پریشب تصمیم گرفتم ورزش رو شروع کنم! بعد از چهار ماه! بعد یهو موقع شام خوردن ، از بچه ها شنیدم که باشگاه ، بسته س تابستون! گفتم لعنت به این شانس که تا خواستیم ورزش کنیم ، باشگاهو تعطیل کردن! ولی شبش ، رفتم سمت چمن فوتبال که یه مقدار بدوم. نرم افزار ورزش گوشی رو هم بعد یک سال ازش استفاده کردم. حدود سه کیلومتر رو دویدم و آهنگ شنفتم و راه رفتم. خیلی خیلی خیلییی روحیه ام رو بهتر کرد.
دیروز فهمیدم که باشگاه رو تعطیل نکردن ، دیشب هم رفتم باشگاه و هم بعدش رفتم دویدم!این بار چهار کیلومتر! بعدش چند دقیقه نشستم توی چمن ، ماه رو نگاه کردم لابلای سکوت و تاریکی و تنهایی. چمن ها ، گل کرده بودن ، گل های سفید. شوپن گوش دادم،
این کتابی که دارم میخونم ، مادام دوپاری اثر آندره لامبر ، خیلی از نظر تاریخی جالبه ، به تاریخ و فرهنگ فرانسه خیلی علاقه دارم ، مخصوصا از قرن هجده به بعد ، و این کتاب دقیقا دست گذاشته به حدود بیست سال قبل از انقلاب کبیر فرانسه ، زمانی که لوئی پونزدهم شاه بود و مادام دوپاری وارد دربار شد و اتفاقایی که طی حضورش در دربار فاسد فرانسه افتاد. لازم بود که بتونم توی یه رمان جمع و جور ، اتفاقای اون سال ها رو بخونم .
یک جایی ، لوئی شونزدهم ، ولیعهد شونزده ساله ، به همسرش ماری آنتوانت میگه:
خانم ، این ادب و خوش لباسی و شیکی و نزاکت که شما در این جا می بینید مظاهر صوری یک جامعه است که فساد اخلاق آن را تباه کرده و این ظواهر شبیه به نقش و نگار عمارتی ست که پی و دیوارهای آن ویران می باشد.
چقدر وصف حال آشناییه!مگه نه؟
بی حوصله م
هم بی حوصله ام و هم بی حال ، و هم تا حدودی افسرده. از عصرای جمعه ی این شهر متنفرم ، بی حاصل ترین و مزخرف ترین ساعت های هفته ام ، مربوط به همین ساعت ها هست ، و همین ، اون قدر بد و چرت هست که اصلا مغز آدم رو به فنا میفرسته ، و یه کاری میکنه که دوس داشته باشی فقط این بلاتکلیفی با خودت و جهان دور و برت تموم بشه.
دو روزه که به شدت مغزم داغونه ، نه حوصله ی صحبت کردن دارم ، نه حوصله ی جواب دادن ، نه حوصله ی فکر کردن ، نه کتاب خوندن ، نه فیلم دیدن ، نه قدم زدن ، نه زندگی کردن. هر مکالمه ای که شروع می کنم ، مراقبم که گند نزنم و متاسفانه گاهی گند زده میشه بهش. واسه همین سعی می کنم کمتر حرف بزنم و همین هم باعث میشه بی حوصله تر بشم ، سیکل معیوبی شکل گرفته!
دیشب ، از حرم که برگشتم ، فقط میخواستم که بخوابم! همیشه شبایی که روز بعدش تعطیلم رو تا سحر بیدارم و با کتاب و فیلم و... مشغول می کنم خودمو ، دیشب اونقدر خسته و بی حس و حال بودم که فقط دوس داشتم هیچ عاملی مزاحمم نشه و فقط بتونم بخوابم ، و خوابیدم!
امروز ، بعد از مدت هااا ، کتاب «به زنی در حوالی تهران» ناصر ندیمی رو باز کردم ، سه چار سال پیش خریده بودمش. پر از سانسوره. اون پسره ی کتاب فروشی «آبان» توی پاچه م کردش ، مث اون کتاب دیگه ای که از محمدسعید میرزایی پارسال بهم انداخت. بعد از اون دیگه کمتر «آبان» رفتم و هر بار هم که رفتم ، فقط به حرفاش گوش دادم و هر کتابی که پیشنهاد میداد رو فقط یه چار تا ورق میزدم و نمیخریدم و فقط کتابی که میخواستم رو میگرفتم. چند ماهی هم هست که دیگه نرفتم. این کتاب ناصر ندیمی رو هم الان نشستم یه تیکه هاییش رو خوندم ، بد نبود ، ولی اونقدرام به دلم نچسبید ، متوسط بود.
بعدش گزیده ی شعرای فاضل نظری رو خوندم ، که «ح» آورده بود تا بدم به «پ» ، خودم قبلا قطع جیبی ش رو داشتم ، کتاب خوبی بود ، دو سه سال پیش هدیه دادمش و از اون زمان به بعد هم دیگه فک کنم فاضل نظری نخوندم ، امروز دوباره یه کم خوندم ، مخصوصا اون غزلی که توی بیت آخرش میگه:«تنهایی و رسوایی ، بی مهری و آزار » رو ، و یاد قدیما افتادم. خوشحالم که دیگه سلیقه م از فاضل رد شده و دیگه شعرای فاضل راضی م نمی کنه!
گلدون های حسن یوسف رو گذاشتم پشت نوری که از پنجره میومد داخل و یه کم غلظت و شدت ش کمتر بود و نمیسوزوندشون ، یه کم به حال اومدن.
آهنگ Un Amor از گیپسی کینگ خیلی به دلم نشست ، الان هم که به یادش افتادم پلی ش کردم.
بلاگ اسکای قات زده ، قالب وبلاگ رو عوض کرده! شکل قالب ش بدک نیس ، ولی خیلی نامنظمه برام! امیدوارم بشه عوضش کرد!
من بلدم حال خودمو خوب کنم ، ولی امروز تا دو سه ساعت دیگه چنین قصدی رو ندارم، چرا؟ چون هوای بیرون گرمه و میخوام فقط اینجا اپیدمیو بخونم و کار خاص دیگه ای نکنم.
دلم برای عصرای فروردین و اردیبهشت تنگ شده!
کاش ما آن دو پرستو بودیم ، که سفر می کردیم ، از بهاری به بهاری دیگر!
همین
دو هفته است که تنبلی کردم و ننوشتم! تنها علتش هم همین بوده ، نه از امتحان خبری بوده و نه کشیک داشتیم و نه شب ها کار خاصی داشتم! فقط تنبلی علتش بوده! و آیا میتونه اثر ناخودآگاه آبلوموف باشه یا نه!؟ آبلوموفیسم؟ حالا هفته های بعد امتحان هایی دارم که اصلا آسون نیستن و برای گذروندنشون باید خیلیییی بخونم ، ولی با این حال سعی می کنم در نوشتنم خللی ایجاد نشه!
هفته ی قبل ، توی مسیر برگشت به خونه ، دو تا کار رو تموم کردم: یکی کتاب آبلوموف ، دومی هم سریال چرنوبیل رو! هر دو هم به معنای واقعی عالی بودن! الان میبینم که هر دوتاشون هم مربوط به شوروی بودن و تا الان که این رو مینویسم بهش دقت نکرده بودم ، کلا غرق شده بودم توی این دو سه هفته توی فرهنگ و تاریخ شوروی!!
آبلوموف از معدود کتابایی بود که داخل متنش حرف اضافیِ قابل دورریختن و حذف شدن نداشت...کاش یاد بگیریم رخوت رو از زندگی کنار بزنیم ، قدر شتولتس ها و الگاهای خیرخواه زندگی مون رو بیشتر بدونیم و از مرحله ی تئوری و نظر دادن محض و غرزدن ، به مرحله ی عمل و تلاش برسیم ، و سر آخر از تارانتیف ها و ماتوه ایچ های فرصت طلب و دورو دور نگه داریم خودمون رو!
توی چرنوبیل ، از لگاسوف خیلی خوشم اومد ، دیالوگ های فیلم درباره ی حقیقت واقعا زیبا بود ، ما در زندگی خودمون خیلی به حقیقت بدهکاریم...خیلی...و اونجایی بیشتر از لگاسوف خوشم اومد که دقیقا دو سال بعد از انفجار چرنوبیل ، در انزوا خودکشی کرد ، تا نشون بده اگه که مرگ ما میتونه بیشتر از زندگی مون اثرگذار باشه ، بهتره که با آغوش باز پذیرای اون باشیم!
پریشب ، با «ر» رفتیم بیرون ...هوای خونه و شب های کویر و روندن میون خیابونای خلوت شهر توی نیمه شب! لذتش هنوز که هنوزه هر دوتامون رو سرخوش می کنه...یاد سالهای قبل تر افتادم ، که تا نیمه های شب بیرون میگشتیم و صحبت می کردیم ، و این روزا خیلی خیلی کم ، این فرصت نصیبمون میشه و ازین به بعد کمتر هم خواهد شد...یک جا ، موقعی که از کنار پارک و از شمالی ترین خیابون شهر رد میشدیم ، یک دستم رو از ماشین بیرون بردم ، یک دست به فرمون و یک دست در آغوش نسیم ...«ر» آهنگ گذاشته بود ، و آهنگ قشنگی بود ، و برای یک لحظه ی کش دار ، همه چی رو فراموش کردم ، و یاد چارلی افتادم توی «مزایای منزوی بودن» ، که همچین صحنه ای رو ذکر میکرد ، و به بی نهایت رسیده بود ، به «ر» گفتم این رو ، و در اون لحظه به بی نهایت رسیدم!
دیروز هم موقع برگشتن به این شهر ، توی اتوبوس ، شوپن گوش میدادم ، و موقع رد شدن از تونل ، و موقع نوسان نور و تاریک و روشن شدن چشم ها ، دچار همچین حس ای شدم ، انگار حس پرواز بود ، یه حس عجیب ، یه حس عجیب مث حس فیلمای درام دهه ی نود آمریکا!
بعد از رقص ، سوار وانت سَم شدیم. پاتریک این بار رانندگی می کرد. وقتی نزدیک تونل فورت پیت شدیم ، سَم از پاتریک خواست بزنه کنار. نفهمیدم جریان چیه. بعد سَم رفت پشت وانت سوار شد، فقط لباس رقص تنش بود. به پاتریک گفت که برونه ، و یه لبخندی تو صورت پاتریک نشست. حدس می زنم این کار رو قبلاً هم انجام دادن.
به هرحال ، پاتریک شروع کرد به رانندگی با سرعت زیاد ، و قبل از این که به تونل برسیم ، سَم سرپا ایستاد ، و باد دامنش رو پر از موج کرد. وقتی وارد تونل شدیم ، همه ی صداهای به خلاء کشیده شد و اهنگی از پخش ماشین جایگزین شون شد. یه آهنگ خیلی قشنگ به اسم سراشیبی. وقتی از تونل بیرون اومدیم ، سَم جیغی کشید ، جیغی از خوشی واقعی ، و همین طور هم بود. مرکز شهر ، چراغ های ساختمونو ها و همه چیزی اش آدمو با خودش می برد. سَم نشست و شروع کرد به خندیدن. پاتریک هم شروع کرد به خندیدن . منم شروع کردم به خندیدن.
و تو اون لحظه ، قسم می خورم که بی نهایت بودیم.
مزایای منزوی بودن
استیون چباسکی
پ.ن: راستی یادم رفت بگم
عنوان رو از اسم ماه تیر انتخاب کردم ، ماه تموز ، معادل تیر ماه در تقویم رومی
باباحاجی خدابیامرز زیاد استفاده می کرد از این لفظ
و بقیه بزرگترا و بی بی و بابابزرگ هنوزم استفاده می کنن
آبلوموف علی رغم همه ی تنبلی و رخوتی که در وجودش داره ، بعضی وقتا جمله هایی میگه که نمیشه قبول نکرد یا حتی اگه قبول هم نکردی ، راحت نمیتونی ردشون کنی! همین طرز تفکرش باعث میشه باهاش همدردی کنی و برات جالب باشه که توی این زندگی که سال هاس درش اتفاقی نیفتاده ، قراره چی ببینی و چه اتفاق کوچیک و به ظاهر بی اهمیتی بیفته ، و حتی کم کم شاید بعد چند روز درصد آبلوموفیسم خونِت ، بالا رفته باشه و توی طول روز بعضی کارا و رفتارات مث ایلیا ایلیچ آبلوموف بشه ، اونم در صورتی که اصلا نمیخوای مث اون باشی! اگه درصدی استعداد شبیه شدن بهش رو داشته باشی که دیگه فک کنم بشی نسخه ی دومش!
دیروز ، متوجه شدم نمایشگاه بین المللی گل و گیاه مشهد شروع شده. از همون اول تصمیم گرفتم نه عصر جمعه ، که عصر شنبه یا یک شنبه برم! علی رغم اینکه تا آخر شب بیکار بودم و نمایشگاه هم تا نیمه شب برقرار بود. عصر رو رمان خوندم و با وجود این که چندان خوابم نمیومد خوابیدم ، وقتی بیدار شدم ، استوری «ع» رو دیدم که با خونواده ش رفته بود نمایشگاه و کلی عکس قشنگ از گل و گیاها گذاشته بود. بهش ریپلای دادم که واجب شد برم نمایشگاهو! بعد یهو یه جرقه ای توی ذهنم زده شد : با خودم گفتم ابله!تو امروز که بیکار هستی رو داری از دست میدی و رفتن رو محول می کنی به زمانِ بی زمان!؟ شیش هفت ساعت هم تا آخر شب وقت داری که! همونجا سریع جمع و جور کردم خودمو ، به «پ» هم خبر دادم ، آماده شدم و رفتم دنبالش ، که بعدش مشخص شد نمیتونه بیاد ، ولی برنامه م رو کنسل نکردم! چهل دقیقه بعد ، اولین غرفه ی نمایشگاه رو داشتم میدیدم!
بزرگترین و بهترین نمایشگاه گل و گیاهی بود که تا حالا دیده بودم ، واقعا غرفه ها زیاد بود ، تنوع گلا هم همینطور ، و قیمتا هم عالی بود. حدود دو ساعت نمایشگاه رو گشتم و چند تایی عکس گرفتم و چهار تا هم گل خریدم. اولی حسن یوسف ، دومی گل سنگ ، که داخل گلدونش هر سه مدل رنگ سفید و صورتی و قرمزش رو داشت ، سومی اوونیوم سبز ، چهارمی هم پتوس نقره ای. یه چیزایی درباره ی نحوه ی نگهداریش از فروشنده هاش پرسیدم ، ولی واقعا امیدوارم این گل ها رو خشک نکنم!
پریشب ، افطار رفتیم کوه سنگی ، جمعمون جمع بود ، هوا هم بعد بارون و تگرگ روز قبل ، حسابی خنک و تمیز بود...بعد افطار ، یه کم قدم زدیم ، و پنج دقیقه ای هم با «ت» قدم زدم ، و حرز رو برام آورده بود که ازش تشکر کردم و یه کم درباره ی گل یاس و پیچ امین الدوله و تفاوت شون صحبت کردیم ، و کلی بوته ی پیچ امین الدوله دیدم که عطر گلهاش واقعا واقعا واقعا عالی بود...
دیروز ، از چهارساعت و نیمی که توی راه بودم ، چهار ساعتش رو فیلم دیدم! دو قسمتِ اول چرنوبیل رو دیدم ، که واقعا قشنگ بود...از سوم راهنمایی که یه مطلبی توی کتاب مبتکران علوم خونده بودم درباره ش ، یه چیزایی میدونستم از حادثه اش...و همیشه با خودم ابعاد فاجعه رو میسنجیدم...دیروز که این سریال رو دیدم ، فهمیدم چقدر میتونه خساراتش گسترده و غیرقابل باور باشه...خیلی تمیز ساخته ن این فیلمو...بعدشم چند قسمت فرندز دیدم که خیلی چسبید!
دیشب ، وسطای شب با «ر» رفتیم بیرون...کافینو رفتیم و دور زدیم توی پارک...به یاد قدیما و شب های تابستون و ماه رمضون های گذشته...مخصوصا دو سال قبل که بیشتر ماه رمضون رو خونه بودیم و شبا ساعتای ۱۰-۱۱ از خونه میزدیم بیرون و میرفتیم قدم میزدیم ، توی هوای خنک شبای شهر نیمه کویری...! و حرف میزدیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم...تا سحر بیرون بودیم گاهی...دیشب هم هم!
مزایای منزوی بودن رو تموم کردم ، شاید جزو معدود کتاب هایی باشه که سال ها بعد دوباره بخونمش...کتاب قشنگی بود
یک شنبه بخش رو که پیچوندیم ، یه ساعت رفتم کافه کتاب آفتاب ...هیشکی نبود...تک و توک مشتری هایی می اومدن و میرفتن...یه چرخ خیلی خوب زدم وسط کتابای فرانسه و آمریکا و ... آخرش ، قهرمان فروتن از بارگاس یوسا رو خریدم. امیدوارم کتاب خوبی باشه. منتظرم یه روز بتونم برم تهران و از بازار کتاب میدون انقلاب چند تا کتاب خوب و با قیمت ارزون تر و چاپ اصلی تر پیدا کنم و بیارم .
دیروز کتاب «زنی که دیگر نبود...» از پیر بوالو و توماس نارسژاک رو شروع کردم . کتاب «سرگیجه» شون رو چند ماه قبل خونده بودم. ژانر جنایی قشنگی داشت و همین باعث شد این کتاب رو هم بخونم. فیلم هاشون هم ساخته شده و فیلم های خوبی هم از آب دراومده ، مثل فیلم سرگیجه ی هیچکاک.
اطفال ، تموم شد
روزای آخر ، ترکیب امتحان و ماه رمضون ، اصلا جالب نبود ، چالش سختی بود و هرطور بود ، رد شد...صبح ها ، بعد از سحر ، موقعی که سرم رو میذاشتم روی بالشت تا بخوابم ، هزار خیال توی ذهنم چرخ میزد ، هزار هزار خیال...هزار تا صدا توی ذهنم میپیچید ، از صداهای محیط گرفته ، صدای کولر ، صدای پرنده های لعنتی که از سحر تا قبل طلوع آفتاب میخونن ، صدای تیک تیک ساعتا ، صدای نفسای آدما ، صدای بسته شدن در توی فاصله ی دور ، صدای شهر و ماشینای در حال تردد ، و هزار تا صدای خیالی که شاید فقط توی یه ذهن شیزوفرن بپیچه رو میشنیدم ، و با چشمایی که از خستگی ، کاسه ی خون بود ، و با ذهنی که از شدت خستگی ، به مرحله ی سردرد رسیده بود(راستی ، گفته بودم تا دو سه سال قبل ، هیچ وقت سردرد رو تجربه نکرده بودم؟ واقعا تا دو سه سال قبل سردرد رو اصلا معنیش رو نمی فهمیدم ، چون اصلا تجربه ای نداشتم ، نمیدونستم یعنی چی که اصن آدم سردرد میشه ! از دو سه سال قبل گاهی اوقات موقع خستگیا ، از صدقه سر این رشته ی خجسته ، سردرد میگیرم ، شدید نیست ، ولی اصلا خوب نیست حسش! ) می خواستم داد بزنم که بسه دیگه ، و وقتی صداها آروم نشد ، سرم رو محکم از شقیقه بکوبم به دیواری که فقط یه وجب باهام فاصله داشت ، یا هفت تیر رو بذارم روی شقیقه ام ، دو بند انگشت جلوتر از لاله ی گوش ، با سی درجه زاویه با افق ، و همونطور که روی پشت بوم سالن مطالعه و رو به شهر وایستادم ، ماشه رو بچکونم و تیر از پریتال مقابل بزنه بیرون ، و تیکه های مغز و خون بپاشه روی دیوار و سهم کلاغا بشه! اما نشد!
بارون می بارید ، این روزا ... هوا ، رونوشت هوای پاییز بود ، هوای آخرای آبان و آذر ، که آدم میشِست کنار پنجره ، منتظر غروب ، و تهوع سارتر میخوند و آهنگ گوش میداد و فقط و فقط منتظر بود ، یا برای درگذشتن ، یا برای گذشتن! الان هم انگار شده مثل همون روزا ، با این تفاوت که شیش ماه رد شده ، الان وسط خرداده و انگار نه انگار که به جای این ابرای سراپا مست ، باس خورشید زمینو تیغ میزد! خوشحالم که هوا اینطوریه ، واقعا و واقعا خوشحالم! میشه بازم نشست پشت پنجره ، چایی خورد ، به قطره های بارون نگاه کرد که روی صفحه ی آلومینیومی تراس روبرو میخورن و به کوه های غرق میون ابرا نگاه کرد و فکر کرد ، فکر کرد و به هیچ نتیجه ای نرسید!
این شبای آخر ، موقع خوردن سحری ، توی سکوت و نیمه تنهایی و تاریکی ، چشمم می افتاد به ماه ، که کم کم از بدر ، تبدیل میشد به هلال ، نازک و لاغر میشد و غریب وار ، تو آسمون پاورچین پاورچین قدم میزد! و بامداد امروز ، بعد از یه دوره بیخوابی و فیلم دیدن و کتاب خوندن ، قبل طلوع آفتاب، به سرم زد از ماه خبر بگیرم ، رفتم رو پشت بوم ، ماه رو دیدم ، هلال شده بود ، توی سی درجه ی افق مشرق ، کمرنگ و باریک ، و در حال فراموشی ... و ابرای بارونی ، زادگاه خورشید رو پوشونده بودن ، و پرتوهای خنک و ارغوانیِ فلق ، روی ابرا می افتاد ، و شهر توی مه فرو رفته بود ، و هوا خنک بود و تیغ تیغی میشد پوست دست آدم ، و دوست داشتی دوباره برمیگشتی و بچه ی کلاس دومی می بودی که تازه از خواب پا شده ،توی خونه ی روستای بابابزرگ ، و بی بی مشغول آتیش کردن تنور و آماده کردن خمیر و چشم انتظاری برای نون داغ و تافتون و گرده ها و ماست و چای سماور زغالی ...و حس بدیع و تکرار نشدنی هوای گرگ و میش روستا ، خنکی سحرگاهی روستا ، صفای روستا ، زندگی و سرزندگی روستا ، صداهای متفاوت روستا ... و همین ... و همین...و همین!
امروز ، دم دمای غروب بیدار شدم ، هوا گرفته بود ، بازم برخلاف ظهر که خیلی گرم شده بود هوا! یهو ، بعد چند دقیقه و دقیقا قبل این که بخوام برم بیرون ، تگرگ و رگبار شدید شروع شد! بارید و بارید ، حدود نیم ساعت! هوا سرد شد ، مث آخرای اسفند! ابرا غوغا کرده بودن...آروم تر که شد هوا ، رفتم واسه گرفتن افطار و توی مسیر ، از جاده ی خیس بارون و درختا و غروب یه عکسی گرفتم...ابرا رو نگاه کردم که شکلای مهیب و قشنگی داشتن ، و غروب رو ، که ابرا رو ارغوانی رنگ کرده بود و از لابلای درختای کاج ، یه منظره ی فوق العاده رو بوجود میاورد... آسمون رو نگاه کردم ، یاد گیله مرد افتادم ، و اون بارون شدید و هوای سرد و پتو و تفنگ و آجودان ها و گلوله و آخر داستان...چایی دم کردم و پنجره رو باز گذاشتم ، سفره افطارو پهن کردم و تنهایی ، نشستم سر سفره ... یه چشمم به سفره بود ، یه چشمم به آسمون ، که کم کم ابرا ازش کوچ میکردن...بعد افطار ، پا شدم اومدم کنار پنجره ، ماه رو دیدم ، نشسته بود اون بالای بالا...یه تیکه ابر تنها و کوچیک رو دیدم که از کنار ماه رد میشد ، خوش به حال اون تیکه ی ابر ، چقدر به آسمون ، به ماه ، به خنکای هوا نزدیک بود ، کاش میشد روی اون تیکه ی ابره نشست ، ماه رو تماشا کرد ، کاش میشد نماز رو روی اون تیکه ی ابر خوند...هوا خنک شده ، بازم پتو انداختم رو خودم و خنکای نسیم بعد بارون پوستمو مور مور میکنه...راستی ، پرتوی ماهتاب رو تا حالا دیدی ، وقتی که ماه وسطای آسمونه و چراغا رو خاموش می کنی و یه کم پرده رو می زنی کنار و خط صاف و نقره ای مهتاب ، میفته توی اتاق ، یه چیز عجیب و غریبه ! هیچ وقت فکر نمی کردم مهتاب بتونه این قدر شفاف و قشنگ باشه ، هر پرتوش ، بدیعه و بکره انگار!الان هم چراغو خاموش کردم ، مهتاب پخش میشه روی میز و لپتاب و گلدونا و انگشتام ، و چقدر قشنگ و لطیف و رویاییه نور مهتاب ، میون این همه نور مصنوعی و بی احساس و بی نشاط...
مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
ـ که سر به صخره گذارد ـ
غریبی و پاکی
تُرا
ز وحشت طوفان
به سینه می فشرم
عجب سعادت غمناکی...
بشنو این رو:امروز خسته و کوفته و زار و نزار ، از بخش برگشتم ، مثل دیروز! و مستقیم گرفتم خوابیدم ! سه ساعت بعد ، با ترکیب صدای آلارم و رعد و طوفان بیدار شدم...رگبار و بارون شدید میومد و هوا به نحو عجیبی سرد و بارونی و ابری بود! خواب از سرم پرید و متعجب بیرون رو نگاه کردم! امروز ظهر که از بخش برمیگشتیم ، یکی از گرم ترین روزای بعد عید امسال بود ، و حالا تبدیل شده به یه هوای خنک و بارونی و سودایی! عینهو پاییز و زمستون! هوا ، هوای ترکوندن مغزه!
این دو روز ، به دکتر میم مورد علاقه ی این روزای خودم نزدیک تر شدم! کم حرف تر و با حوصله تر و توی خودفرورفته تر و تنهاتر! مثل حال و هوای یکی دو سال اخیر! همون چیزی که یکی دو هفته ای بود که واضحا و کاملا علاقه داشتم مجددا بهش برگردم ! دیروز ، بعد از کلاس و قبل از جلسه ، حدود دو سه ساعت به غروب بود ، روبروی دانشکده روی یه نیمکت نشستم ، خیره شدم به درختا ، بوته های گل صورتی و سرخ ، آسمون ، ابرا و پرتوی مبهم آفتاب که از لابلای ابرا پخش میشد توی آسمون ، ساکت و خاموش! «سین» هم اون طرف تر روی یه نیمکتی نشسته بود...بعد چند دقیقه پا شد و منو دید ، اومد سمتم ، گفت میخوای تنها باشی ، گفتم بشین! نشست ، بوی عطرش و بوی سیگار قاطی شده بود! نمیتونستم این بو رو دوست نداشته باشم...ده دقیقه ای ساکت بودیم ، بعد ، گفت این زندگی به نحو قابل تاملی ( و قابل تحملی) مزخرفه! و پراکنده و آروم ، حرف زدیم ، از این که این زندگی شاید اون طوری که باید می بود و همه ی ما انتظار داشتیم ، نبوده ، نیست و نخواهد بود!از این که سال های پیش رویی رو که این قدر در ذهن و خیال مون براش برنامه ریزی می کنیم و خیالات فراوون و مختلفی رو براش متصور میشیم ، ممکنه هیچ وقت نرسیم بهشون ، حتی قبل از این که حتی به اون سال ها نزدیک بشیم ، همه چیز تموم شده باشه ، و چقدر مضحک و قابل ترحم و چندش میتونه باشه ، زندگی! به آسمون نگاه می کردم ، و به ابرایی که خیلی خیلی آروم حرکت می کردن و خاکستری بودن و بوی نم می دادن ، به شاخه های درخت بالای سرم نگاه کردم که برگای سبز بکر و خوشرنگ داشت ، و آبستن توت های نارس بود. با خودم گفتم ، همینجا ، توی میانه ی راه آرامش و بیهودگی و رهایی میتونم تموم شم ، و تموم نشدم! گفتیم ، شاید سال های سال بعد ، اتفاقایی که انتظارشون رو میکشیدیم برامون رقم بخوره ، شاید بشه اون طوری که میخوایم زندگی کنیم ، ولی هیچ وقت ، اردیبهشت نود و هشت و جوونی و بیست و سه سالگی مون برنمیگرده ، هیچ وقت اردیبهشت نود و هفت برنمیگرده ، هیچ وقت طراوت و شادابی و خیال خوش اون روزا برنمیگرده ، آدم اون سال ها هیچ وقت برنمیگرده و ما ، اون آدم گذشته نخواهیم بود...گفتیم ، حسرت کارای نکرده ی این سال ها خیلی بیشتر به دل مون خواهد موند تا حسرت و پشیمونی کارهای شاید حتی اشتباهی که مرتکب شدیم...کارهای نکرده و اشک های نریخته و خنده های مدفون شده و خیابون هایی که درشون قدم نزدیم ، بارشون بر دوش ما خیلی سنگین تر خواهد بود از اشتباهاتی که مرتکب شدیم و از خنده ها و اشک ها و قدم زدن های زندگی...
پشت میز و کنار پنجره ام ، مثل همیشه که می نویسم! پنجره بازه و هوای خنک خنک خنک ، پا میذاره تو اتاق ، یه پتوی نازک انداختم رو شونه هام ، بوی بارون و نم به مشامم میرسه ، میره مستقیم به لوب لیمبیک! عصری ، بعد قطع بارون پنجره رو باز کردم ، سرمو بردم بیرون ، چند تا نفس عمیق کشیدم ، دستمو نگه داشتم زیر قطره های پراکنده ی بارون ! یاد اون تک بیت آرش مهدی پور افتادم ،« مثل باران بهاری که نمی گوید کِی ، بی خبر در بزن و سرزده از راه برس» ! نفس کشیدم ، باز نفس کشیدم...یاد بچه ی دو ساله ی امروز توی بخش افتادم ، با صورت قشنگش ، و عصب صورت ش که نیمه فلج بود و موقع خندیدن ، طرح خاص و بدیعی داشت صورتش ، و از اتاق بیرون میومد ، و براش ادا اطوار که در میاوردیم ، میخندید و دوباره میرفت توی اتاق و باز تاتی تاتی میومد بیرون! آخر سر هم موقعی که راند تموم شد ، برای همدیگه بای بای کردیم و خدافظ ، اون رفت برای خودش و ما هم رفتیم دنبال کار و زندگی خودمون! و یاد گربه ی خاکستری و زرد این دور و برا افتادم ، که بعد گرفتن افطار ، دیدمش که جلوی خشکشویی کز کرده بود ، خیس خیس بود ، پشت گردنشو نوازش کردم ، هیچ حرکتی نکرد و فقط دو سه بار سرفه کرد! سرما خورده بود ، صداش هم میزدی ، نگاه نمی کرد! بی حال بی حال بود!بارون واسه بی سرپناها اصلا اتفاق رویایی و قشنگی نیست!
امسال پنجمین سالی هست که ماه رمضون رو دانشگاهم...همیشه ماه جالبی بوده واسه ام ، یه ماه با خاطرات شفاف و خیلی لطیف و به یاد موندنی ، و با لحظاتی توام با سختی اما شیرین!
اولین تصاویری که از ماه رمضون یادمه ، مربوط میشه به سحرهای حدود ۱۵ سال قبل ، یعنی زمانی که سالهای اول دبستان بودم و سحر ، گه گاه بیدارم می کردن تا همراه بابا و مامان و گاهی اوقات بی بی و خاله هم که خونه مون بودن ، سحری بخورم...بیشتر شب هایی بیدار میشدم که غذای سحر ، باب میلم بود...خسته و زار بیدار میشدم و وقتی چشمم به سفره می افتاد ، انگار برق سه فاز از کله ام بپره ، هوشیار میشدم و شروع میکردم به بلعیدن ظرف غذا! بعد غذا هم میخوابیدم و روز هم میرفتم مدرسه ، اون زمان ماه رمضون توی مهر و آبان بود و روزا مدرسه میرفتیم...ظهر هم که ناهار رو میزدم تو رگ ، و عملا تعداد وعده های غذاییم توی ماه رمضون ، از وعده های سایر ایام سال بیشتر میشد!!
شب هم میرفتیم دوره ی قرآن ، با بابا میرفتیم. از زمانی که کلاس دوم دبستان بودم رو یادمه که قرآن دوره میرفتم ، قبل تر رو یادم نیست ولی فک کنم بابا گه گاه منو میبرد قرآن دوره...یادمه توی همون سال دوم دبستان که بیشتر زمان قرآن دوره رو ، با بچه ها بیرون و توی کوچه بودیم و مشغول بازی...و بعد هم که خوندن قرآن بزرگترا تموم میشد میرفتیم داخل و میوه و شیرینی میخوردیم! شب آخر اون سال ، رفتیم داخل و دیدیم هنوز تموم نشده خوندن قرآن ، رسیده بودن به آخر جزء سی ام. سوره ناس بود. من و میثم که وارد شدیم ، گفتن بیاین شما دو نفر این سوره ی آخر رو بخونین...من یه بار سوره ناس رو خوندم و میثم هم یه بار خوند و قرآن رو تمومش کردیم...! همه صلوات فرستادن! بعد دیگه از سال بعد ، موقع قرآن خوندن مینشستیم کنار باباهامون و نفری دو سه آیه میخوندیم...از همون سال سوم دبستان که قرآن خوندن رو شروع کردم ، روون میخوندم و معمولا اشتباهی نداشتم...اون سال یادمه که هرشب که از قرآن دوره برمی گشتیم ، تعداد آیه هایی که خونده بودم رو مینوشتم و آخر ماه ، جمع شون که زدم ، دیدم هفتاد و سه تا آیه خوندم...سال بعد هم همون کار رو کردم و معلوم شد دویست و سی و هفت آیه خوندم توی دوره قرآن ...سال بعد هم خواستم جمع بزنم که دیدم آمارش از دست در میره و دیگه زیاد شده آیه های خونده شده و بی خیالش شدم! اون زمان ، آقای حقیقت و آقای حمیدی و دایی و گاهی اوقات بابا و چند نفر دیگه ، مسوولای دوره قرآن بودن و مثلا بعضی تصمیما رو می گرفتن...اشتباهای موقع خوندن رو هم می گرفتن...سال ۸۲ بود که یه سری قرآن یک شکل واسه همه آوردن و من هم از همون قرآن های خوشگل جلد سبز نصیبم شد...هنوز هم توی خونه هستن این قرآنا و حس خیلی قشنگ و خوبی دارن...
بزرگ تر که شدم ، کلاسای حفظ و ترتیل مسجد رو هم میرفتم ، آقای اسدی معلم قرآن مسجد بود ، اوایل دبیرستان ، دوره قرآن مسجد رو هم میرفتم ، بعضی شبا حتی اول میرفتم مسجد و بعد وسطش پا میشدم میرفتم دوره قرآن خودمون...چه دورانی بود واقعا...
از سال اول یا دوم راهنمایی فک کنم روزه گرفتن رو شروع کردم...سال اول حدود نصف ماه رو گرفتم و سال بعد هم حدود بیست و چهار و پنج روز رو روزه گرفتم...
موقع اذون مغرب که میشد ، از حدود سال های راهنمایی و دبیرستان ، واسه نماز مغرب و عشا ، میرفتم مسجد...قبل افطار بود و جلدی نماز رو میخوندیم و سریع برمیگشتیم خونه واسه افطار! یادمه یه سال تابستون میرفتم کلاس تکواندو ، دوم راهنمایی بودم ، ساعتای ۵ یا ۶ تمرین شروع میشد و حدود نیم ساعت بعد اذون تموم میشد...بعد بعضی شبا من روزه بودم و تمرین هم خیلی سنگین بود ، کلی تشنه میشد آدم ، و وقتی اذون رو می گفتن ، میرفتم وسط هول و ولای تمرین ، یه لیوان آب یخ میخوردم و جگرم حال میومد! عجب دورانی بود!
ظهرا رو میرفتیم مسجد ، با بچه ها بعد نماز ، مینشستیم صحبت میکردیم و گاهی هم پینگ پونگ بازی میکردیم و وقت رو میگذروندیم...از اون دوران زیاد خاطرات شفافی باقی نمونده برام ...سال قبل کنکور ولی همه چی متفاوت شد و روزا رو که میخوابیدم و کلاس میرفتم و شبا هم درس میخوندم...
لذت سحر یه لذت خاصی بود...هوا تاریک و ظلمت غلیظ شب ، همه جا رو میپوشوند...آسمون کویر توی سحر خیلییی قشنگ بود...آدم بعد خوردن سحری ، منتظر وامیستاد واسه ی اذون صبح... و صدای اذون صبح توی سکوت سحر...هنوز یادمه و انگار همین هفته ی قبل بوده همه ی این اتفاقات و خاطرات...
سال قبل کنکور باباحاجی فوت کرد ، سحر هیجده ماه رمضون...قبل تر از اون ، هر سال ماه رمضون ، کلی واسه افطار میرفتیم خونه ی عمو ها و عمه ها...خیلی دور هم جمع میشدیم...شاید در مجموع فقط حدود ده دوازده شب از ماه رمضون رو توی خونه خودمون و تنهایی افطار میکردیم...بقیه اوقات یا ما خونه فک و فامیل دعوت بودیم ، یا بقیه خونه ما مهمون بودن...و چقدر اون دورهمی ها جالب و قشنگ بود... می نشستیم روی بهارخواب ، زیر سقف آسمون و نسیم خنک کویر میوزید و میوه میخوردیم و میخندیدیم و اصن مهم هم نبود که زمان میگذره...بعد فوت باباحاجی ، دیگه خیلی کم دور هم جمع شدیم ، و سال به سال ، دور تر شدیم از هم....حضورش برکتی بود که از سفره مون رفت...
طاعات تون قبول درگاه حق
التماس دعا
امروز رفتیم بخش اطفال ، بیمارستان قائم ! مورنینگش خیلی خلوت تر بود ، و چرت هم بود! بقیه جاها بهتر بود مورنینگش و آموزش بهتری داشت!البته شاید روزای دیگه بهتر بشه! یه دو دقیقه سرم رو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم که استاد یکی از بچه ها رو که زودتر از من به عالم خواب هجرت کرده بود رو صدا زد و ازش سوال پرسید و همه مون رو آلاخون والاخون کرد!
توی بخش دو سه تا بچه پنج شیش ماهه دیدیم ، یه کم ادا اطوار در آوردیم واسه شون ولی همین جور پوکر فیس نگاه مون می کردن!ولی جالب بودن! یکی شون تا از خواب بیدار شد و چشاشو باز کرد ، روشو چرخوند و با قیافه ی من و کناریم مواجه شد !و دید دو تا موجود گنده تر از خودش دارن ادا در میارن و فک کنم با خودش گفت اینا دیگه کی ان بابا! خیلی وقت بود بیدار شدن بچه های کوچیک رو ندیده بودم!
عصر رفتم دانشکده! هوا یه کم گرم بود ، ظهر که خواستم بخوابم که افتضاح گرم بود البته! یه کم دانشکده درس خوندم ، و یه گپی زدیم با علی ، و دوباره خوندم و فایلای جزوه اطفال رو از وبلاگ ورودی های قدیمی پیدا کردم و دانلود شون کردم! فک کنم تا موقع امتحان بیچاره بشم ، بس که حجم مطلب زیاده و بالاخره باید تاوان یازده هفته شل و ول درس خوندن و تفریح کردن رو یه جا بدم ! اونم توی سه هفته و تازه ، توی ماه رمضون! البته احتمال زیاد تا آخرشم همینطوری شل و ول میخونم و امتحانش هم رد میشه و بی خیال تر از همیشه به بخش بعدی کوچ می کنم ، و امیدوارم پاس شه امتحانش البته!
پنجره رو باز کردم و نسیم ملایم اردی بهشتی میاد تو اتاق ، این اردی بهشت امسال خیلی جالب شد ، اون از سرما و بارون نیمه اولش و این از هوای بهاری نیمه دومش! آخ که چقدر این نسیم و و این هوای معتدل ، عطر بهارنارنج رو کم داره! انگار عطرش توی ذهنم ورجه وورجه می کنه از عید پارسال ! البته چند تا از بهارنارنجای طبس رو از پارسال لابلای برگای دفتر دارم ، هر وقت هوس می کنم ، سریع سرم رو خم می کنم لای اون صفحه ها و یه نفس عمیق و بعد ، انگار کوکایین اسنیف کرده باشه آدم ، مدهوش میشه آدم!
گل حسن یوسف رو بعد عید یه کم سر و سامون دادم ، سر دو تا شاخه ش رو که سر به فلک گذاشته بود جدا کردم و سه تا قلمه ش کردم و گذاشتم توی آب و ریشه داد ، هفته قبل کاشتمش پای دو تا ساقه اصلی ، شدن پنج تا ساقه ، شاخه های جانبی ش هم رشد کردن و یه گلدون تر و تمیز شده !گل قاشقی رو هم کاشتم پای گل یخ ، یه کم مرتب تر شدن! این حسن یوسفه داره خوشگل میشه و رنگ و رو میگیره!
شاید واسه ماه رمضون ، یه پست بنویسم از گذشته ها و خاطراتی که اون زمان توی اون ایام داشتیم، البته اگه حوصله کنم ، خودم که خیلی دوست دارم بنویسمش!
این چند خط رو از کتاب گرگ بیابان مینویسم اینجا ، از زبون شخصیت اول ش ، هاری هالر:
چند بار این عقیده را اظهار کرده ام که هر ملتی یا هر فردی باید به جای این که با پرداختن به مساله ی گناه در خواب غفلت فرو رود ، کلاهش را پیش خود قاضی کند و ببیند که خودش با ارتکاب اشتباهات ، سهل انگاری ها و عادات ناهنجار تا چه اندازه در شعله ور شدن جنگ و پدید آمدن نکبت و فلاکت فعلی دنیا مقصر بوده است. این تنها راهی است که شاید از درگیر شدن جنگ جدیدی جلوگیری نماید.اما به همین دلیل مرا نمی بخشند ، زیرا طبعا خودشان معصوم و کاملا مبرا از گناه هستند،از رئیس مملکت گرفته تا افسران ارشد و صاحبان صنایع سنگین و سیاستمداران و جراید هیچ یک نمی خواهند که از طرز کار و رفتار خود کوچک ترین ایرادی بگیرند ، هیچ کس اصلا و ابدا گناهی به گردن ندارد ، آدم ممکن بود تصور کند که این دنیای ما بهشت عنبر سرشت است، ولی ده دوازده میلیون کشته را زیر خاک کرده اند. اما هرمینه اگر هم چنین مقالات فحش و ناسزایی مرا به خشم نیاورد و ناراحت نکند ، باعث ایجاد اندوه و غصه در من می شود ، دو سوم از هم وطنان من این قبیل روزنامه ها را می خوانند، هر صبح و عصر این سر و صداها را می شنوند، روز به روز تغییر پیدا می کنند،تحریک می شوند ، ناراضی می شوند ، خشمگین می شوند و مقصد و هدف همه ی این حرف ها در آخر جنگ است؛ جنگ آینده است که حتما از آنچه گذشت نفرت انگیزتر و وحشتناک تر خواهد بود، همه ی این مطالب خیلی روشن و ساده است، هر آدم ساده ای می تواند آن را بفهمد و حتی اگر خودش فقط یک ساعت فکر کند به همین نتیجه میرسد. اما هیچ کس خواهان این نیست، هیچ کس نمی خواهد که خودش و بچه هایش را دست کم از قصابی میلیون ها نفر در آینده بر کنار دارد. یک ساعت تفکر، لحظه ای با خود خلوت کردن و از خود پرسیدن که آدم شخصا چقدر در زشتی و نابسامانی این دنیا سهیم است، چیزی است که احدی به آن علاقه ندارد و تا دنیا دنیاست به همین ترتیب کار ادامه خواهد داشت و مقدمات جنگ آینده روز به روز توسط هزاران تن از مردم با جدیت و پشت کار فراهم می شود.از آن موقع که این مطلب را فهمیده ام دچار رخوت و یأس شده ام، دیگر برای من وطن وجود ندارد، آمال و آرزوهایی ندارم، این حرف ها همه زیب و زیور آقایان و اربابانی است که آتش جنگ دیگری را دامن می زنند. چه فایده ای دارد که آدم انسانی فکر کند ، انسانی سخن بگوید و انسانی بنویسد ، چه فایده دارد که که انسان افکاری عالی در سر داشته باشد، در قبال دو سه انسانی که چنین می کنند روزانه هزاران مجله ، روزنامه ، سخنرانی ، جلسات علنی و سرّی قد علم کرده اند که همه سر مخالفت دارند و به مسؤول و مطلوب خود هم می رسند...
امروز عصر از خونه برگشتم ، علی رغم این که چندین سال میگذره که از خونه دورم ، بازم لحظه های آخری که میخوام بیام بیرون از خونه ، یه کم سختمه و دلم میگیره ، هرچند الان خیلی کمتر شده و راحت تره برام ، ولی بازم آدم غصه ش میگیره از رفتن...توی راه با بچه ها صحبت کردیم و کتاب خوندم و آهنگ گوش دادم و چرت زدم ، ولی ته ته ش که دم غروب رسیدیم ، بازم خورشید غروب پشت کوه اول شهر ، دل ادم رو میگرفت و پرت میکرد توی سیاهچاله ی دلگیری...رسیدم به اتاق و پرتاب شدم توی سلول تنهایی خودم ...
دو روز قبل رفتم خونه ، یه ساعت به غروب رسیدم ، واسه نماز رفتم مسجد ، توی راه ، همه جا پر بود از عطر شکوفه های درختای زیتون توی خیابون ، حتی مسجد هم عطر جدیدی داشت واسه ام ، مشامم عادت نداشت به این همه بوی تازه و اشباع از خوشی...تازه ، گل محمدی داخل حیاط هم گل داشت ، البته آخرای گل هاش بود ، ولی هنوز غنچه ها و گل های صورتی و معطرش روی شاخه های تیغ تیغی ش نشسته بودن...کلی عکس گرفتم ازشون ...گلای بنفش پنج پر هم درومده بودن...نمیدونم اسمشون چیه!
دیروز با دوچرخه رفتم کتابخونه...لابلای کتابا چند دقیقه وول خوردم ، کتاب عامه پسند بوکوفسکی و دارالمجانین جمال زاده رو خواستم که نداشتن ، یه کتاب از توماس نارسژاک برداشتم ، و بعد رفتم آرایشگاه و ظهر برگشتم خونه...چقدر دوچرخه سواری چسبید ، توی هوای بهاری و آفتاب نیمروز! یاد دکتر ساسان افتادم که با دوچرخه میاد بیمارستان و مطب ، و همه ی بخش اطفال ، از اخلاق و علم ش تعریف می کنن...و با خودم گفتم شاید منم سال های آینده با دوچرخه برم مطب ، با کوله پشتی روی دوشم و هدفون توی گوش و مشغول شنیدن آهنگ های یانی و زاز و بوچلی و شماعی زاده! و باد میپیچه لابلای موهام(البته اگه کچل نشده باشم تا اون موقع)!
عصر رفتیم روستا ، اول رفتیم باغ بابابزرگ ، دایی اونجا بود ، بعد هم رفتیم خونه شون ، بی بی و بابابزرگ رو دیدیم ، چایی دم کردیم ، درختا به بار نشسته بود ولی هنوز قابل خوردن نبود ، از بادوما عکس گرفتم و از خودمون ، کلی عکس شد ، از خونه ی مامانِ بی بی هم عکس گرفتم ، که خیلی وقت بود خالی بود ...
شب رفتیم با بابا سر زمین ، یک ساعت بعد غروب ، همه جا تاریک بود و ماه هم نبود ، جبار رو دیدم که نزدیک مغرب بود ، و شباهنگ رو ، دب اکبر چسبیده بود به طاق آسمون ، دور تر از آلودگی نوری شهر بودیم و آسمون دلبری میکرد برای خودش...نور چراغ قوه رو روی بوته های جو انداختم و وقتی راه میرفتم ، سایه ی لرزان و جابجا شونده ی ساقه های جو ، شکل جالبی رو ایجاد می کرد...زمین و درختا رو آبیاری کردیم و برگشتیم ، تجربه ی جالبی بود ، خیلی وقت بود سرآب نرفته بودم ، اون هم نصفه شب! یاد اردوی دو سال قبل مون افتادم که توی اردی بهشت بود ، به کویر سه قلعه ی فردوس ، که بعد غروب رسیدیم به کویر و همینطوری جبار رو دیدم که داشت غروب میکرد ، و یاد یک سال و نیم قبل افتادم ، توی اوایل پاییز ، که با بابا زمین روستا رو آبیاری می کردیم و نور ماه اوایل ماه قمری ، توی آب منعکس شد و به چشمام رسید و ثبت شد ، شاید برای همیشه !
امروز برگشتم ، دلم یه کم گرفته ، البته میدونم به احتمال زیاد ، فردا که برم بخش و بچه های کوچولو موچولو ی بخش اطفال رو ببینم ، دلم باز میشه از هم ، ولی خب ، دله دیگه ، یهویی گرفته و کاریش نمیشه کرد!شاید یه کم دفتر خاطراتم رو بنویسم ، شاید کتاب بخونم ، شاید فیلم ببینم ، شاید درس بخونم !نمیدونم! راستی ، چقدر شخصیت اول کتاب گرگ بیابان شبیه منه ! مث خودم احمق و تنها و بیچاره!
راستی ، یه تصویر توی ذهنم از پس پریشب ثبت شده ، بعد ارغوان که رفتیم قدم زدیم و هوا بارونی بود و ابری و خیلی خوش خوشی بود ، موقع برگشت ، یه لحظه دستم رو رسوندم به بوته های پرچین لطیف و تازه رسته ، مرطوب بود با قطره های بارون ، دستم رو کشیدم به سر و گوش برگای بوته ها ، چقدر حس قشنگی داشت ، برای یه لحظه از همه عالم فارغ شدم...
دیروز رفتیم تئاتر ، با بچه های گل فیزیک! تئاتر خوبی بود و خوش گذشت ، چند تا از بچه ها و رفقای دیگه رو هم دیدیم و احوال پرسی کردیم و گپی زدیم ! بعد ، با «پ» رفتیم تا کلبه ی چوبی ، دو تا چای نبات سفارش دادیم ، و دو تا کیک ، پویا کیک تر سفارش داد که خیلی خوشمزه بود...نشستیم روی یه نیمکتی و صحبت کردیم با هم...بعد هم رفتیم تا کتابخونه دانشکده و یه چرخی زدیم با «ح»و «و» ، بین کتابا ، و رفتیم تا گروه فیزیک و بعد هم برگشتم اتاق!
امروز ، خیلی خسته بودم ، هم دیروز و هم دیشب خیلی کم خوابیده بودم...سر درمانگاه ، سرم قیلی ویلی میرفت ، کل تایم درمانگاه رو وایستاده بودیم ، از شدت کوچیک بودن اتاق و تعداد زیادمون! استادمون البته خیلی خوب بود...یه مرد در اوایل کهنسالی ، (مث عمو بزرگه تقریبا) موها سفید ، هیکل نسبتا خوب ، شیکم یه مقدار جلو ، سیبیل هم داشت ، با ریشی که دو روز از تیغ زدنش میگذشت ، چشما پر جذبه ، و یه صدای پر ابهت اما مهربون! گفت هر روز صبح ، ۵ بیدار میشه و میره یه ساعت شنا میکنه ، توی استخر آستان قدس ، بعد هم صبحونه ، معمولا کله پاچه ! بعد هم میره سرکار ، چند جای خوب واسه ی تفریح توی ییلاقات معرفی کرد ، مث دره ارغوان ، از ماجرای سفر جالبش با دوستش در دوره دانشجویی ش گفت برامون ، و گفت از عمرتون درست استفاده کنین و قدر این روزاتون رو بدونین ، بهش غبطه خوردم که این طوری زندگی میکنه و میتونه این طوری زندگی کنه! آخر سر هم آدرس چند تا طباخی خوب ازش گرفتیم ، یکی ش توی فرامرز عباسی بود! توی دفترچه ای که نکات راند و درمانگاه رو مینوشتم آدرس دقیق شون رو نوشتم!! شاید بریم همین روزا یه بار!
هفته قبل ، یه روز که مورنینگ نداشتیم ، همگی زدیم بیرون از بخش ، رفتیم قهوه خونه کنار بیمارستان ، هوا هم سرد بود و پاییزی! چهارده تایی چپیدیم توی قهوه خونه و چای واسه مون آورد و املت خوردیم ، خیلی چسبید ! صاحاب قهوه خونه یه پیرمرد موسفید کم حرف بود ، برخوردش هم خوب بود! فردا پس فردا که روزای آخرمونه این بیمارستان هم شاید بریم یه سر دوباره اونجا...
این هفته میرم خونه ، اگه مشکلی پیش نیاد البته ، از بعد عید نرفتم ، مامان گفت برگ های درخت مو(مِیم خودمون) دراومده و آماده س واسه دلمه! گل محمدی هم آخر گلاشه ، و شاید برسم چند تا از گلاش رو ببینم...اگه بارونی نیاد و هوا خوب باشه شاید یه دوری برم بزنم بیرون ، روستاهای بالا...دلم واسه کتابخونه هم تنگ شده...مشتاقم برم و وسط قفسه های کتابا یه کم وول بخورم دلم به حال بیاد!
آنچه را عاشقانه دوست میداری
بیاب
و بگذار تو را بکُشد
بگذار خالیات کند
از هرچه هستی
بگذار بر شانههایت بچسبد
سنگینت کند
به سوی یک پوچی تدریجی
بگذار بکشدت
و باقیماندهات را ببلعد
زیرا هر چیزی
تو را خواهد کشت
دیر یا زود
اما چه بهتر
که آنچه دوست میداری
بکشدت
چارلز بوکوفسکی