نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

عشق...

بیگ محمد:هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟

ستار:عاشق زیاد دیده ام!

بیگ محمد:راه و طریقش چه جور است عشق؟

ستار:من که نرفته ام برادر!

بیگ محمد:آنها که رفته اند چی؟آنها چی می گویند؟

ستار:آنها که تا به آخر رفته اند برنگشته اند تا بتوانند چیزی بگویند...!



کلیدر/محمود دولت آبادی

تولدم مبارک!






تولدم مبارک...!!

بینوایان...

علف  می پوشاند و باران محو می کند...

در گورستان" پرلاشز" نزدیک گودال عمومی دور از کوی آراسته ی این شهر مزارها,دور از همه ی گور های پر تن که رسوم زشت مرگ را در پیشگاه  ابدیت جلوه می دهند در یک گوشه ی خلوت  پای یک دیوار کهنه  زیر یک درخت بزرگ سرخدار که لبلاب فراوان از میان علف ها و خزه ها سربدر آورده  به آن پیچیده و به بالا رفته است یک سنگ دیده می شود. این سنگ بیش از دیگر سنگ های کنونی از آسیب زمانه  از کف زدگی  از گیاهان وحشی  از فضله ی پرندگان  معاف نیست. آب سبز رنگش  می کند  هوا سیاهش رنگش می سازد.مجاور هیچ یک از گذرگاه های گورستان نیست و کسی دوست نمی دارد که به  آن سو رود زیرا که علف ها بلند است و هر کس قدن بر آنها بگذارد هماندم پاهایش خیس می شود.هنگامی که اندکی از اشعه ی آفتاب بر این نقطه بتابد سوسمار ها به آنجا می آیند.پیرامونش از همه جهت لرزش علف های بلند احساس می شود .در بهار گنجشک خا در شاخه های درخت خوانندگی می کنند...
این سنگ کاملا عریان است.هنگام بریدنش هیچ چیز را در نظر نگرفته اندجز ضرورت قبر را و دقت دیگر ی در ان بکار نبرده اند جزآنکه طول و عرضش فقط به آن اندازه باشد که یک مرد را بپوشاند.
هیچ نام بر این سنگ خوانده نمی شود.
فقط روزی که سالها بر آن گذشته است دستی این چهار مصرع را که رفته رفته زیر باران و غبار ناخوانا شده است و شاید امروز یکسره محو شده باشد بامداد بر این سنگ نوشت:
خفته است هرچند که سرنوشتش بسی غریب بود
میزیست .-مرد هنگامی که فرشته اش را نداشت
حادثه بسادگی و بخودی خود  در رسید
همچون شب که چون روز برود  در می رسد...


پایان کتاب بینوایان/ویکتور هوگو/حسینقلی مستعان

بینوایان...

ژان والژان(واپسین لحظات) :

بچه های عزیزم...گریه نکنید...من براه دوری نمی روم...از آنجا شما را خواهم دید...اگر شما بخواهید مرا ببینید بسیار آسان است...فقط چون شب دررسید بتاریکی نگاه کنید ...خواهیدم دید که لبخند می زنم...

بینوایان...

کوزت و ماریوس بهت زده ,خفه شده از اشک بزانو در آمدند و هر یک از آن دو روی یکی از دست های ژان والژان افتاد.این دست های محتشم دیگر حرکت نمی کردند...

ژان والژان به عقب افتاده بود...نور دو شمعدان روشنش می کرد...چهره ی سفیدش آسمان را می نگریست...می گذاشت تا کوزت و ماریوس دست هایش را غرق بوسه کنند ...مرده بود...

شب بی ستاره بود و کاملا تاریک...بی شک در ظلمت ملکی ایستاده بود ...بال ها گسترده ...در انتظار جان...

بینوایان...

ژان والژان (واپسین لحظات) :


مردن چیزی نیست...زندگی نکردن هولناک است...

بینوایان ...



سه شنبه بینوایان رو تموم کردم...بسیار بسیار زیبا و پر از احساس و  البته پر از اندوه   که حالم رو منقلب کرد...


پیشنهاد می کنم بخونینش...عالیه واقعا...


تو پست های بعدی تکه هایی از متنش رو که برام جالب بود رو براتون میذارم...


شاد باشید...

نگاه!!

از یه جایی به بعد

تو هیجان انگیز ترین لحظه ها هم

فقط نگاه می کنی!!



گابریل گارسیا مارکز

آزادی و عدالت

اگر مرا به انتخاب بین عدالت و آزادی مخیر کنند

من آزادی را انتخاب خواهم کرد

چرا که  در یک  جامعه ی آزاد غیر عادلانه من آزادی دفاع از عدالت را دارم

ولی در یک جامعه که به نام عدالت آزادی مرا گرفته باشند

اگر عدالت محقق نشود من  آزادی اعتراض هم ندارم!



کارل پوپر

زندگی

زندگی

بار گرانیست که بر پشت پریشانی توست!

کار آسانی نیست

نان در آوردن و غم خوردن و عاشق  بودن...



مجتبی کاشانی

کوزت /عشق/ماریوس

ماریوس :

چه چیز بزرگی است  محبوب بودن ! و چه چیز بزرگتری است دوست داشتن...دل به نیروی عشق دلاور می شود.دیگر از چیزی  ترکیب نمی یابدمگر از طهارت ...دیگر بر چیزی تکیه نمی زندجز بر رفعت و بر عظمت...یک فکر ناشایسته دیگر نمی توانددر آن جوانه بزند هم چنانکه گزنه بر توه ی یخ جوانه نمی زند...یک جان بلند و مصفا جانی که دور از دسترس  سوداها و هیجانات پست است جانی که مسلط بر ابرهای تیره و سایه های ظلمانی این جهان و بر همه ی دیوانگی ها دروغگویی ها کینه توزی ها خودستایی ها و بینوایی هااست در قبه ی نیلگون آسمان سکونت دارد  و آنجا دیگر چیزی احساس نمی کند جز لرزش های عمیق و زیرزمینی سرنوشت بهمان اندازه که قله ی کوه ها زمین لرزه را احساس می کنند...



بینوایان /ویکتور هوگو

مردها!!

عزیز میگه :

مرد ها هر قدر هم که بزرگ بشن و با سواد بشن و پولدار بشن بازم مثه بچه ها هستن زود قهر می کنن  زود پشیمون میشن زود هم آشتی می کنن ممکنه جلوی زن ها چیزی نگن اما تنها که شدن شروع می کنن به بغض کردن برای همینه که کسی گریه ی مرد ا رو نمی بینه...



روی ماه خدا رو  ببوس/مصطفی مستور