته و دونسته بریم استقبال بهار!

باران اسفندگان...

خب ، مطابق معمول ، نشستم پشت پنجره ، یه مقدار پنجره رو باز کردم و هوای بارون زده سرک میکشه داخل اتاق...نم نم بارون میباره و هوا لطافت بهار رو داره و سرمای زمستون رو...

امروز عصر روزهایی افتادم که برامون نامه میومد...روزایی که هنوز این قدر بزرگ نشده بودیم که دل ببندیم به خوشی و ناخوشی دنیا...روزایی که فقط با دیدن اسممون توی نامه های دریافت شده ی کیهان ، اون هفته مون ساخته میشد...روزایی که اگه فقط یه بار در هفته به عموزنجیرباف زنگ میزدیم و یه مطلب واسه ش میخوندیم ، از سرخوشی برخورد خوبش و انتظار برای چاپ متن مون ، تا هفته ی بعدش روزا رو گز میکردیم و دقیقه دقیقه ش رو زندگی...

روزایی که انتظار معنی دیگه ای داشت...انتظار همیشه معادل رسیدن بود ، معادل تونستن و رسیدن بود...انتظار برای نوروز ،  برای عیدی ، برای دیدن دوستا ، برای  عید قربون و جمع شدن همه مون کنار هم ، برای هوای بهاری ، برای بارون... روزایی که میشد روی انتظار کشیدن واسه ی خیلی چیزا حساب باز کرد...


سر شبی ، بارون نم نم شروع شد...هوا سودایی شد...الان تصمیم گرفتم بعد شام بدم قدم بزنم ، بی هدف ، بی هیچ انگیزه ای برای لذت بردن ، و  انتظار نداشتن از حوادث...


پیوند بزنین خودتون ، به آهنگ های : 

the smell of rain : Alireza Afkari

من و بارون ، رضا صادقی و بابک جهانبخش

nocturn , believe , celtic women




 

سرو سرای کهن

دیروز به دعوت یکی از دوستانِ  جان ، به مراسمی سرو سرای کهن رفتم ، که از طرف موسسه ی خردسرای فردوسی و با همکاری باغ حکمت ترشیز برگزار شده بود...مراسم فوق العاده ای بود ، با حضور دکتر یاحقی ، دکتر سادات ، دکتر رامپور صدر نبوی ، دکتر خسروی و دکتر خاتمی پور و  جمع زیادی از عاشقان ادبیات و فرهنگ...


درباره سرو هزار و چهارصد ساله ی ترشیز بسیار سخن رفت ، سروی که یکی از هدایای سه گانه ی زرتشت پیامبر بود به گشتاسب شاه ، و در ترشیز کاشته شد و عمرش به هزار و چهارصد و پنج سال ( و بنا به محاسبه ای ، به هزار و چهارصد و پنجاه سال) رسیده بود؛سروی که هنوز پابرجا و بالنده بود، اما دریغ از تنگ چشمی خلیفه ی آن دوران ، متوکل عباسی  ؛متوکل دستور قطع این سرو کهنسال را صادر کرد و برای دیدن شکوه و عظمت این درخت ، دستور داد آن را بر اشتران حمل کنند و شاخه های ان را نیز در نمد بپیچند و در مقصد به یکدیگر متصل کنند و دوباره درخت را سرپا کنند تا بتواند ان را ببیند! تلاش های موبدان برای منصرف کردن عاملان  این تصمیم کارگر نیفتاد و این درخت را سرانجام قطع کردند و بار کاروان نموده ، به بغداد فرستادند ، و عجیب آنکه وقتی این درخت به یک منزلی بغداد رسید ، غلامان بر سر متوکل ریختند و او را کشتند ، پیش از آنکه بتواند عظمت درخت را ببیند.


مویه ها باید سر داد ، در غم نابود کردن این سرو کهن سال ، اما همه ی کاری که میتوان کرد ، مویه نیست، سرو را باید زنده نگاه داشت ، درختی ست پر برکت ، خوشبو ، و سهی، یاد سرو را باید زنده نگاه داشت!


پیوند انسان و گیاه از دیرباز مشهود بوده است؛بوجود آمدن انسان از ریواس بنا به اعتقاد زرتشتیان ، تجلی حیات سیاوش پس از بی گناه کشته شدن  به صورت گیاهی(بنا به قولی سرو) که از خونش رویید ، اهداء سرو به گشتاسب شاه از سوی زرتشت ، تماما نشانه های پیوند دیرین انسان و گیاه است.


این نوشته را بر اساس مطالعات قبلی خود و نیز مطالب مطرح شده در مراسم دیروز به رشته ی تحریر درآوردم...

سرگیجه

آینده به نحو وحشتناکی نامطمئن بود…هیچ چیزی ، بجز عشق ، بجز زندگی در زمان حال ، به جز آفتابِ روی برگ ها معنی و مفهوم نداشت


سرگیجه
پی یر بوالو / توماس نارسژاک

کتاب سرگیجه جزو کتاب های قشنگی بود که خودم اخیرا...امیدوارم شما هم اگه خوندین لذت ببرین ازش


امروزی که گذشت

روزی که گذشت ، بعد از مدت ها فقط و فقط کلاس تئوری داشتیم ، از ساعت هفت و نیم صبح نشستیم سر کلاس و ساعت دو تموم شد کلاس ها ، و فقط یک ربع اون وسط مسط ها تونستیم استراحت کنیم ، اصلا نتونستم درست و حسابی کلاس رو تحمل کنم و گوش بدم به درس ها ...اصولا چندان اعتقادی به کلاس ها ندارم و تقریبا بیشتر مطالبی که رو توی این سال های اخیر یاد گرفتم ، فقط با خوندن خودم از روی جزوه یا کتاب یاد گرفتم...


الان نشستم پشت میز ، آسمون صافه صافه...ماه رسیده به اوج آسمون...ماه شب شونزدهمه و من در کمال تعجب ، دیدن ماه شب چهارده رو از دست دادم!! یعنی این قدر درگیر زمین شدم این روزا؟!


چند روز قبل خانم پوران شریعت رضوی فوت کردن...کتاب طرحی از یک زندگی ایشون رو توی سال دوم دبیرستان و موقعی که میرفتم خونه ی بی بی از میون کتابای دایی پیدا کرده بودم و میخوندم...فوق العاده جذبم کرده بود این کتاب...اولین آشنایی من با دکتر شریعتی ، زمانی بود که رفته بودیم سوریه ، اون موقع من کلاس چهارم ابتدایی بودم و وقتی رفتیم قبرستان اموی ، آرامگاه دکتر شریعتی رو هم زیارت کردیم ، و من همون زمان با خودم گفتم چقدر تلخه که آدم توی دیار غریب بمیره ، و چقدر تلخ تره که توی دیار غریب دفن بشه...و دیگه حتی نتونه برای آخرین بار خاک جایی که زندگی ش رو اونجا شروع کرده و ادامه داده و جوونی ش رو گذرونده لمس کنه...(اشک توی چشام جمع شده الان!) ، و الان یاد بابابزرگ محمدحسن افتادم که توی دیار غریب فوت کرد و دفن شد ، و همیشه وقتی به یادش میفتم دلم یه طوری میشه ، هرچند هیچ وقت ندیدمش و فقط خاطراتش رو از بی بی شنیدم و فقط یه بار دو سه سال قبل رفتیم سر خاکِ   غریبانه ش ، که زیر یه درخت بزرگ بود و سنگ مزارش هم پر شده بود از خزه...آه ای زندگی.......

بعد از این آشنایی با دکتر شریعتی ، چند تایی کتاب از ایشون خوندم ، و یه جورایی تفکر درباره ی خیلی از مسایل مذهبی و جامعه شناسی رو با ایشون شروع کردم...و هیچ وقت نخواهم تونست منکر تاثیر ایشون در روش تفکرم بشم...


امشب ، یاد یه بیت از سایه افتادم...من نمی دانستم معنی هرگز را ، تو چرا باز نگشتی دیگر... ، تا زمان بلوغ ، تمام اهدافی که در زندگی مون در نظر میگیریم ، به نظر قابل دسترسی و سهل میان ، از بلوغ به بعد کم کم میفهمیم که دیگه نمیشه به خیلی ازین رویاها دست پیدا کرد ، خیلی هاشون رو فقط باید در حد یه رویا تصور کرد ، خیلی از محل هایی که دوست داشتیم بریم رو دیگه شاید حتی نشه یک بار توی زندگی تجربه شون کرد...و خیلی از رویاهای دیگه رو.... 


توی این سه ماه که ننوشتم ، چند تایی کتاب خیلی خوب خوندم ، مثل اتحادیه ابلهان ، در رویای بابل ، جان کلام و دو سه تا کتاب دیگه...و همچنین کتاب فراتر از بودن ، از کریستین بوبن ، شاید بعدها بریده هایی ازین کتابا رو بتونم بنویسم اینجا

یک شب ، فکر کنم سه هفته قبل بود ، همین طور که نشسته بودم ، با خودم فکر کردم که چقدر بار کتاب های نخونده روی دوشم سنگینی میکنه...چقدر برام ناراحت کننده هست که می بینم یک روز دیگه فرصتی ندارم برای خوندن کتاب های فوق العاده ای که میتونستن هر کدوم شون من رو وارد یک دنیای جدید و یک زندگی جدید کنن ...