نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

پاییز...

گرفتار پاییز می شوند

رفتگر ها

مثل من

لا به لای موهایت...!



نیما معماریان

تنهایی...

کنج کافه ای

گوشه ی اتاقی

پشت پنجره ای

گور خاموشی...


تنهایی

هرچه بزرگ تر باشد

کمتر جا می گیرد...



رحمان نقی زاده

عکس تو...

چه ساده لوح اند

آنان که می پندارند

عکس تو را به دیوار های خانه ام

آویخته ام

و نمی دانند که من

دیوار های خانه را به عکس تو

آویخته ام...



شمس لنگرودی

گل...

اگر آخر تمام این جاده ها هم

کسی دلتنگ من نیست

باد را بگویید

گل های دامنم را کجا می برد؟



فاطمه ضیاالدینی

حرف!!

وقتی حرف می زنیم

بیشتر می خواهیم خودمان را قانع کنیم تا دیگران را

کسی که قانع شده باشد

کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد

اصلا حرف نمی زند...



فریدون تنکابنی/یادداشت های شهر شلوغ

کسی چه می داند!؟

کسی چه می داند

شاید همین لحظه

زنی

برای مرد سیاست مدارش می رقصد

با پیانو می زند و

آواز می خواند

و جلوی جنگ جهانی بعدی را می گیرد


کسی چه می داند

شاید تنها شرط معشوقه ی هیتلر

به خاک و خون کشیدن دنیا بود

کسی سر از کار زن ها در نمی آورد


با سکوتشان شعر می خوانند

با لب  هایشان قطع نامه صادر می کنند

با موهاشان جنگ می طلبند

با چشم هاشان صلح


کسی  چه می داند

شاید آخرین بازمانده ی دنیا

زنی باشد

که با شیطان تانگو می رقصد...!!



سیاوش شمشیری

باران

دلم می خواست

شبی که می رفتی

اتفاق ساده ای می افتاد


راه را گم می کردی

فاخته ای کوکو می کرد

و کلیدی زنگار گرفته

از آشیانه ی خالی درناها

به زمین می افتاد


باران می گرفت

بیدار می شدم

بیدارت می کردم

و ادامه ی این خواب را

تو تعریف می کردی



واهه آرمن

آسمان...

حواست به مدل سرزمینت باشد

نکند از مداد آبی

بهانه ی آسمان بتراشی

آزادی

تنها پرنده ایست

که در قفس نفس نمی کشد...



منیره حسینی

اون ور

صدای رادیو ی تاکسی اونقدر کم یود که چیز واضحی شنیده نمی شد فقط معلوم بود که رادیو روشن است.از راننده پرسیدم :می فهمین چی میگه ؟راننده گفت :نه...نمی خوام هم بفهمم!

گفتم چرا خاموشش نمی کنین؟

راننده گفت:دوست دارم یه صدایی باشه عادت دارم تو خونه هم  همیشه رادیو روشنه

پرسیدم خانومتون اینا اذیت نمیشن؟

گفت :خانمم فوت شده...بچه هام هم دوتاشون خارجن یکی شون هم شهرستانه

به راننده نگاه کردم پیر بود

گفتم یعنی تنها زندگی می کنید؟

راننده گفت :تنها

پرسیدم :سخت نیست؟

راننده گفت :نه...بعد گفت:اصلا...فقط دلم براای اونایی که مردن تنگ شده

بعد لبخندی زد و پرسید:خنده داره آدم تو سن من دلش برای پدر و مادرش تنگ بشه ؟

گفتم نه

راننده گفت من دلم برای همه تنگ شده ...پدرم مادرم ...زنم...عموهام ...عمه هام...خاله ام...دایی هام ...بچهه هاشون...

بعد دوباره لبخند زد و گفت:ان ور چه خبره ...همه اون ورن...

به پیرمرد که هنوز لبخند به لبش بود نگاه کردم و فهمیدم که چرا مادربزرگم از مرگ نمی ترسید...



سروش صحت

بغض...

نگران توام

که پشت گوشی تلفن بغض کرده ای

و برای صدای گرفته ات دنبال بهانه ی بهتری می گردی...



لیلا کردبچه

پیراهن...

کسی چه می داند

من امروز چند بار فرو ریختم

چند بار دلتنگ شدم

از دیدن کسی که فقط پیراهنش شبیه تو بود!؟

گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه دیوانه کننده ترین حس دنیاست...



ژوان هریس

بافنده...

بافنده ای

تمام عمر

ترنج و ابریشم می بافت

گل می بافت

اما وقتی مرد

نه فرشی داشت

و نه کسی که

گلی بر گورش بگذارد...!



شیرکو بیکس

دوست داشتن...

تمام اصل های حقوق بشر را خواندم

جای یک اصل را خالی یافتم

و اصل دیگری به آن افزودم ...

اصل سی  و یکم:

هر انسانی حق دارد

هرکسی را که می خواهد

دوست داشته باشد...



پابلو نرودا

شب...

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که در فراسوهای دهلیزش

به امید دریچه ای

دل بسته بودم...



احمد شاملو