انسان هایی بودیم
که به پاک کردن
عادت داشتیم
ابتدا اشک هایمان را
پاک کردیم
سپس یکدیگر را
ایلهان برک
مترجم : سیامک تقی زاده
تنهاتر از آنم
که واقعیت داشته باشم
به خیابان می روم
و ساعت ها در خودم قدم می زنم
از تو
تنها خاطره ای مانده است
که امشب
چون اسبی زینش می کنم
بر آن می تازم
از استخوان هایم بیرون می زنم
اسبی
که رد سم هایش بر دشت
سطری ست
که در دوردست شعر می شود...
گروس عبدالملکیان
بچه وقتی خاطره پیدا کرد و توانست گذشته را به یاد بیاورد دیگر بچه نیست...
هر چند این گذشته فقط چند ساعت پیش باشد!
سووشون ,سیمین دانشور
برای من خواندن این که شن های ساحل نرم است بس نیست
می خواهم که پاهای برهنه ام آن را حس کنند...
به چشم من هر شناختی که مبتنی بر احساس نباشد بیهوده است...
مایده های زمینی,آندره ژید
نگاهت
چه رنج عظیمی ست
وقتی به یادم می آورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفته ام...
آنتوان دوسنت اگزوپری
مردم شهر به هوشید...؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست
روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست
نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست
سر آن سفره ی خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت : خدا هست
آن جوان با همه ی خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت: خدا هست
کودکی رفت کنار تخته...
گوشه ی تیره ی این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست
مادری گفت دلم می لرزد!کودکانم چه بپوشند؟!
چه بگویم که بدانند نداری درد است!
پدر از شرم سرش پایین بود...زیر لب زمزمه می کرد:خدا هست...
از میان روز ها از روز دوم بدم می آید...
روز دوم بی رحم ترین روز است
با هیچ کس شوخی ندارد
در روز دوم همه چیز منطقی ست
حقایق آشکار است
و به هیچ وجه نمی توان سر خود شیره مالید...
مثلا روز اول مهر همیشه روز روز خوبی بود
آغاز مدرسه بود
و خوشحال بودیم
اما امان از روز دوم
تازه می فهمیدیم تابستان تازه تمام شده است...
یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر
روز اول خستگی در می کنیم
حمام می رویم
اما روز دوم
تازه می فهمیم که سفر تمام شده است...
طبیعت
بگو بخند با دوستان تمام شده است...
هرگاه مادربزرگ نزد ما می آمد
و یک هفته می ماند
وقتی بر می گشتناراحت می شدیم
اما روز دوم تازهم می فهمیدیم
که "مادربزرگ رفت"یعنی چه؟
یا وقتی کسی از دنیا می رود
روز اویل خدابیامرز است
و روز دوم عزیز از دست رفته!
و اما جدایی
روز اول شوکه ایم
و شاید حتی خوشحال باشیم
که زندگی جدیدی در راه است...
تیریپ مجردی و عشق و حال ور می داریم
اما دریغ از روز دوم
تازه می فهمیم کسی رفته
تازه می فهمیم حالمان خوب نیست
تازه می فهمیم تنهایی بد است...
باید روز دوم را خوابید
باید روز دوم را خورد
باید روز دوم را مرد...
"کیومرث مرزبان"
آلبرتو موراویا ( Alberto Moravia) (نام اصلی آلبرتو پینکِرْلِه) (زاده ۲۸ نوامبر ۱۹۰۷ - درگذشته ۲۶ سپتامبر ۱۹۹۰) یکی از رماننویسان برجسته ایتالیا در سدهٔ بیستم بود.
موضوعات آثار او جنسیت، بیگانگی و وجودگرایی بود. معروفترین اثر او رمان ضدفاشیستی دنبالهرو است.
او در سال ۱۹۴۱ با الزا مورانته (رمان نویس که رمان مشهور تاریخ از اوست) ازدواج کرد که در سال ۱۹۶۲ از هم جدا شدند.
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو زجام می چرا بیکار است
می خور که زمانه دشمنی غدار است
در یافتن روز چنین دشوار است
غیاث الدین ابوالفتح عمر ابن ابراهیم خیام نیشابوری