نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

دوست داشتن...

تمام اصل های حقوق بشر را خواندم

جای یک اصل را خالی یافتم

و اصل دیگری به آن افزودم ...

اصل سی  و یکم:

هر انسانی حق دارد

هرکسی را که می خواهد

دوست داشته باشد...



پابلو نرودا

شب...

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که در فراسوهای دهلیزش

به امید دریچه ای

دل بسته بودم...



احمد شاملو

ای کاش...

ای کاش

یکی بیاید

که وقت رفتن نرود!



سید علی صالحی

تلفن...

وقتی  تلفن زنگ می زند

یعنی از یاد نرفته ای

حتی اگر به اشتباه شماره ات را گرفته باشند

ببین دوست من!

در این دنیا خیلی از آدم ها هستند که شماره شان حتی به اشتباه هم گرفته نمی شود...



رسول یونان

سالها رفت...

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران

خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟

صدفی در دریاست؟

نوری از روزنه ی فرداست؟'

یا خدایی است که از روز ازل پنهانست؟

بارها آمد و رفت

بارها انسان شد

و بشر هیچ ندانست که بود

خود او هم به یقین آگه نیست

چون نمی داندکیست

چون ندانست کجاست

چون ندارد خبر از خود که خداست...



قیصر امین پور

خنده

به افتادن من در خیابان شهر خندیدی

و من

همه ی حواسم به مردم شهر بود

که عاشق خنده ات نشوند...



سپیده کرمی

عشق

آدم بدون عشق نمی تواند زندگانی کند!

این را من می دانم

این را نه  از کسی شنیده ام و نه در جایی دیده ام تا به یادم مانده باشد

این را از وجود خودم با وجود خودم از عمری که تباه کرده ام فهمیده ام

نه!

آدم بدون عشق نمی تواند زندگانی کند...



کلیدر/محمود دولت آبادی

لطفا با من گریه کن...

چیزهایی هستند که می توانند مرا له کنند

مثل صورت های بی روح

مثل پاکت ها

مثل کلوچه ها

مثل زن های اجیر شده

مثل کشورهایی که ادعای عدالت  می کنند

مثل آخرین بوسه و  اولین بوسه

مثل دست هایی که زمانی عاشق تو بودند

و تو این ها را می دانی

لطفا با من گریه کن...



"چارلز بوکوفسکی"

بندبازی!!

وقتی که چشم بسته

روی طنابی که یک سرش در دست تو بود

بند بازی می کردم...

دریافتم که همیشه در عشق

مساله اعتماد بوده است

میان چشم های بسته ی من و

دستان لرزان تو!



میلاد تهرانی

بزرگ مردی از ایل قشقایی

در دبیرستانی در شیراز که آقای دکتر"مهدی حمیدی"دبیر ادبیات آن بود ثبت نام کرده بودم.اولین انشا را با این مضمون دادند:دیوان حافظ بهتر است یا مولوی؟

برداشتم نوشتم:من یک بچه قشقایی از عشایر هستم.بهتر است از بنده بپرسید :میش چند ماهه می زاید؟اسب بیشتر بار می برد یا خر؟تا برای من کاملا روشن باشد ... وتقریبا شرح مفصلی از حیوانات که جز لاینفک زندگی عشایر بود ارایه دادم  و قلم فرسایی کردم  و در پایان نوشتم:من دیوان حافظ و مولوی را بیشتر در ویترین کتاب فروشی ها دیده ام .چگونه می توانم راجع به فرق و برتری این با آن انشا بنویسم؟

وقتی شروع به خواندن  انشا کردم خنده ی بچه ها گوش فک را پر کرد....ولی آقای حمیدی فکورانه به ان گوش کرد و به من نمره بیست داد. در کمال تعجب و ناباوری گفت :اتفاقا این جوان نویسنده بزرگی خواهد شد...



محمد بهمن بیگی

نویسنده کتاب"بخارای من ایل من"

تنها

زودتر از من بمیر

کمی زودتر از من!

تا تو آن کسی نباشی که مجبور است

راه خانه را تنها برگردد...



راینر کنسه

مهاجرت

بعضی چیز ها

تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند

و انسان

برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند

مثل عشق

سیاست

و مهاجرت...

من بر آسمان خراش ها

پرنده های مهاجر زیادی دیده ام

که چشم هایشان پر از اشک بود!



سایبر هاکا