نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

لاله های هلندی

امروز عصر ، بعد از مدت های مدید ، رفتم سالن مطالعه ی دانشکده...بهار دانشکده رو خیلی دوست دارم...پنجمین سالی هست که بهارش رو تجربه می کنم ، بهاری پر از گلای رنگارنگ و درختای پر از شکوفه و آسمون ابری و بارون های بی خبرش رو...

یه مقدار اول درس خوندم ، بعد طبق تصمیمی که از قبل داشتم ، رفتم پارک ملت ، علی هم اومد! هوا ابری و گرفته بود...همین طور که داشتیم قدم می زدیم ، نم نم بارون هم شروع شد...رفتیم تا انتهای پارک و لاله های هلندی قشنگی که کاشته بودن رو دیدیم...آهنگ بی کلام جان مریم هم توی اون محوطه پخش میشد که توی این شهر عجیب به نظر میرسید!:)))

مردم همه داشتن با لاله ها عکس میگرفتن...خیلی قشنگ بودن این لاله ها ، ما هم چندتایی عکس گرفتیم !‌موقعی که داشتیم از داخل پارک برمیگشتیم بارون شدیدتر شد و تبدیل به  رگبار شد!‌خیس خیس شدیم و هیچ جا رو نمی دیدیم!انگاری موش آب کشیده شده بودیم!! به هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم زیرگذر پارک به سمت دانشگاه ، و یه چند دقیقه ای وایسادیم!‌ دو تا سمبوسه گرفتیم و داغ داغ خوردیم! خیلی چسبید!‌بعد هم رفتیم کلبه ی کافه ی روبروی دانشکده ، دو تا چای نبات دبش تزریق کردیم داخل رگامون...خیلی صفا داد ، چای نبات زیر بارون!!


مثل باران بهاری که نمی گوید کِی؟

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس...


آرش مهدی پور






Midnight In Paris

پریشب ، فیلم نیمه شب در پاریس رو دیدم...داستان مرد و زنی بود که به پاریس سفر کرده بودن  ، مرد که یه نویسنده بود ، عاشق پاریس شده بود ، عاشق قدم زدن زیر بارون توی این شهر و فضایی که بر این شهر حاکم بود...فیلم با این جملات از سوی مرد شروع شد: «هیچ شهری مثل این شهر توی دنیا نیست ؛ هیچ وقت نبوده! میتونی تصور کنی این شهر زیر بارون چقدر رؤیایی میشه؟ این شهر رو توی دهه ی ۱۹۲۰ تصور کن ...پاریس دهه ی ۱۹۲۰ ، توی بارون ، به همراه هنرمندا و نویسنده ها...»

شخصیت اول که همون مرد نویسنده هست ، مدام این فکر رو می کنه که کاش در گذشته ها زندگی می کرد ، مثلا حدود صد سال قبل و در پاریس! و همچنین خیلی هم عاشق بارون بود و قدم زدن زیر بارون...طی یه سری ملاقات های توهم آمیز و جالبی که با ارنست همینگوی ، اسکات فیتز جرالد و پیکاسو و .... داشت ، نهایتا به این نتیجه رسید که آدم ، در هر زمانی که زندگی می کنه ، عاشق گذشته ها هست و نه حال!‌ همیشه دوست داره در گذشته زندگی می کرد ، حالا چه گذشته ی زندگی خودش و چه گذشته به معنی دهه ها و قرن های قبل...در آخرای فیلم ، خطاب به یکی از شخصیتای دیگه فیلم که آدریانا هست و تفکر مشابهی دارن ، میگه:«آدریانا ، تو اگه اینجا(قرن۱۹) بمونی و اینجا تبدیل به زمان حالت بشه ، خیلی زود شروع می کنی به فکر کردن به این موضوع که یک دوره دیگه دوران طلایی تو هستش  ، و این خاصیت زمان حاله ...رضایت بخش نیست چون که زندگی رضایت بخش نیست...اگه من بخوام یک چیز(رمان) با ارزش بنویسم ، باید از شر توهماتم خلاص بشم و توهم خوشحال بودن در زمان گذشته هم یکی از همیناست...»


نهایتا ، به این نتیجه میرسه که باید در پاریس بمونه ، از پارتنرش که میخواد به آمریکا برگرده جدا میشه و در پاریس می مونه و عکس زیر رقم  میخوره!!


من هم حدود چند ماه قبل ، به این فکر می کردم که همه ی ما ، از اوضاع زمانه نالانیم...میگیم در گذشته ، مثلا  حدود اواسط قرن بیستم زمان خوبی بوده ، از نظر اجتماعی ، ادبی ، فرهنگی ، و شاید اقتصادی ...موقع خوندن یه شعر از نزار قبانی ، که در بخشی از اون میگه« دوست داشتم تو را در عصر دیگری دوست می داشتم ، در عصری که بر زن ، گل ، شعر و بوریا ستم نبود» به این مساله شک کرده بودم که شاید ما همه مون واقعا توهم این رو داریم که در گذشته ، شرایط بهتری حاکم بوده ، در صورتی که اصلا این طوری نیست!البته این به این معنی نیست که شرایط حال حاضر ما خوب هست ، ولی لااقل در گذشته هم شرایط کاملا مساعدی بر جامعه انسانی حاکم نبوده...

و نهایتا به این نتیجه میرسم همیشه که باید زمان حال رو دریابیم ، در گذشته موندن ، هیچ چیز رو عوض نمی کنه و فقط مانع از لذت بردن ما از زندگی میشه...گذشته ، ترکیبی هست از خاطرات و اتفاقات تلخ و شیرین...حال و آینده هم همین طور...از تلخی و شیرینی زندگی بایست لذت برد و درس گرفت...موافقین!؟



لبخنده

امشب حین خوندن کامنت های  وبلاگ  حضرت باران ، که در جواب کامنت من ، تیکه ای از شعر مرحوم گلچین گیلانی رو نوشته بودن ، (همون شعر معروف شون ، کودکی ده ساله بودم...) یاد گلچین گیلانی افتادم ، و باز یادم افتاد که چهار سال قبل ، توی دفتر خاطراتم ، یکی دو تا شعر از مجد الدین میر فخرایی متخلص به گلچین گیلانی نوشته بودم...همین طوری که روی تخت نشستم ، دست بردم به ردیف کتابای پشت سرم ، دفتر خاطرات اول رو برداشتم و یه نگاهی انداختم و شعر رو پیدا کردم ، و حین تورق ، چشمم خورد به نوشته های خودم توی اون زمان ، یه چند تا از شعرای خودم رو خوندم و بعضی از نوشته های خودم رو ، و حس های قدیمی و عجیبی توی وجودم زنده شد...اوایل دانشگاه بود و قشنگی ها و سختی ها و دلتنگی ها و غم ها و شادی ها و تنهایی های مخصوص به خودش...چقدر سریع گذشت...این که حس و حال اون روزها رو یه جایی مکتوب کردم خیلی خوبه ، میتونم هر از چند گاهی یه نگاه بندازم ببینم چقدر تغییر کرده روح و روانم نسبت به اون موقعا...


چو گل در بسترت خوابیده بودی

مهی بودی به من تابیده بودی


دهان کوچکت لبخنده ای داشت

نمی دانم چه خوابی دیده بودی...


گلچین  گیلانی

از یاد می روی...

از یاد می روی

گویی هیچگاه نبوده ای...

چون مرگ یک پرنده

چون کنیسه ای متروک

از یاد می روی...

چون عشق رهگذر

چون گل به دست باد

چون گل میان برف

از یاد می روی...


محمود درویش



صدای قدم زدن روی زمین پر از خاک و ماسه ، توی سکوت عمیق نیمه شب ...این صدا رو موقعی شنیدم که از ماشین پیاده شدم ، بین ماشین و در حیاط دو سه قدم راه رفتم ، قبل از باز کردن در حیاط ، این صدای قدم ها توی سرسرای ذهنم پیچید ، صدای لطیفی بود...

اندیشه ی مرگ یک زمانی خیلی ذهن من رو درگیر خودش کرده بود ، مخصوصا زمان خوندن فصل مرگ کتاب روان درمانی اگزیستانسیال ؛ الان هم گاهی اوقات ، هرچند نسبت به قبل کمتر شده...چیزی که در مرگ اطرافیان برای من فراموش نشدنی خواهد بود ، طرح خنده ی اون ها هست...خنده ی آدم ها ، تا مدت های زیادی در خاطر من باقی می مونه...صدای خندیدن شون ذهن من رو اسیر می کنه...و بعد از مرگ شون ، این خنده کجا خواهد رفت؟ کجا میشه دوباره پیداش کرد...؟ هیچ جا؟ فقط داخل گذشته ها و خاطرات؟ من میگم هر آدمی طرح خنده ی خودش رو داره ، نه فقط طرح لب ها و صدای خندیدنش ، که طرح گونه ها و چشم ها و صورت ش موقع خندیدن هم منحصر به فرده...میگی نه؟ موافقی یا نه؟ همین ، سخت میکنه فراموش کردن خنده ی آدما رو برام ...

مزرعه گندم



یکی دو ساعت مونده به سحر ، نگاه انداختم به حیاط ، هنوز بارون می بارید ، چشمم افتاد به دیوار مقابلم که انگار نم کشیده بود کامل ، صدای بارون بود و صدای سکوت بی انتهای شب ...یاد اون قسمت از صد سال تنهایی مارکز افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز طول بارون بارید ، اون قدر که از لابلای چرخ دنده های ماشین ها گل رویید و ماهی ها از در اتاق میومدن داخل و از پنجره میرفتن بیرون و دهکده ی ماکوندو رو به انهدام کامل بود و «اورسولا» و بقیه منتظر بودن تا بارون بند بیاد تا بمیرن! و جمعه روزی ساعت دو عصر ، ابرا از هم باز شدن و خورشیدی بزرگ ، سرخ و زبرمانند گرد آجر و خنک مثل آب ، دنیا رو روشن کرد...

عکس رو از مزرعه ی گندمی گرفتم که دیدن غروب از ورای افقش رو خیلی دوست داشتم، با یکّه درختی که هنوز نسیم بهار با شاخه هاش هم آغوش نشده...بعد از چند روز بارون مداوم و ابری بودن آسمون...


سایه ها ، زیر درختان ، در غروب سبز می گریند

شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر،

و آسمان ، چون من ، غبارآلودِ   دلگیری...


باد ، بوی خاکِ   باران خورده می آرد

سبزه ها در رهگذار شب ، پریشانند

آه ، اکنون بر کدامین دشت می بارد؟


باغ ، حسرتناکِ  بارانی ست

چون دل من در هوای گریه ی سیری...


هوشنگ ابتهاج


پ.ن: عکس رو از مزرعه گندم گرفتم ، امروز غروب ، وقتی با ریحانه رفتیم پارک و چای نوشیدیم و بعدش یه دوری زدیم داخل شهر با همدیگه...مزرعه ی گندمی هست که خیلی دوستش دارم ، قبلا هم همین نمای غروبش رو دیدم ، و من رو محو خودش می کنه ، با تک درخت ش ، و افق زیبای از ورای شاخه های این درخت ...و بعد با متن بالا ، گذاشتمش اینستاگرام...و اون قدر دوستش داشتم که گفتم اینجا هم بذارمش...

ماه رو میبینی اون بالا؟ بالاتر از خورشید؟ منم تازه الان دیدمش....موقعی که برگشتم خونه فهمیدم قایمکی خودشو توی عکس انداخته !


امروزی که گذشت

روزی که گذشت یکی از دوستانم رو دیدم و یک دفتر سررسید زیبا بهم هدیه داد ، قشنگ ترین سررسیدی بود که تا حالا هدیه گرفته بودم!من کلا دایره ی انتخاب های کمی برای هدیه گرفتن و هدیه دادن دارم ، معمولا کتاب هدیه میدم و یا لوازم تحریر و یا گل ، و معمولا دوست دارم کتاب یا سررسید یا خودکار و گل و نهایتا جوراب هدیه بگیرم! که نمیدونستم این دوست مهربان از کجا میدونست سررسید هدیه ی مناسبی هست و سلیقه ی خوبی هم داشت در انتخاب رنگ و نوع ش!تا الان حدود چهار یا پنج تا سررسید هدیه گرفتم حداقل ، که این قشنگ ترینش بود، و تمام خاطرات و نوشته هام رو هم که از حدود پنج سال قبل مشغول نوشتن شون هستم ، در این سررسید هایی که هدیه گرفتم مینویسم تا همیشه به یاد این هدیه ها و کسایی که این هدیه ها رو بهم دادن باشم!


امروز عصر با ریحان رفتیم پارک بالای شهر، چای و شیرینی و تنقلات هم برداشتیم و بعد از سرسره و تاب بازی ، نشستیم به اشتغال مصرف چای و شیرینی!شاید ازین به بعد دور  و بر ساعتای 5 الی6 برم پارک و یه دوری بزنم که هم حال و هوام عوض شه و هم یه هوایی به مغزم برسه...


دیشب ، یکی دو ساعت قبل سحر ، از روی بالکن ، حیاط رو نگاه کردم ، بارون می بارید ، تا صبح بارید ، بارون بارید ، و صدای بارون ، و صدای بارون که هیچ وقت برام تکراری و خسته کننده نمیشه...( همین الان هم دارم پیانو و صدای بارونی که پریشب رضا توی هواخواه گذاشت رو گوش میدم حتی) موقع دیدن اون بارون مداوم ، یاد اون تکه از کتاب صد سال تنهایی افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز توی دهکده شب و روز بارون بارید و همه جا و همه چی پر شده بود از اب و گل و لای...امروز رفتم اون تیکه های کتاب رو خوندم دوباره بعد از یک سال  ، و چقدر قشنگ بوداین رمان...شاید یک روز دیگه بشینم بخونمش...


دیشب نشستم به سعدی خوندن...حدود یک ساعت...و روز به روز بیشتر به این حضرت اعتقاد پیدا میکنم...!


ایام عید!

خب ، این سه چار روز که به دید و بازدید گذشت! هرچند که مثل ایام سابق رونقی نداره این دید و بازدید ها ، اما بهرترتیب جای شکرش باقیه که در همین حد هم باقی مونده این رسم و رسومات!

روز اول عید ، دم دمای غروب موقع برگشتن از نظام آباد ، حین رانندگی ، چشمم افتاد به ماه شب پونزده که داشت از پشت کوها و ابرا طلوع میکرد...به مامان بابا و ریحانه گفتم چقدر شکل عجیب غریبی داره! رنگ و هیبتش چشم آدمو خیره میکرد...موقع رانندگی هم وقتی به سمت مشرق مسیر بود ، یه چشمم به جاده بود و یه چشمم به ماه!


این جا بارون خوبی اومد امسال ، عینهو شمال شده ! شب اول عید خواستم برم دوچرخه سواری که دیدم اون قدر رطوبت زیاد بوده که انگار ترمزش زنگ زده! یه مقدار با بابا روغن کاری کردیم دوچرخه رو ، پریروز و دیشب هم رفتم دوچرخه سواری ...خیلی وقت بود سوار دوچرخه نشده بودم...خیلی کیف داد! 

دارم سه تفنگدار رو میخونم ، با ترجمه ی محمدطاهر میرزای اسکندری (قاجار) ، فک کنم ترجمه ش مربوط به حدود صد و خرده ای سال قبل باشه‌! نثرش قشنگ مشخصه که مربوط به دوران قاجاره و یه جورایی شبیه به کتاب شرح زندگانی من عبدالله مستوفی هستش! تا الان که علی رغم این نوع نثر ، کتاب خوبی بوده!


سعدی می فرماید:

فصل بهار است ای نگار ، اینک کنار جویبار

با عاشقان سوگوار ، بخرام چون کبک دری!

شمعدونی

دیشب رفتیم گل فروشی یکی از رفقای عزیز...نشستیم و از هر دری صحبت کردیم و یه چایی دبش برامون آورد و آخر سر هم یه گل شمعدونی انتخاب کردم واسه خونه...با گلای صورتی ش دلبری می کرد! یه استوری گذاشتم و گفتم بچه ها اسم براش انتخاب کنن! و اسامی جالبی هم گفتن بعضا...گفتم عکسشم بذارم اینجا واسه تون و شما هم اگه اسمی دوست دارین پیشنهاد بدین واسه ش...





برخیز دلا که دل به دلدار دهیم 

جان را به جمال آن خریدار دهیم


این جان و دل و دیده پی دیدن اوست

جان و دل و دیده را به دیدار دهیم


هوشنگ ابتهاج






شرح ایام

پریشب برگشتیم خونه ، بعد پنج هفته
قبلا از خوبی بخش اطفال گفته بودم!این هفته آخر هم خیلی خوب گذشت...و همونطور که شاید گفته باشم براتون ،  حتی یه روز واسه ادامه ی مسیرم ممکنه برم اطفال بخونم!

پریشب اینجا خیلی بارون خوبی اومد ، امشب هم بارون بارید خیلی شدییید...دایی زنگ زد و صحبت کردیم و گفت طرفای یزد شون هم دم غروبی بارونی اومده که تاحالا ندیده به عمرش! خداروشکر بارون خوبی بود و البته امیدوارم کسی آسیبی ندیده باشه...

امشب دربی دلامادونینا بود ، فوق العاده جذاب و دیدنی ، هرچند که آث میلان مون دو بر سه باخت ، ولی بازی قشنگی بود و لذت بردیم...و هزار مرتبه یاد مالدینی افتادم ، و کاکا ، و شوچنکو...

قبل شام نشستم به خوندن سعدی ، چقدر خوبه سعدی...آدم خسته نمیشه از هم نشینی باهاش ، چقدر بیان لطیفی داره و قشنگ صحبت میکنه...ببین:
به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
که آنچه در وهمِ من آید ، تو از آن خوب تری...

یا این بیت رو نگا کن ، از پاورقی غزلیات پیدا کردم:
فصل بهار است، ای نگار! اینک کنار جویبار
با عاشقان سوگوار بِخْرام چون کبک دری

بعد از شام هم نشستم به خوندن ابتهاج...ریحانه هم اومد و با هم ابتهاج خوندیم!چند تا رباعی و شعر نیمایی و غزل و آخر سر هم ارغوان رو...
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من
ارغوان ، شاخه ی همخون جدامانده ی من...

کتاب آینه در آینه ی سایه خیلی عالیه...گزیده ی اشعار سایه به انتخاب استاد شفیعی کدکنی...
روسلان وفادار رو چند روزی هست دارم میخونم ، از گئورکی ولادیموف ، دیشب هم سه تفنگدار رو شروع کردم ، به یاد دو سه سال قبل که خاطرات یک پزشک و کنت مونت کریستوی دوما رو خوندم افتادم...مغزم رو میبرد به یه فضای فوق العاده ای این قلم دوما ، مخصوصا خاطرات یک پزشک ش(ژوزف بالسامو)

همین!
کم کمک همینطوری ندونسته و دونسته بریم استقبال بهار!

عصر شعر و ترانه

امروز رفتم جلسه ی عصر شعر و  ترانه...خیلی وقت بود که تبلیغ جلسات عصر شعر و ترانه ی تهران رو توی پیج آقای عبدالجبار کاکایی میدیدم و همیشه حسرت میخوردم که کاش میتونستم این جلسات رو شرکت کنم  ، تا این که توی این شهر هم این جلسه برگزار شد ، با حضور استاد محمدعلی بهمنی ، عبدالجبار کاکایی ، غلامرضا طریقی ، سعید بیابانکی ، استاد کیوان ساکت ، و رونمایی که از کتاب روزگار من و شعر ، اثر احمد امیر خلیلی ، مشتمل بر شصت و سه روایت از زندگی محمدعلی بهمنی...

خلاصه که جلسه رو رفتیم و یه مقدار هم دیر رسیدیم و با خیل عظیم مشتاقان مواجه شدیم!‌داخل تالار که جا واسه سوزن انداختن نبود و مجبور شدیم بیرون تالار ، بشینیم روی صندلی و از ال سی دی ببینیم جلسه رو ! حدود یک ساعتی نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم رفع زحمت کنیم! موقع رفتن هم یه نگاهی انداختم به کتاب روزگار من و شعر، اول قصد خریدش رو نداشتم ولی بعد که نگاهی انداختم به کتاب ، دیدم که کتاب جالبی میتونه باشه  ، و خریدمش...

اومدم اتاق و تورقی کردم کتاب رو ، و حین ورق زدن ، عطر کتاب نو به مشامم رسید...آه...امان از عطر کتاب نو...من رو برد به یه فضای عمیق و خلسه آور و نوستالژیک ، مخصوصا که جنس کاغذش ، ازین کاهی مانند های خوش دست و معطر بود که من دوست دارم و چشمای رنجورم رو هم اذیت نمی کنه...!

یه جمله ای نوشته بود ، حین ورق زدن بهش برخوردم ، جالب بود برام...:

ما آن قدر از معنا و اصل ، دور شده ایم که برگشتن به آن ذات اولیه تقریبا غیر ممکن است...


موقع خوندن یکی از فصل ها ، به نام وقتی هوا ابری میشه ، که در باب دلتنگی بود ، ترانه ای به چشمم خورد که قشنگ بود ، و وقتی خوندمش یادم اومد که مرحوم ناصر عبداللهی هم این ترانه رو خونده...


یه روز دلم گرفته بود

مثل روزای بارونی

از اون هواها که خودت

حال و هواشو میدونی


اگه بشه با واژه ها

حالمو تعریف بکنم

تو هم من و شعر منو

با هم حست می خونی


یه حالی داشتم که نگو 

یه حالی داشتم که نپرس

یه تیکه از روحمو من

جایی گذاشتم که نپرس


یه جایی که می گردم و

دوباره پیداش می کنم

حتی اگه کویر باشه

بهشت دنیاش می کنم


اسم قشنگ شهرمو

تو می دونی چی میذارم

دونه دونه کوچه هاشو

به اسمای کی می ذارم؟


آخه تو هم مثل منی

مثل دلای ایرونی

وقتی هوا ابری میشه

حال و هوامو می دونی...!


شرح ایام!

عارض شم به خدمت تون که بخش اطفال هم به نظر بخش جالبی میاد ها! یه پسر بچه سیزده ماهه داشتیم توی بخش ، یه چند روزی بستری بود! این روزای آخری دل همه مون رو بدست آورده بود ، بس که آروم بود و خوشگل و خوش اخلاق! خواستم روز آخری باهاش عکس بگیرم که دیگه خواب بود و نشد! شاید هفته بعد که بیاد درمونگاه بشه ببینمش! اسمش نیکان بود...


چقدر هوا خوبههههه این روزا...خیلی وقت بود این همه ذهنم آروم و بی دغدغه ی مسخره و بی استرس نشده بود! این اسفند خیلی داره دیگه بیش از حد آروم و روح نواز میگذره! و صد البته مثل قطارای سریع السیر!! نمیدونم چه عجله ای داره که زود تموم شه!


امروز کلا کلاس تئوری داشتیم!‌کلاس چهارمیش مصادف شد با وقت مبارک ظهر و قبل از ناهار!‌نه حوصله ای مونده بود برای گوش دادن به حضرت استاد و نه حس و حالی بود برای خوابیدن و کتاب خوندن و غرق شدن توی تلگرام و اینستا! به همین دلیل اذن کردیم بر استفاده از هدفون ! اولین بار بود که سر کلاس هدفون استفاده می کردم! خلاصتا عرض کنم که هدفون رو گذاشتیم و رفتیم تو عالم موسیقی! یه کار ترکیبی شنیدیم از اولافور و نیلز فرام و بعدش هم کاوه آفاق و جورج میشل و سایر حضرات!

 بریم سراغ یه شعر و موسیقی!


گفت :

احوالت چطور است؟

گفتمش :

عالی ست مثل حال گل

حال گل در چنگ چنگیز مغول!


قیصر امین پور


موسیقی : (True Nature  (YANNI

آخر هفته!

جمعه ، ساعت هفت و بیست دقیقه شب ، پشت پنجره ی نیمه باز ، اتاق نیمه تاریک ، هوا اسفندگاهی!


دیشب رفتیم پردیس کتاب ، نم نم بارون می زد ، چند تایی کتاب خوب به چشمم خورد ، یه کتاب کودک برای ریحانه خریدم و یه کتاب غزل از نجمه زارع هم برای خودم...

بعد از پردیس هم رفتیم حرم ، بارون شدیدتر شده بود و صفای حرم دوچندان...یه گلدون پر از گل سرخ دیدم ، وسط حوض بزرگ مسجد گوهرشاد ، یه عکس ازش گرفتم که البته تعادل خوبی نداشتم و نشد اونچیزی که باید میشد!


امروز هم رفتیم کوهسنگی...هوا بهاری بود و اسفندی! ابرای شوخ و شنگ میومدن و میرفتن ، نیمه های شب هم یه بارونی اومده بود مثل این که! هوا آلودگی ش کمتر شده بود...

موقع پایین اومدن از کوهسنگی ، دو تا درخت پیدا کردیم پر از شکوفه های صورتی رنگ ، یاد شعر منزوی افتادم :  شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت ، چقدر صورتی صورتی است باغ تنت... رفتیم یه دوری زدیم دور و ور دریاچه ی کوهسنگی...اردک هم داشت !! تو مسیر برگشت رفتیم یه گل فروشی بزرگ ، چندتایی حسن یوسف قشنگ دیدم ، و چند تا شمعدونی خیلی تر و تمیز و تر گل و ور گل! یکی شون برگای انبوه سبز داشت با دو سه تا مجموعه ی گل قرمز پر رنگ! خیلی چشممو گرفت! برم خونه حتما یه شمعدونی میخرم ، یا این که بعد عید دیگه قطعا قطعا یکی واسه اتاق میخرم...



سرگیجه

آینده به نحو وحشتناکی نامطمئن بود…هیچ چیزی ، بجز عشق ، بجز زندگی در زمان حال ، به جز آفتابِ روی برگ ها معنی و مفهوم نداشت


سرگیجه
پی یر بوالو / توماس نارسژاک

کتاب سرگیجه جزو کتاب های قشنگی بود که خودم اخیرا...امیدوارم شما هم اگه خوندین لذت ببرین ازش


این روزا...!

اول از همه بگم که به لطف پخش خود به خودی آیتونز بزرگوار لپتاب ، مشغول شنیدن آهنگ Reflections of passion از حضرت یانی هستیم و اوضاع روحی مون یه کم تعدیل شد ...وگرنه میخواستم خیلی غمگینانه بنویسم این مطلبو!

دو روز قبل برگشتم به مشهد...سه چهار روزی رو تونستم خونه بمونم این دفعه...دو بار بارون اومد خونه که بودم...هوا بسیار لطیف و خوب و آذرماهی بود...و جاتون خالی زعفرون جمع کردن و انار خوردن توی باغ خزان زده...

بارون دومی  ، به قول یکی از دوستان ، بارون رشتی بود...شدید و با برکت...همون روزی بود که میخواستم برگردم مشهد...در واقع رفته بودم دنبال سید حسین و یه سر به کتابخونه زدیم و «شرح زندگانی من »‌از عبدالله مستوفی رو امانت گرفتم که بلکه یه کم از تاریخ عبرت بگیرم! و یکی دو تا کتاب دیگه...بعدم یه دوری توی شهر زدیم توی هوای بارونی...

آقا آذر ماهه...دل آدم میگیره...چیکار کنه با این اوضاع احوال به نظر شما...؟ یعنی میشه یه روز بیاد دل ما نگیره؟ میشه یه روز بیاد که هرچی هم بشه  ، دلمون یهو دلتنگ نشه؟ گمونم نه...دله آقا...سنگ که نیس ...پاره آجر که نیس...میگیره دیگه...یهو یه برگ خزون زده میبینه ، یاد خودش میفته ، یاد احوالات خودش ، یاد قبلا ها و الانای خودش میفته ، تا میگی نکُن ، یهو دلتنگ میشه....


پاییزه آقا...پاییزه...