نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

پست ثابت

بعد از شش ماه وقفه ، دوباره کانال «هواخواه» رو راه انداختیم...

یه کانال پر از شعر و ترانه و آهنگ خواهد بود...بهتر از نسخه ی قبلی خواهد بود!!


لطفا روی لینک زیر کلیک کنید!

Havakhaah@

شب، آخرین شب تابستان

اتاق نیمه روشن، گرگ و میش گونه.

موسیقی های پیشنهادی سوندکلود در حال پخش. چشم ها نیمه خسته، و خیال آسوده.


نوشتن در اینجا برام یه حس غریبانه ای داره. هربار که میام و مینویسم، هربار که این وبلاگ رو باز می کنم، به یاد اتاق خوابگاهم می افتم، به یاد میز کنار پنجره، گلدان های گل یخ و پتوس و حسن یوسف، و تاریکی نیمه شب ها و نگاه کردن به افق جنوب و کوهسارها، به اندیشه های در سکوت و تنهایی ای که من رو به صلح و سکوت رسوند. چقدر دلم برای گلدان ها، اون اتاق زیبای طبقه ی چهار خوابگاه، و شب هایی مث امشب که فرداش تعطیل بود و می تونستم تا نیمه شب، یا حتی دمدمای صبح، آسمان رو نگاه کنم و موسیقی و کتاب و فیلم و گپ زدن با بچه ها رو داشته باشم تنگ شد یه لحظه.


زندگی چیز عجیبیه. خیلی وقته این رو در ذهنم دارم، زندگی واقعا چیز عجیبیه.


دیروز عصر رفتم سالن مطالعه ی کتابخونه ی عمومی. زبان خوندم و بعد که خواستم خارج شم، مدیر کتابخونه که آشناییم با هم رو دیدم. درباره ی کتاب ها صحبت کردیم و چند کتاب به همدیگه معرفی کردیم. تعداد زیادی کتاب، حدود ۱۰۰۰ کتاب رو در گوشه ای جمع کرده بودن که قرار بود بفرستن برای خمیر کردن! گفتم چرا خمیر کردن؟ انگار به دل آدم خنجر می زنن که! گفت متاسفانه دستور نهاد کتابخانه هاست و اتفاقا برخلاف میل خودش هم هست. در همون نگاه اول، کتاب هایی رو دیدم که همیشه آرزو داشتم می داشتمتشون، دیوان کامل شهریار، کتاب هایی از شفیعی کدکنی و سپانلو و هدایت و کلی کتاب خوب دیگه که فقط جلدهاشون کمی قدیمی شده بود یا نیاز به صحافی داشتن. دیوان شهریار رو برداشتم، و گفت ببر برای خودت، بلکه از خمیر شدن نجات پیدا کنه. و قرار شد یه بار دیگه برم و چند کتاب دیگه که میشه رو بردارم از بین این کتاب های محکوم به فنا، و به جاش از کتاب های خودم ببرم و به کتابخونه اهدا کنم. این هم وضع فرهنگی.


هوا خنک شده. شب ها نسیم خزانی می وزه. این نسیم سرد که نوید رسیدن پاییز رو میده، چقدر من رو به حال و هوای عجیبی میبره. غالبا در گذشته ها، پاییز برای من، همزمان می شد با شروع دوره ای از افسردگی و رخوت. البته در دو سال اخیر حالم بهتر بوده، ولی پاییزه و این هوا، هوای عجیبیه.


امشب از بیرون که برگشتیم، در حیاط، سر به آسمان بلند کردم، مهتاب نبود و حیاط تاریک بود. خوشه ی پروین رو بعد از مدت ها دیدم و به ریحانه نشون دادم. چقدر سر به آسمان بلند کردن رو دوست دارم. سربازی که بودم، و در شب های پر از سکوت و تنهایی پادگان، در کنار بهداری قدم می زدم و سر به آسمان افسونگر کویر بلند می کردم و دجاجه و دب اکبر و عقرب و عقاب و آندرومدا و ماه، مونس شب های خنک کویر من بودن. و چقدر من این آسمون، این ستاره ها و صور فلکی رو دوست دارم.


امروز، در شیفت که بودم، به واسطه ی یکی از مراجعا که به خاطر افسردگی مراجعه کرده بود، به یاد دو سال قبل و بخش روان افتادم، و مصاحبه ها، و اینکه چقدر من اون مصاحبه ها و روند درمان روان پزشکی رو دوست داشتم. و روحم گویی دوباره به اون شب ها و روزهای بیمارستان ابن سینا پر کشید.


کتابی از گنچاروف مشغول خواندنم، به نام «داستان همیشگی» درباره ی پسری که از روستا، به سن پترزبورگ میره. 

پادکست: مشغول شنیدن فردوسی خوانی ام، و چقدر روایت های شاهنامه رو دوست دارم.


از پل الوار:

سپیده که سر بزند

در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید

شبیه آنچه در بهار بوئیدیم.

پس به نام زندگی

هرگز نگو هرگز...


نوشتن پس از مدت ها

مدت هاست که ننوشته ام. و راستش را بخواهی من نوشتن در اینجا، در این صفحه را بسیار دوست دارم، و از اینکه دوباره در این صفحه می نویسم، خوشحالم.

اولین بار که این وبلاگ را آغاز کردم، چند ماه بیشتر از شروع دانشگاهم نگذشته بود، و الان که مشغول نوشتن هستم، مشغول به کارم، یعنی فردا صبح، باید به شیفت اورژانس بروم. حدود ۹ سال گذشته و این همه تغییر، در همه چیز.

بالاخره سربازی ام را تمام کردم. احساس آزاد بودن می کنم و عمیقا از این بابت خوشحالم. تجربه هایی را کسب کردم که برام عجیب بود، و فقط خوشحالم که تمام شد.

این روزها مشغول استراحت، مطالعه، و آسودن از تمام دغدغه ها و مشغله ها هستم. از فردا کار هم به آن ها اضافه می شود. موسیقی کمتری می شنوم و بیشتر شنیداری هایم را به پادکست می گذرانم. کتاب می خوانم و هر از گاه فیلم یا سریال می بینم. کتابی که مشغول خواندنش هستم، اتاق دربسته از پل استر است، و کتاب معمایی جالبی ست.

خواستم از خودم روایت مختصری بنویسم. در اینجا، هم صمیمی نوشته ام و هم رسمی. و بیشتر دوست دارم صمیمی بنویسم. گاهی نوشته های قدیمی ترم را می خوانم و انگار نامه هاییست که از گذشته برای اکنونم نوشته ام، چقدر زندگی عجیب است. چقدر این نوشتن و خواندن ها را دوست دارم. 

امروز در باغ، دسته ی کبوترانی را دیدم که روی دیوار نشسته اند. از آن ها عکس گرفتم، ناگهان پریدند، و از لحظه ی پریدنشان هم عکس گرفتم. به دو درخت کاج نزدیک در خروجی آب دادم ، و انجیر جمع کردم و خوردم. و چقدر من این درخت ها ، این آسمان، این پرندگان رها ، این قدم زدن ها، و اندیشیدن ها را دوست دارم.


بازگشت، غبار ستردن، و نوشتنی دیگرباره

شب، نیمه شب، موسیقی friday's soldiers II و سایر موسیقی های پلی لیست سوندکلود


بازگشته ام، در نیمه شبی، و از ورای شب ها و روزهایی که گذشته اند، از ورای روزها و شب هایی که به معنای واقعی زندگی کرده ام، و در این معنای واقعی زندگی، معنای شادی، غم، لذت، رنج، محبت، آرامش، و بسیاری دیگر از احساسات انسانی را دریافته ام. بازگشته ام، و گویی آرنج ها نهاده ام بر میز کافه ای دنج، و مشغول شنیدن موسیقی ملایم در حال پخش هستم، و به گلدان های ردیف کنار پنجره ی آفتاب گیر کافه نگاه می کنم، و به تمام خاطرات می اندیشم، و لبخندی که از این خاطرات بر لبانم می نشیند را دوست دارم. بازگشته ام، به مثابه ی نوری که از منشور می گذرد و به طیف رنگینی مبدل می شود، و تمام احساسات و افکارش را بر روی کاغذ سپیدی می افشاند، و به زندگی باز خواهم گشت، به مثابه ی طیفی که همه ی احساسات، افکار، خاطرات و درونیاتش را دوباره ترکیب می کند و نوری می شود انسان گونه، و چه معجزه ای فراتر از این بودن و ماندن و پیش رفتن. 


انگشت هایم بر صفحه می لغزند و نت های موسیقی بر خیالم. شب را همیشه دوست داشته ام. به آرزوهایم می اندیشم و به تمام لبخندهای صمیمانه ی بعد از یاداوری شان. 


از اندیشه چه خبر؟

جمله ای را به یاد می آورم از مکالمه ای با دوستی، که از نیچه نقل کرد: اراده ی معطوف به قدرت. و اندیشه ای که در پس این عبارت شکفته شد: اراده ی معطوف به قدرت، زندگی، عشق، هنر، خوشی. و گمان می کنم این عبارت را کسی می تواند درک کند، که روزی توانسته باشد از خاکستر وجودش، ققنوسی را برافروخته باشد.


از کتاب ها چه خبر؟

بهترین ها را خوانده ام، از برادران امیدوار گرفته تا زندگی،جنگ و دیگر هیچ فالاچی، و دایی جان ناپلئون، و هنر سیر و سفر، و  همسایه ها، و چندی دیگر. این بار هم پدران و پسران تورگنیف را شروع کرده ام.


همین. زیاده عرضی نیست. 


اخرین ساعت های مهر ۱۴۰۱

The Leftovers

شب

در مسیر تهران به مشهد، از دو سو کویر، از شش جهت تنهایی و تاریکی!

موسیقی The Leftovers در دور تکرار، برای شاید صدمین بار در 24 ساعت گذشته

چشم ها: کم فروغ، گرم، نمناک! خیال: گریزان! 


چشم هام  را به دوردستِ ناپیدا در تاریکی و افق میدوزم، به 144 ساعت قبل فکر میکنم که در چنین شرایطی، سفری را آغاز کردم که هیچ از اتفاقات و سرانجامش نمیدانستم و خودم را چون کاغذپرانی، به آغوش نسیم سپردم، و اکنون، در اینجا، در این زمان، شش روز از آن آغاز گذشته و قلب، روان و روحم سرشار از تداعی هایی است که آن چنان زیبا، لطیف و دوست داشتنی است که برای فقدان لحظه لحظه ی شان، و با یادآوری هر ثانیه ی شان، اختیار چشم هایم از کف می رود. لحظاتی که آنقدر برایم دوست داشتنی اند که حتی خاطرم یارای پذیرفتن و یادآوری شان را ندارد. شش روزِ امن را تجربه کردم، شش روزی که به گمانم هیچگاه برایم تکرار نشوند، که لحظه لحظه اش برایم زیبایی بود، و عزیزانی که هر کدام شان ، با کلام، حضور، محبت، و زیبایی روحشان، مرا به زندگی امیدوار کردند، و منِ خسته ی از همه جا بریده ی اندوهگینِ ویران، با حضورشان و اکنون، با به خاطر آوردن شان، ترکیبی میشوم از شادی، دلتنگی، و اندوهِ هجران.

لبخند، برایِ یادآوری مصلا، پل طبیعت، باغ کتاب، میدان انقلاب، زندان قصر، کتابِ اسم، عمارت یار، موزه ی مقدم، چهارسو، سی تیر، خیابان فردوسی و ماه بر فرازش، پارک لاله، انتشارات امیر کبیر، غروبِ دریاچه، و تمام قدم زدن های بی وقفه، صحبت های آرامش بخش، لبخندهای دوست داشتنی، و اشک های باارزش این روزها و شب ها، که اوجِ زندگی بود و ناب ترین و شفاف ترین لحظاتم تاکنون، که  یادشان صندوقچه ی بلورینِ شفاف ارزشمندی بود در خاطرم، برای همیشه، برای ابد، برای ابدیت.

خودم را به موسیقی می سپارم، چشمانم  را می بندم و به آینده ای فکر میکنم که امید، خورشیدِ روزها و ماهِ شب هایش خواهد بود.


سلام للذین یحبهم عبثا

نشسته ام توی همون تاریکی، اینبار بی مهتاب، با نور اندک صفحه ی لپتاب و برگ های گل های مبهم در اندک نور اتاق. 

اولافور میشنفم.

هفته ی قبل رفتم روی پشت بوم، امشب هم. چند تایی صورت فلکی جدید دیدم. امشب اما نه، که آلودگی نوری زیاد بود. دو سه بار طلوع زیبای ماه رو از افق مشرق در نیمه شب دیدم ، خیلی خیلی قشنگ و جنون آمیز. صادقانه و شفاف می پرسم، سوالی رو که خیلی وقته در ذهنم جاریه، این جنون و عطش و حالات روانی عجیبی که هنگام دیدن ماه، مخصوصا هنگام طلوع و غروبش بر من مستولی میشه، آیا برای بقیه ی افراد هم اتفاق میفته؟ واقعا برام عجیب و درک نشدنیه. چی شده و چی میشه که این اتفاقات، این افکار مبهم، این خلأ ذهنی در خیالاتم بوجود میاد، این حجم غم مبهم که هیچ منشایی براش نمیشناسم، این حجم اندوه عجیب که تمام وجودم رو تسخیر میکنه، بی اونکه بفهمم از کجا اومده و اصلا چرا اومده. خیالاتی که هیچ وقت گریبانم رو هنگام دیدن اون زیبایی ها رها نمیکنن...


میگفتم، کاش پروانه بودم ، یا پرستویی در تکاپوی مهاجرت.


لارنس دارل، در رمان لبه ی تیغ رو خیلی دوست دارم. اونجا که دل کند، سفر کرد، ناپدید شد و بازگشت. این روزا در پی ناپدید شدنم. در کشاکش نزدیک شدن و دور شدن به دوستام، فاصله ام رو از بسیاری، در دور ترین حالت خودش قرار میدم ، تنهایی رو به مثابه ی مغاک بی انتهای ناشناخته ای طی میکنم و روز به روز بیشتر و بیشتر در اون فرو میرم، پذیرفتنی و بی عذر و شکایتی.


محمود درویش، میگفت:

سلام علی قصیده التی ضلت قافیتها بعدک

سلام بر قصیده ای که قافیه اش بعد از تو گم شد...


بستن چشم ها، موسیقی اولافور، گشودن چشم ها، آسمون تاریک، خنکای شب تابستونی، بستن چشم ها، بستن چشم ها، بستن چشم ها...

حرف ها

باران، سحر بیست و چهارم رمضان، هوا ابری، صدای پرنده ها، موسیقی های سوند کلود، سرما، بوی رطوبت، تاریکی.


خسته ام می کنند، آدم ها، حرف ها، مناسبت های انسانی. دوست دارم یک مدت خالی باشم، از همه چیز و همه کس و همه ی فکرهای غم آور و سنگینی که مدام شانه هایم را می خراشند. خسته ام از توجیه ها، از دروغ ها، از حرف های مدام، از تمام تکه کلام های تکراری مضحک، از تلاش برای خندیدن و سرکردن لحظه هایی که گذشتن شان همانقدر اندوهگینم می کنند که نگذشتن شان.

دست هایم را نگاه می کنم مدام، چشم هایم را، موهایم را - سپید و سیاه - ، و شقیقه هایم را. من، خودم را حرام کرده ام، تمام رگ ها و پیوندهایم را، اندیشه هایم را، لحظاتم را، حرف هایم را، رگ هایم را، ذره ذره ی خونم را. من ، حرام شده ام و تمام وجودم را انگار حرام کرده ام،  حتی همین اشک ها و نگاه هایم را. به گذشته ام می نگرم و جز چند ساعتی و شاید چند روزی، بیشتر در خیالم زنده نیست. جستجوهایم برای زمان از دست رفته و زندگی گذشته، به خلأیی تاریک بر میخورد با اندک نور شمعی انگار.

چشم هام را می بندم، بندهایی را به دست هایم احساس می کنم ، و به پاها و گردن و پیشانی و پیکرم. بندهایی که مرا به نیستی وصل کرده اند و تقلایم را می بینم برای گسستن و رها شدن  و در تاریکی ابدیت رها شدن. 

به یاد زندان قصر می افتم و دخمه های تاریک و نمور و سرد و تنگ و تاریک اش. و آرزو می کنم کاش می شد شب هایی را به دور از تمام صداها و زحمت ها، در آن سلول ها پرتاب می شدم، و می توانستم خودم را خفه کنم با فکر، که شاید آن موقع، از تباهی و بیهودگی ام ناراضی نمی شدم.

نوشتن برایم مانده، و اندیشه. این دو آخرین سنگرهایم شده اند، روز به روز هم کمرنگ تر. پس از آن ها سکوت است و تاریکی و خلأ. لذت ها برایم مرده اند، خوردن و خوابیدن و نگریستن و بوییدن و شنیدن و سخن گفتن، برایم تبدیل شده اند به سق زدن تکه نان خشک جوین کاه آلوده ای، بی هیچ لذتی و با احساس تام و تمام عق زدن های پی در پی. خاکستری، خاکستری، خاکستری.

دلتنگم

دلتنگ بعضی چیزها که هیچگاه دلتنگی شان تکراری نمی شود، و یادشان، و حضورشان.


راستی!

جستجو تمام شد. و حالا من باید به جستجو بیفتم، به جستجوی زمان از دست رفته ی زندگی خویشتنم، و به جستجوی تمام لحظاتی که رد محوی بر خیال و خاطرم کشیده اند، همچون رد بخاری بر شیشه ای سرد، و اثرشان را و حضورشان را بازیابم ، هرچند سخت و دور و بعید باشند و در ابدیت غرق شده.

ماه ، ماه ، ماه

همان فضای تاریک و خنک اتاق و پنجره ی نیمه باز و جریان سیال و خنک و زنده و نم دار هوای نیمه شبی فروردینی که از هزار کوه و دره و درخت و گل و ابر، برخاسته و از ورای توری نازک پنجره می گذرد و بر ساعد و انگشت ها و شاخ و برگ ها می نشیند، در همراهی با موسیقی های آرام شبانگاهی سوندکلود.


بامداد سحر سومین روز از ماه مبارک.

سفره ی افطار امشب را، بر روی میز پهن کردم. کنار گلدان یخ و حسن یوسف و پتوس ها و قاشقی و سانسوریا و شاخ بزی و روبروی شاخه های گندم طلایی. با ربنای استاد شجریان ، و نان و پنیر و خرما و گوجه و چای افطار کردم. و بعد از ربنا، موسیقی های پلی لیست از موسیقی سینماپارادایزو به بعد، به یاد ایام زمستانی که گذشت و لبخندهای نیمه حسرتبار و اندوهناک آمیخته با شادی.


سحری ها، مرا مشخصا به یاد یک حس عمیق درونی شده ی قدیمی لذت ناک مهربانانه ی لطیف می اندازد، آنجا که در کودکی، نمی دانم چند سالگی، شاید ۷-۸-۹ سالگی، در آشپزخانه نشسته بودم ، و راه پله ها را هم می دیدم، و آلوده به خواب سحرگاهی، با چشم هایی نگران ، در کنار بابا و مامان و بی بی ، شاید کسانی دیگر، مشغول خوردن چلوخورشت قیمه بودم، بی آنکه هراس گرسنگی روز را داشته باشم. شبی که تنها به شوق لذت خوردن سحری و تجربه ی لحظه ای فراتر از تمام لذت هایی که تا آن هنگام نصیبم شده بود، از خواب برخاسته بودم تا برای خود آن دقیقه ها را رنگ کنم از عطر و بوی همچون ساعتی که هیچ گاه تکرار نمی شد ، و با غفلت و ناخوداگاه ، رنگ و عطری بر آن دقایق پاشیدم که پس از سالهای سال، هنوز در خاطرم زنده و به طرزی غریب، آشناست ، و با ترکیبی از اندوه و لذت و لبخند ، اشک بر چشمانم جاری می کند. یا سفره ی افطاری را که در خیالم هنوز انگار زنده است، با پارچ های شربت خنک و سرشارش، زولبیا و بامیه های شیرینش، نان و پنیر و ماست چکیده و سبزی های تازه اش، سوپ های داغ و خوشمزه اش، و غذایی گرم و لذت بخش، و دوره های قرآن واپسین ش، و سریال هایی که به شوق دیدنشان ، روز را می گذراندیم. 

اینک منم ، در واپس تمام این خاطرات ایستاده ، تمام لحظات و احساسات شخصی شده و درونی شده ای که مجال تکرارشان نیست و امید بازیافتن شان. اما من اینجا ایستاده ام، با تمام این لحظاتی که بر من گذشته است، تمام لحظاتی که خاطرات شان، از سحر رفتن باباحاجی  گرفته تا روزه های  پر از شادی و لذتی که در خانه ی عمو و عمه و دایی و بی بی، دورهم افطار میکردیم، و تمام این خاطرات ، هم مرا می کشد و هم زنده ام می کند به بوی آن لحظاتی که گذشته است.

نمی فهمم چه می نویسم، نمی فهمم انگشتانم از چه کسی ، از چه مغز سرگشته ای فرمان می گیرند.

با تمام وجودم برای سحر های خانه ، برای آن سحری های سرشار از زندگی دلتنگم. و برای آن افطارهای زنده و رنگی.


مارسل پروست، بر مفهوم هنر به معنای  زنده کردن تمام تجربیات ذهنی و شخصی ای که در پس هر حادثه ، اتفاق و شی حادث شده است تاکید داشت، این چند صفحه ی زیبا و عمیقی که در جلد هشتم جستجو، یعنی «زمان بازیافته»‌ خواندم، آن قدر سرشار از لذت بود که حد نداشت. زیبا و زیبا و زیبا، و به مفهوم واقعی ، درکی از « زمان بازیافته » .


فیلم «آینه»‌ ی تارکوفسکی را دانلود کردم برای دیدن، در چنین سحرگاهی.

امشب، و شب ، و شب

این بار، رو به پنجره نشستم. صندلی رو در عرض میز گذاشتم و و طوری نشستم که گلها، شهر و آسمون روبرومه و خنکای هوایی که از پنجره وارد میشه مستقیم بر صورت و چشم هام شلیک میشه.

سوندکلود رو باز کردم و چند آهنگ جدید و آروم داره پلی میشه.

رخوت در تنم رسوخ کرده. ذره ذره ی لحظاتی که می گذرونم، سرشاره از بی میلی، فقط گذران و فقط برای گذران. از چیزی به هیجان نمیام و چیزی به وجدم نمیاره. می گذره و تنها گذشتنش هست که باعث میشه بتونم تحمل کنم. انهدونیا، اگه آدم بود، الان من بودم. تنها چیزهایی که برام مونده، و میتونه برام لذتی و گاه لبخندی و کلمه ای بر لبانم جاری کنه، لحظاتی هست که با دوستانم هستم - اون هم مشروط به اینکه بتونن من رو در این حالت تحمل کنن، و خودم هم میتونم که غیرقابل تحمل ترین ام - و لحظاتی که مشغول خوندن «جستجو» هستم و کشفی و زیبایی ای در میان سطورش حادث میشه. 

پتوس ها روبروم ان. از دست پتوس ابلق ناراحتم. رشدش از یک سال قبل تا الان بیشتر از شصت سانتی متر نبوده. پتوس دیگه به بالای پنجره رسیده. بیلچه ی قرمز خریدم و باید گلدون پتوس ابلق رو عوض کنم ، یه گلدون یخ جدید هم میکارم و گلهای سانسوریا و حسن یوسفی که داخل آب گذاشتم رو هم می کارم. 

گل هام رو دوست دارم.

مدت هاست به پرواز فکر میکنم. اینکه یک روز بتونم پرواز کنم، چه با بال های خودم و چه با بال های هواپیما - مضحک بود حرفم - 

سال ها قبل ، کتاب پرواز شبانه ی آنتوان دو سنت اگزوپری رو خوندم. پرواز در شب چیز عجیبیه. دوست دارم تجربه ش کنم. این که در فضایی باشی که در اطرافت هیچ تکیه گاه و دست آویزی نداشته باشی، و شب هم باشه و هیچ چیز رو نتونی ببینی، نتونی ببینی که الان زیر پات - هزاران پا زیر پات - دریاس ، یا جنگل ، یا خاک ، یا کوه. و بی هیچ تعلقی و بی هیچ نگرانی ای ، و بی هیچ دانستنی، بری و پرواز کنی و معلق باشی در فضا و خنکااااا و سوز هوا به صورتت بخوره - یا به شیشه ی جلو - و خودت رو آزاد از همه چیز حس کنی ، بی هیچ چیزی که دست و بال ت رو ببنده و محصورت کنه، و طلوع فلق رو ببینی در کرانه ی شرق و زیبا و زیبا و زیبا. و تموم شدنی که انتظارش رو داری و دوستش داری. در جهان موازی خلبان ام. شاید خلبان جنگنده ی اف ۱۴ تامکت. 


چه می پرسی از قصه ی غصه هایم؟

که از من تو را خود همین بس فسانه


که من دشت خشکم که در من نشسته است

کران تا کران، حسرتی بی کرانه...



باران، بهار، شب

بشنو:

موسیقی متن فیلم شکار

reunion


پشت میز در اتاق تاریک نشستم، پنجره رو باز کردم و خنکای مرطوب و بهاری بر ساعد و انگشت ها  و کیبورد و برگ های گل ها میشینه، ابرا توی آسمون غوغا کردن، رعدها، هر از گاه زمین رو روشن می کنن. سکوت شبانه و خنکا و تاریکی ، جاریه، خلسه ناک و افیونی

دیروز کشیک بودم، همونطور که لحظه ی سال تحویل. مدت هاست مناسبتها برام غالب مفهوم شون رو از دست دادن، و علاقه ای در من برنمی انگیزن. به همین خاطر امسال ترجیح دادم هم لحظه ی سال تحویل و هم سیزده به در رو که هنوز اندک آیینی در خودشون جای دادن، کشیک باشم و به دور از هرگونه احتمال درگیری آیینی. اما، در این سکوت و خلوت و تنهایی و تاریکی شبانه ، این به ذهنم رسید که علی رغم این اندیشه که به همچین زمان های خاصی بی تفاوت شدم، شاید اتفاقا این آیین ها برام خاص تر و محترم تر شدند که ترجیح میدم برخلاف جریان تکراری ابتذال و وقت گذرانی های عادی شونده ، برای اولین بار در کشیک و بیمارستان این زمان رو به سر ببرم و خاطره ای ازشون بسازم که تا سالها در ذهنم زنده باشه، بر خلاف چند سال اخیر که خاطراتشون همچون ملغمه ای از یادها و جاها و افراد مختلف در ذهنم به تاریخ و فراموشی سپرده شد و شاید هیچ گاه هم یاداوری نشه...


این آسمون رو دوست دارم. این هوا رو ، این قطره های بارونی که روشنای اندک نورهای پراکنده رو منعکس می کنه. 


گل حسن یوسف ، مخملین و بنفش شده ، گل قاشقی بعد از دو سال و نیم، شاخه ی سومی از خاک گلدونش روییده .


آسمان بارانی

با کمان رنگینش

در خوش آمدت طاقی

بسته رهگذارت را


چارپرترین شبدر

با تو هست و هر سویی

می روی و همراهت

می بری بهارت را...


حسین منزوی

نیمه شب آذرماهی ، بی هیچ اندیشه ای در باب هستی

ابرهای غلیظ و در هم فشرده کوه ها رو درنوردیدن و گاماس گاماس ، تمام پهنه ی افق ها و شهر رو مث مخمل سرد و مرطوب پوشوندن...حتی تا خیابون اون طرفی هم رسیدن ، حتی تا کوچه ی کناری و حتی تا پشت پنجره ی اتاق، ولی من ، فقط توی فاصله ی دور میتونم ببینمشون. برای همین پنجره رو باز میکنم و وجود لطیف ، سرد و خیس ابرهای سوغاتی از دریاهای دور رو استشمام میکنم و در آغوش میکشم، و اون ها رو به مهمونی اتاق تاریک و آروم و دنج خودم و موسیقی های ملایم نیمه شب هام دعوت میکنم ، که ببارن و ببارن ، مث ابرهایی که در دلم می بارن...

شهر در سکوت خفته، در میانه ی خلوتگاهی از تنهایی . موسیقی بال فکرم رو بسته و نمیذاره به بعضی جاها سرک بکشه و در عوض ، گاهی به سمت بعضی خیالات پرواز میده. آسمون سرخه و من نمیدونم دقیقا چی در ذهنم میگذره، نمیدونم دقیقا چی دارم مینویسم و نمیدونم دقیقا چیکار باید بکنم . فقط میدونم که چشم هام ، مثل ماهیِ قرمز درونِ تنگِ کوچیک، بی قرار و بی سرانجام ، از صفحه ی مقابلم به سمت آسمون سرخ نیمه شب میره و بااااز برمیگرده ، مثل اونگ ساعتی که انگار سال هاست کارش حرکته، عجیب و مداوم.

یک ترکیب تار و پیانویی امشب رضا فرستاد که مدام در حال شنفتنش هستم.


همین 

زیاده عرضی نیست

سکوت ، تنهایی و تاریکی

کف نشین اتاق شدم. چند روزیه که به جای این که اغلب اوقات بشینم روی صندلی و پشت پنجره، میشینم کف اتاق، تکیه میدم به دیوار و فکر می کنم و با گوشی ور میرم و کتاب میخونم، هرچند کتاب خوندن روی صندلی و رو به فضای شهر یه چیز دیگه س!

الان هم نشستم کف اتاق، در تاریکی ، سکوت  و تنهایی، البته، سوندکلود مشغول پخش موسیقی های بیکلام و آرومه...اتاق ، تاریکه و ماه ، گرد نقره ای  میپاشه روی قالی ، دور از دستام...

این روزا، حوصله ی حرف زدن ندارم. هرکسی بیشتر از چند دقیقه حرف میزنه ، برام ملال آور میشه ، حتی گه گاه هم که بیرون میریم، ترجیح میدم سکوت کنم و حرف چندانی رد و بدل نشه ، و هراز گاه آهی و حرفی از ته دل، از عمق جان آدمی بالا بیاد و بیان بشه، و بیشتر وقت به سکوت و نگاه کردن به آسمون و برگ ها و درخت ها و دمنوش روی میز بگذره...حرف زدن زیاد برام ملال آور میشه و ذهنم رو خسته و بیحوصله میکنه... همین باعث میشه سکوت و کنج خلوت رو ترجیح بدم به شلوغی و سروصدا ، و شاید از دید بقیه حوصله سربر باشم براشون...هرچند خودم فعلا اینطوری راحت ترم.


جلد چهارم «در جستجوی زمان از دست رفته» رو شروع کردم، طرف گرمانت۲. بیشتر از قبل من رو جذب خودش داره میکنه، لحظه های تنهایی م رو که با این کتاب و با مارسل پروست و با خیالات و خاطرات ش و با مرور خاطرات و زندگی خودم گذشت رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد ، لحظاتی که باعث شد بیشتر به خودم ، و جهان اطرافم دقت کنم. اشک ها ، سکوت و خلوت این شب ها رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.


یک پلی لیست در سوند کلود ساخته ام  و در حال تکمیل هست، آهنگ های بیکلام. برام ناب و دوست داشتنی هستن. موسیقی متن سریال دکالوگ که حدود ۵۰ دقیقه ست هم داخلش گذاشتم، و بارها و بارها دقیقه ی ۲۴:۳۰ تا ۳۳ ش رو گوش دادم. و کلی از آهنگ های دیگه ش رو.


نوستالژیا از تارکوفسکی رو دیدم. برام جالب بود و به فکر فرو برنده...


خاطرات ، خاطرات ، خاطرات...


این شعر از منزوی :

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم


آوار پریشانی ست ، رو سوی که بگریزیم

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم


تشویش هزار «آیا»‌ ، وسواس هزار «اما»

کوریم و نمی بینیم ، ور نه همه بیماریم


دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم


دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم


ما خویش ندانستیم بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم


من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم...

ماه شب سیزدهم

همون نمای همیشگی، همون حس و حال همیشگی و تکراری اما لذت بخش برای من ...مینویسم تا بعدها ، که این محیط رو نداشتم ، به یاد زیبایی ، آرامش و صفای این آلونک بیفتم و دلم براش تنگ شه...

نشسته ام پشت میز، گلدون جدید و بزرگ حسن یوسف ، گل یخ ، پتوس ها و گل قاشقی و سانسوریای قدکشیده ، کنار دستم هستن، همراه خوشه های گندم طلایی.

پرده ی پنجره رو کامل زدم کنار ، ماه شب سیزدهم ، در قلب آسمون میدرخشه...چقدر من عاشق ماه ام ...چقدر من ماه رو دوست دارم...نور نقره ای ش ، پنهان شدن گه گاهی ش پشت ابرهای پراکنده...ظرافت نورش و آرامشی که به من میده...و حرکتش که برام محسوسه و خنکایی که به محیط میده...نور ، از ورای پنجره ی باز ، میگذره و روی قالی و کتاب و لپتاب و گلها پخش میشه ، و کاش میشد این صحنه رو ثبت کرد برای همیشه ، در ذهنم این صحنه ها برای همیشه ثبت میشن...

خنکای هوا از پنجره میاد داخل ، هوا ، هوای پاییز شده . غروب ها ، از ورای این پنجره ها با ابرای گرفته و متراکم مغرب و خورشید پنهان پشت شون خیلی دیدنیه...آه از این غروب ها و از این هوا و از این آسمون....

سوندکلود ، مشغول پخش آهنگه...


امشب گلدون حسن یوسف رو عوض کردم. گذاشتمش داخل گلدون بزرگتر تا راحت تر باشه ، و سرشاخه های قدکشیده اش رو جدا کردم تا پر و بال بگیره . 


اولین گلی که کاشتم ، کلاس دوم راهنمایی بودم، برای تکلیف درس حرفه و فن. توی تعطیلات عید ، یه گلدون سفالی برداشتیم و با کمک مامان ، یه قلمه گل حسن یوسف کاشتم و بردم مدرسه. محمدرضا گل گندمی آورده بود با برگ های دراز و  سبز لطیف . هرکدوم از بچه های دیگه هم یه گلدون آورده بودن ، من هم حسن یوسف برده بودم، همه رو گذاشتیم لبه ی پنجره و یه نمای خیلی قشنگ درست شد. تا خرداد گلدون ها همونجا موندن، حسن یوسف من گل داد ، گل محمدرضا هم گل داد. گل های بقیه دوستام هم تر و تازه و رو به رشد. آخر سال گلدونامون رو برداشتیم و بردیم خونه. گلدونم رو گذاشتم پشت پنجره ، آفتاب شدید بهش خورد و خشک شد. با بی بی نگاش کردیم دیدیم خشک شده. این حسن یوسف منو یاد اولین گلی که کاشتم میندازه...یاد اولین حسن یوسفی که کاشتم و هنوز برگ های بنفش و سبز و مخملین ش در خاطرم هست...


نگاه می کنم به افق جنوب ، به کوه هایی که زیر نور ماه ، بیشتر جلوه می کنن و خط قله های به هم پیوسته شون ، در آسمون سرمه ای و نیلی دیده میشه. 

مشتاق اینم که یک شب ، این چنین ، در کویر یا دامنه ی کوه یا ساحلی ، باشم ، همراه اونهایی که دوست دارم همنشینی باهاشون رو...دور آتیشی بشینیم ، یک لیوان چای دستمون باشه و حرف بزنیم ، بخندیم، گریه کنیم ، اونقدر که تمام گره هایی که در روح و خاطرمون بسته شده باز شه.



بوی پاییز...

نشسته ام پشت میز اتاق

اتاق نیمه تاریک ، نیم ساعت قبل ، ماه شب ششم رو تا غروب ش در پس کوه های مغرب تماشا کردم ، ذره ذره پایین رفتنش و پنهان شدنش.

گل ها ، پر و بال گرفته در کنار دست هام نشستن ، انگشت هام ، روی کیبورد می لغزه و نور ، از ورای شیشه ی آشنا به چشم هام میرسه و روی میز و دفتر و قلم ها میپاشه...

آهنگ های آرامشبخشی که رضا میذاره چنل رو میشنفم ، و موسیقی های متن دکالوگ رو. و ذهنم رو میبره با خودش...

هوا ، نفسش پاییزی شده ، مشامم بویی رو نمیشنفه ولی خوب میتونم تشخیص بدم که عطر پاییز کم کم داره می پیچه لابلای کوچه ها و درختا و آسمون...

می نشینم پشت پنجره ، بعد از مدتی دوری از این اتاق و پنجره و خوشه های گندم و برگ های بنفش حسن یوسف و ابلق های پویای پتوس  و تار و پود قالی آرامشبخشش...

می نشینم پشت پنجره و به تمام پاییز ها و شب هایی فکر می کنم که پشت این پنجره ، پشت این پنجره ها نشستم و  به آسمون نگاه کردم و در خیال خودم غوطه ور شدم ، خیال و خیال و خیال...

چند شب قبل ، با تکه متن و آهنگی ، به یاد پایان داستان «خانواده ی تیبو» افتادم و آنتوان تیبو و پایان زندگی ش. نشستم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم...این پایان ، همیشه برام جذاب بود و برام جذاب خواهد موند...

چند وقتی هست خیلی به فکر هواپیمای اوکراینی می افتم ، به یاد ۱۷۶ مسافر بی بازگشتش ، و هربار ، مثل الان ، اشک هام بی اختیار جاری میشن. هربار که هواپیمایی می بینم که در حال صعود هست ، به این فکر میکنم که شاید در همچون ارتفاعی و در همچون شرایطی ، اون اتفاق دردناک و دردناک و دردناک افتاد ، اون اتفاقی که تا پایان عمرم که نه ، تا خود قیامت مثل یک زخم کهنه در دلم باقی خواهد موند.

هیچ وقت اون صبح شنبه ی سرد دی ماه ای رو فراموش نمی کنم ، که داخل ماشین دوستم نشستم ، و رو کرد به من و گفت : دیدی اعلام کردن؟ هواپیما رو موشک ساقط کرده. و من دیگه هیچ چیز نمی فهمیدم...

امان از دل

امان از دل

امان از دل


التماس دعا