بیگ محمد:هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟
ستار:عاشق زیاد دیده ام!
بیگ محمد:راه و طریقش چه جور است عشق؟
ستار:من که نرفته ام برادر!
بیگ محمد:آنها که رفته اند چی؟آنها چی می گویند؟
ستار:آنها که تا به آخر رفته اند برنگشته اند تا بتوانند چیزی بگویند...!
کلیدر/محمود دولت آبادی
ژان والژان(واپسین لحظات) :
بچه های عزیزم...گریه نکنید...من براه دوری نمی روم...از آنجا شما را خواهم دید...اگر شما بخواهید مرا ببینید بسیار آسان است...فقط چون شب دررسید بتاریکی نگاه کنید ...خواهیدم دید که لبخند می زنم...
کوزت و ماریوس بهت زده ,خفه شده از اشک بزانو در آمدند و هر یک از آن دو روی یکی از دست های ژان والژان افتاد.این دست های محتشم دیگر حرکت نمی کردند...
ژان والژان به عقب افتاده بود...نور دو شمعدان روشنش می کرد...چهره ی سفیدش آسمان را می نگریست...می گذاشت تا کوزت و ماریوس دست هایش را غرق بوسه کنند ...مرده بود...
شب بی ستاره بود و کاملا تاریک...بی شک در ظلمت ملکی ایستاده بود ...بال ها گسترده ...در انتظار جان...
سه شنبه بینوایان رو تموم کردم...بسیار بسیار زیبا و پر از احساس و البته پر از اندوه که حالم رو منقلب کرد...
پیشنهاد می کنم بخونینش...عالیه واقعا...
تو پست های بعدی تکه هایی از متنش رو که برام جالب بود رو براتون میذارم...
شاد باشید...
اگر مرا به انتخاب بین عدالت و آزادی مخیر کنند
من آزادی را انتخاب خواهم کرد
چرا که در یک جامعه ی آزاد غیر عادلانه من آزادی دفاع از عدالت را دارم
ولی در یک جامعه که به نام عدالت آزادی مرا گرفته باشند
اگر عدالت محقق نشود من آزادی اعتراض هم ندارم!
کارل پوپر
زندگی
بار گرانیست که بر پشت پریشانی توست!
کار آسانی نیست
نان در آوردن و غم خوردن و عاشق بودن...
مجتبی کاشانی
ماریوس :
چه چیز بزرگی است محبوب بودن ! و چه چیز بزرگتری است دوست داشتن...دل به نیروی عشق دلاور می شود.دیگر از چیزی ترکیب نمی یابدمگر از طهارت ...دیگر بر چیزی تکیه نمی زندجز بر رفعت و بر عظمت...یک فکر ناشایسته دیگر نمی توانددر آن جوانه بزند هم چنانکه گزنه بر توه ی یخ جوانه نمی زند...یک جان بلند و مصفا جانی که دور از دسترس سوداها و هیجانات پست است جانی که مسلط بر ابرهای تیره و سایه های ظلمانی این جهان و بر همه ی دیوانگی ها دروغگویی ها کینه توزی ها خودستایی ها و بینوایی هااست در قبه ی نیلگون آسمان سکونت دارد و آنجا دیگر چیزی احساس نمی کند جز لرزش های عمیق و زیرزمینی سرنوشت بهمان اندازه که قله ی کوه ها زمین لرزه را احساس می کنند...
بینوایان /ویکتور هوگو
عزیز میگه :
مرد ها هر قدر هم که بزرگ بشن و با سواد بشن و پولدار بشن بازم مثه بچه ها هستن زود قهر می کنن زود پشیمون میشن زود هم آشتی می کنن ممکنه جلوی زن ها چیزی نگن اما تنها که شدن شروع می کنن به بغض کردن برای همینه که کسی گریه ی مرد ا رو نمی بینه...
روی ماه خدا رو ببوس/مصطفی مستور