نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

خواب

با گریه می نویسم:

از خواب 

با گریه پا شدم

دستم هنوز

در گردن بلند تو

آویخته ست.

و عطر گیسوان سیاه تو

با لبم

آمیخته ست

دیدار شد میسر و …

با گریه پا شدم.


هوشنگ ابتهاج


دوست داشتن...

یک جمله ای توی یکی از کانالای تلگرام پیدا کردم از یه نفر که نمیشناختمش و هنوزم البته نمیشناسمش!مضمون جمله دقیقا موازی و هماهنگ با چند تا نوشته ی قبلی وبلاگ هست که از دکتر علی شریعتی نوشته بودم در مقایسه ی «عشق» و «دوست داشتن»!


جناب «ایوان تورگینیف» می فرمایند:


تو از من می خواهی عاشق باشم

من از تو می خواهم دوستم داشته باشی

تو می خواهی مرا در قفس کنی

من می خواهم با تو پرواز کنم

این تفاوت عشق و دوست داشتن است...



عشق...

باران با زمزمه ی صدای تو آشناست

موج ،  با گیسویت

و نسیم ، با تشویش نگاهت

گام هایت ، گذار ماه ، در شب مِه

نگاهت دغدغه ی خواستن و خودداری

چشمانت فاصله ی شراب و هشیاری

ـ هماره انگار کودکی اکنون از خواب برخاسته است ـ

دست هایت پیوند پنهان مهربانی و بهار

                                                       و شوق ریزش ، در تن آبشار

 

بیا قدرِ  خواستن ،

                                         قدرِ   عشق را ، بدانیم!




پیوند زیتون بر شاخه ی ترنج!

علی موسوی گرمارودی

دوست داشتن...(۶)

عشق مأمور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح.

عشق یک «اغفال» بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی که طبیعت سخت آن را دوست می دارد ، سرگرم شود ، و دوست داشتن زاده ی وحشت از غربت است و خودآگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده.

عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن.

عشق غذا خوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن «همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است.

عشق گاه جابجا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند ، اما دوست داشتن از جای خویش ، از کنار دوست خویش برنمی خیزد ؛ سرد نمی شود که داغ نیست ؛ نمی سوزاند که سوزاننده نیست.

عشق رو به جانب خود دارد. خودخواه است و خودپا و حسود و معشوق را برای خویشتن می پرستد و می ستاید ، اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد ؛ دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست.

عشق ، اگر پای عاشق در میان نباشد نیست اما در دوست داشتن ، جز دوست داشتن و دوست ، سومی وجود ندارد.



دوست داشتن از عشق برتر است...!

کویر

دکتر علی شریعتی

دوست داشتن...(۵)

در عشق ، رقیب منفور است و در دوست داشتن است که : «هواداران کویش را چون جان خویشتن دارند.» که حسد شاخصه ی عشق است چه ، عشق معشوقه را طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود ، با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست.

عشق ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد تا آنچه را آنان ، به خود از طبیعت گرفته اند ، بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ می ستاند ، به حیله ی عشق ، برجای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است و دوست داشتن عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود می آفریند ، خود بدان می رسد ، خود آن را انتخاب می کند.

عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج.



دوست داشتن از عشق برتر است!

کویر

دکتر علی شریعتی

دوست داشتن...(۴)

عشق هرجه دیر تر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر.

عشق نیرویی است در عاشق ، که او را به معشوق می کشاند ؛ و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست ، که دوست را به دوست می برد.

عشق ، تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.

عشق ، معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه ای  از خودآگاهی و روح تاجرانه یا جانورانه آدمی است ، و چون خود به بدی خود آگاه است ،  آن را در دیگری می بیند ؛ از او بیزار می شود و کینه برمی گیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزیز می خواهد و می خواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند.که دوست داشتن جلوه ای از روح خدایی و فطرت اهورایی آدمی است و چون خود به قداست ماورائی خود بینا است ، آن را در دیگری که می بیند ، دیگری را نیز دوست می دارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد.


دوست داشتن از عشق برتر است

کویر

دکتر علی شریعتی

هرگز...

با من بگو : « وقتی که صدها صد هزاران سال

بگذشت ، 

آنگاه…»

اما مگو : هرگز!

هرگز چه دور است ، آه!

هرگز چه وحشتناک ;

هرگز چه بی رحم است!



اسماعیل خویی


چه خوشبخت است آن که کسی را دوست می دارد.عشق می ورزد. او بر روی این زمین، در میان این کوچه و بازار و انبوه سایه هایی که چون اشباح خیالی میگذرند، یکی را می بیند . احساس می کند که در میان این خلوت خالی ، یکی وجود دارد . هر جا او نیست کسی نیست ، هیچ کس را نمی بیند ، تنهایی است و خلوت و تعطیل ! هرجا او هست ، جمعی هست ، شلوغ و بیا و برو . در این کویر خلوت ، سایه ی دهی  و صدای پای آدمیزادی را می بیند و می شنود.


کویر

دکتر علی شریعتی

روباه و شازده کوچولو!

روباه : تو آن سیاره شکارچی هم هست؟

شازده کوچولو : نه!

روباه : محشر است! مرغ و ماکیان چطور؟

شازده کوچولو : نه!

روباه آه کشان گفت : همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است !

اما پی حرفش را گرفت و گفت : زندگی یک نواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم ، آدم ها مرا . همه ی مرغ ها عین همند همه ی آدم ها هم عین هم اند!این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند.اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغان کرده باشی.آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند: صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از لانه ام می کشد بیرون. تازه ، نگاه کن آن جا گندمزار را می بینی؟برای من که نان نمی خورم گندم چیز بی فایده یی است.پس گندم زار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد.اسباب تاسف است.اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود!گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت...


شازده کوچولو

آنتوان دوسنت اگزوپری


پ.ن : چقدر عالیه این شازده کوچولو... اگزوپری چقدر قشنگ حرف زده توی این تکه از کتاب...اون قدر قشنگ که اگه کسی بگه حاصل این چند سال عمرت چیه همین تیکه رو براش بخونم!


پ.ن ۲: سعی کنید هر چند وقت یک بار این کتاب رو دوباره بخونید!دو سه بار صوتیش رو گوش دادم و یکی دو بار هم خود کتاب رو خوندم...خیلی عالیه اصن... 

ترس

او گفت :خیلی می ترسم!

و من گفتم : چرا؟

و او گفت : چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول...خوشحالی این شکلی وحشتناک است!

ازش پرسیدم : چرا؟

و او گفت : وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد می گذارد این طور خوشحال باشی...



بادبادک باز

خالد حسینی

''انحطاط قافیه و سواستفاده از امکانات آن که در ساختن معنای مصراع و بیت سهیم است در آنجا بود که شاعران و بلکه ناظمان قصیده سرای لفظ گرای مطنطن گو,بویژه در دوره ی بازگشت ادبی و پس از ان,نقش طبیعی قافیه را نشناختند و از همین روی آنقدر بر قافیه بار اضافی تحمیل کردند که دیگر بار معنی را نتوانست کشید و از رمق افتاد و این ضایعه را مضمون بازان قافیه پرداز باعث شدند.
اعتراض نیما یوشیج به این گرایش های افراطی بیمارگونه و تکرارهای بی طراوت بود که تا زمان او هم ادامه داشت.این قافیه دیگر رج زده می شد و گاه با ردیفش بر سر هم سوار شده و به صورت پیش ساخته در انجمن های ادبی به معرض استقبال و نظیره گویی و طبع ازمایی گذاشته می شد.کارایی قافیه از دست رفته بود و قافیه بجای انکه یار شاطر معنا باشد بار خاطر ان بود.کاری که نیما از ان غافل بود یا از ان طفره می رفت این بود که قافیه ی پژمرده را احیا کند و بر نقش ان در افرینش معنا تاکید کند.گویا بیماری و بحران قافیه را چاره ناپذیر یافته بود.نکند انحطاط امروزه ی شعر نو,کفاره ی کفران نعمت باشد,کفران نعمت قافیه!یا بازنشناختن حق قافیه و نقش آن."

مقاله ی نقش قافیه در آفرینش معنا

کتاب سیر بی سلوک
بهاالدین خرمشاهی

گلوگاه شعر...

منتقد:شما شعرتان نه دل آدم را گرم می کند نه آدم را تکان می دهد و نه پیامی را منتقل می کند!

مایاکوفسکی:من نه بخاری ام نه زلزله و نه سیم تلگراف

اما من

خودم

خودم را در هم شکسته ام

با قدم زدن

بر گلوگاه شعرم...



مایاکوفسکی

عشق

همان قدر که بزرگم می کند

و شاد

و امیدوار

همانقدر هم تحقیرم می کند

و مایوس

و غمگین


یک روز خوشبخت ترین آدم روی زمین

یک روز 

بی ثبات

بی اراده

بلاتکلیف می شوم


یک روز عاشق شاعر

یک روز شاعر عاشق

یک روز

بیزار از هرچه حرف قشنگ

بی کلام ترین می شوم


تو با منی

خاطراتت با من

تمام این دنیا با من است 

عجیب در کنار تو تنها

و تنهاتر

و تنها ترین می شوم


و گرچه عشق زیبا ترین دلیل بودن است

هرروز بیش از پیش 

از این زندگی  سیر می شوم...



نیکی فیروزکوهی

آخرین عشق...

پیشانی ام  را می بوسی 

و قسم می خوری 

آخرین  زنی هستم که دوستش خواهی داشت

می گویی این بار که برگشتم

برایت کلبه ای می سازم

بر لب رودخانه ای دور

روزها به شکار آهوان کوهی می روم

و از درز سنگ های سخت 

گل های  نایابی  را می چینم

که تو دوست داری  به موهایت بیاویزی 

می گویی بخند

تمام می شود این جنگ !

باور می کنم حرف هایت را

همان طور که هزاران بار دیگر باور کرده بودم

دریغ اما

آخرین عشق همان قدر ناممکن است که آخرین  گلوله!



شکریه عرفانی