نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

امشب

دارم یه مجموعه ی یک ساعته تلفیقی موسیقی  کلاسیک بی کلام گوش میدم!
اتاق تاریکه ، ماه ، نور نقره ای خودشو میپاشه روی میز و لپتاب و دیوار و فرش اتاق 
پریشب ، شب امتحان اپیدمیو بود ، امتحانی که ازش اصلا خوشم نمیومد و فقط دوست داشتم پاسش کنم و تموم شه
موقعی که داشتم مبحث بیماری های روانی ش رو میخوندم ، این فکر توی ذهنم جرقه زد که هرچقدر آدم فکر کنه که از نظر روانی سالم تره ، احتمالا همونجا جرقه ی به فنا رفتن خودش رو زده! 
همون شب ، موقعی که میرفتم واسه شام ، ماه رو دیدم که طلوع کرده بود ، خیلی خیلی قشنگ و درخشان ، توی پس زمینه ی نارنجی افق. ماه شب چهارده. خیلی قشنگ بود. بعضیا میگن ماه شب چهارده ، باید سایکوز میشه ، آدمو روانی میکنه. بعضیام میگن نه. از نظر علمی هم مث که رد شده. من میگم ماه شب چارده شاید باعث سایکوز نشه ، ولی آدمو یاد خیلی چیزا میندازه ، یاد خیلی چیزا.
همون شب ، ماه گرفتگی رو یادم رفت ببینم ، صبحش یادم افتاد. امتحان اپیدمیو کار خودشو کرد و ذهنمو اون قدر درگیر کرد که یادم رفت خسوف رو ببینم. یاد پارسال همین موقعا افتادم که ماه گرفتگی شده بود و با بچه ها رفتیم دیدیم. 
همینطوری که داشتم میرفتم واسه شام ، صدای خش خش برگا رو شنیدم. خیلی خلوت بود. تابستون خوابگاه خیلی بده ، سخته ، ولی خلوتی ش رو دوس دارم. قبلا ، تا همین دو سه سال پیش ، اگه ازم میپرسیدی ، میگفتم خلوتی رو دوس ندارم ، الان میگم تنهایی و خلوتی رو ترجیح میدم به شلوغ و سر و صدا. 
دیروز «ر» اومده بود. با هم رفتیم کتاب فروشی آبان! همین چند روز پیش گفته بودم دیگه آبان کمتر میرم و این حرفا!‌ این بار به خاطر تخفیف تابستونه ی بیشترش نسبت به بقیه ی جاها ، رفتیم دوباره! برقش قطع شده بود و با نور گوشی دنبال کتابا گشتیم. چشمم به کتاب »هواخواه« افتاد ، که هم اسم کانال تلگرام مونه! نویسنده ش ویت تان نوین بود ، و جایزه ی پولیتزر ۲۰۱۶ رو برنده شده. یه کم ورق زدم ، و گفتم بخرمش. بعد از یه پسره ای که اونجا بود ، از براتیگان کتاب خواستم ، در رویای بابلش رو آورد که خونده بودمش ، بعد «ویلارد و جایزه های بولینگش» رو آورد ، اینم برداشتم ، و با بیست درصد تخفیف خریدمشون. ظهر هم قبل امتحان یه کتاب از کتابخونه دانشکده گرفته بودم. حالا شیش هفت تا کتاب نخونده توی کمدم دارم که فک کنم تا اواسط پاییز واسه ام بس باشه. بعد رفتیم پردیس کتاب ، اونجا دو تا کتاب واسه ریحان خریدم ، «ر» هم یه کتاب از سلینجر خرید و یکی هم از نیکلای گوگول. شام رفتیم پیتزا خونه ، وسطای شام «ر» ازم پرسید شلوغی رو ترجیح میدم یا خلوتی رو. و اونجا بود که به فکر افتادم که شلوغی که برام مزاحمت ایجاد نکنه رو باهاش مشکلی ندارم ، ولی شلوغی زیاد رو قطعا دوس ندارم.

ماه از پنجره کوچید
بهار از درخت
گوزن از قصه
و شعری که می گفتم
دیگر ادامه نیافت
همه چیز تمام شد
سوار قطار شدی و رفتی
حالا باید
در شهری دور باشی
در قلب من چکار می کنی؟

رسول یونان


تحول

پریشب تصمیم گرفتم ورزش رو شروع کنم! بعد از چهار ماه! بعد یهو موقع شام خوردن ، از بچه ها شنیدم که باشگاه ، بسته س تابستون! گفتم لعنت به این شانس که تا خواستیم ورزش کنیم ، باشگاهو تعطیل کردن! ولی شبش ، رفتم سمت چمن فوتبال که یه مقدار بدوم. نرم افزار ورزش گوشی رو هم بعد یک سال ازش استفاده کردم. حدود سه کیلومتر رو دویدم و آهنگ شنفتم و راه رفتم. خیلی خیلی خیلییی روحیه ام رو بهتر کرد.

دیروز فهمیدم که باشگاه رو تعطیل نکردن ، دیشب هم رفتم باشگاه و هم بعدش رفتم دویدم!‌این بار چهار کیلومتر!‌ بعدش چند دقیقه نشستم توی چمن ، ماه رو نگاه کردم لابلای سکوت و تاریکی و تنهایی. چمن ها ، گل کرده بودن ، گل های سفید. شوپن گوش دادم، 


این کتابی که دارم میخونم ، مادام دوپاری اثر آندره لامبر ، خیلی از نظر تاریخی جالبه ، به تاریخ و فرهنگ فرانسه خیلی علاقه دارم ، مخصوصا از قرن هجده به بعد ، و این کتاب دقیقا دست گذاشته به حدود بیست سال قبل از انقلاب کبیر فرانسه ، زمانی که لوئی پونزدهم شاه بود و مادام دوپاری وارد دربار شد و اتفاقایی که طی حضورش در دربار فاسد فرانسه افتاد. لازم بود که بتونم توی یه رمان جمع و جور ، اتفاقای اون سال ها رو بخونم .


یک جایی ، لوئی شونزدهم ، ولیعهد شونزده ساله ، به همسرش ماری آنتوانت میگه:

خانم ، این ادب و خوش لباسی و شیکی و نزاکت که شما در این جا می بینید مظاهر صوری یک جامعه است که فساد اخلاق آن را تباه کرده و این ظواهر شبیه به نقش و نگار عمارتی ست که پی و دیوارهای آن ویران می باشد.


چقدر وصف حال آشناییه!‌مگه نه؟


بی حالی

بی حوصله م

هم بی حوصله ام و هم بی حال ، و هم تا حدودی افسرده. از عصرای جمعه ی این شهر متنفرم ، بی حاصل ترین و مزخرف ترین ساعت های هفته ام ، مربوط به همین ساعت ها هست ، و همین ، اون قدر بد و چرت هست که اصلا مغز آدم رو به فنا میفرسته ، و یه کاری میکنه که دوس داشته باشی فقط این بلاتکلیفی با خودت و جهان دور و برت تموم بشه.

دو روزه که به شدت مغزم داغونه ، نه حوصله ی صحبت کردن دارم ، نه حوصله ی جواب دادن ، نه حوصله ی فکر کردن ، نه کتاب خوندن ، نه فیلم دیدن ، نه قدم زدن ، نه زندگی کردن. هر مکالمه ای که شروع می کنم ، مراقبم که گند نزنم و متاسفانه گاهی گند زده میشه بهش. واسه همین سعی می کنم کمتر حرف بزنم و همین هم باعث میشه بی حوصله تر بشم ، سیکل معیوبی شکل گرفته!

دیشب ، از حرم که برگشتم ، فقط میخواستم که بخوابم!‌ همیشه شبایی که روز بعدش تعطیلم رو تا سحر بیدارم و با کتاب و فیلم و... مشغول می کنم خودمو ، دیشب اونقدر خسته و بی حس و حال بودم که فقط دوس داشتم هیچ عاملی مزاحمم نشه و فقط بتونم بخوابم ، و خوابیدم!

امروز ، بعد از مدت هااا ، کتاب «به زنی در حوالی تهران»‌ ناصر ندیمی رو باز کردم ، سه چار سال پیش خریده بودمش. پر از سانسوره. اون پسره ی کتاب فروشی «آبان» توی پاچه م کردش ، مث اون کتاب دیگه ای که از محمدسعید میرزایی پارسال بهم انداخت. بعد از اون دیگه کمتر «آبان» رفتم و هر بار هم که رفتم ، فقط به حرفاش گوش دادم و هر کتابی که پیشنهاد میداد رو فقط یه چار تا ورق میزدم و نمیخریدم و فقط کتابی که میخواستم رو میگرفتم. چند ماهی هم هست که دیگه نرفتم. این کتاب ناصر ندیمی رو هم الان نشستم یه تیکه هاییش رو خوندم ، بد نبود ، ولی اونقدرام به دلم نچسبید ، متوسط بود.

بعدش گزیده ی شعرای فاضل نظری رو خوندم ، که «ح»‌ آورده بود تا بدم به «پ» ، خودم قبلا قطع جیبی ش رو داشتم ، کتاب خوبی بود ، دو سه سال پیش هدیه دادمش  و از اون زمان به بعد هم دیگه فک کنم فاضل نظری نخوندم ، امروز دوباره یه کم خوندم ، مخصوصا اون غزلی که توی بیت آخرش میگه:«تنهایی و رسوایی ، بی مهری و آزار » رو ، و یاد قدیما افتادم. خوشحالم که دیگه سلیقه م از فاضل رد شده و دیگه شعرای فاضل راضی م نمی کنه!


گلدون های حسن یوسف رو گذاشتم پشت نوری که از پنجره میومد داخل و یه کم غلظت و شدت ش کمتر بود و نمیسوزوندشون ، یه کم به حال اومدن. 

آهنگ Un Amor از گیپسی کینگ خیلی به دلم نشست ، الان هم که به یادش افتادم پلی ش کردم.

بلاگ اسکای قات زده ، قالب وبلاگ رو عوض کرده! شکل قالب ش بدک نیس ، ولی خیلی نامنظمه برام! امیدوارم بشه عوضش کرد!


من بلدم حال خودمو خوب کنم ، ولی امروز تا دو سه ساعت دیگه چنین قصدی رو ندارم، چرا؟ چون هوای بیرون گرمه و میخوام فقط اینجا اپیدمیو بخونم و کار خاص دیگه ای نکنم.

دلم برای عصرای فروردین و اردیبهشت تنگ شده!


کاش ما آن دو پرستو بودیم ، که سفر می کردیم ، از بهاری به بهاری دیگر!


همین



تموز

دو هفته است که تنبلی کردم و ننوشتم! تنها علتش هم همین بوده ، نه از امتحان خبری بوده و نه کشیک داشتیم و نه شب ها کار خاصی داشتم! فقط تنبلی علتش بوده! و آیا میتونه اثر ناخودآگاه آبلوموف باشه یا نه!؟ آبلوموفیسم؟ حالا هفته های بعد امتحان هایی دارم که اصلا آسون نیستن و برای گذروندنشون باید خیلیییی بخونم ، ولی با این حال سعی می کنم در نوشتنم خللی ایجاد نشه!

هفته ی قبل ، توی مسیر برگشت به خونه ، دو تا کار رو تموم کردم: یکی کتاب آبلوموف ، دومی هم سریال چرنوبیل رو! هر دو هم به معنای واقعی عالی بودن!‌ الان میبینم که هر دوتاشون هم مربوط به شوروی بودن و تا الان که این رو مینویسم بهش دقت نکرده بودم ، کلا غرق شده بودم توی این دو سه هفته توی فرهنگ و تاریخ شوروی!!

آبلوموف از معدود کتابایی بود که داخل متنش حرف اضافیِ   قابل دورریختن و حذف شدن نداشت...کاش یاد بگیریم رخوت رو از زندگی کنار بزنیم ، قدر شتولتس ها و الگاهای خیرخواه زندگی مون رو بیشتر بدونیم و از مرحله ی تئوری و نظر دادن محض و غرزدن ، به مرحله ی عمل و تلاش برسیم ، و سر آخر از تارانتیف ها و ماتوه ایچ های فرصت طلب و دورو دور نگه داریم خودمون رو!

توی چرنوبیل ، از لگاسوف خیلی خوشم اومد ، دیالوگ های فیلم درباره ی حقیقت واقعا زیبا بود ، ما در زندگی خودمون خیلی به حقیقت بدهکاریم...خیلی...و اونجایی بیشتر از لگاسوف خوشم اومد که دقیقا دو سال بعد از انفجار چرنوبیل ، در انزوا خودکشی کرد ، تا نشون بده اگه که مرگ ما میتونه بیشتر از زندگی مون اثرگذار باشه ، بهتره که با آغوش باز پذیرای اون باشیم!


پریشب ، با «ر»‌ رفتیم بیرون ...هوای خونه و شب های کویر و روندن میون خیابونای خلوت شهر توی نیمه شب! لذتش هنوز که هنوزه هر دوتامون رو سرخوش می کنه...یاد سالهای قبل تر افتادم ، که تا نیمه های شب بیرون میگشتیم و صحبت می کردیم ، و این روزا خیلی خیلی کم ، این فرصت نصیبمون میشه و ازین به بعد کمتر هم خواهد شد...یک جا ، موقعی که از کنار پارک و از شمالی ترین خیابون شهر رد میشدیم ، یک دستم رو از ماشین بیرون بردم ، یک دست به فرمون و یک دست در آغوش نسیم ...«ر‌» آهنگ گذاشته بود ، و آهنگ قشنگی بود ، و برای یک لحظه ی کش دار ، همه چی رو فراموش کردم ، و یاد چارلی افتادم توی «مزایای منزوی بودن» ، که همچین صحنه ای رو ذکر میکرد ، و به بی نهایت رسیده بود ، به «ر» گفتم این رو ، و در اون لحظه به بی نهایت رسیدم!

دیروز هم موقع برگشتن به این شهر ، توی اتوبوس ، شوپن گوش میدادم ، و موقع رد شدن از تونل ، و موقع نوسان نور و تاریک و روشن شدن چشم ها ، دچار همچین حس ای شدم ، انگار حس پرواز بود ، یه حس عجیب ، یه حس عجیب مث حس فیلمای درام دهه ی نود آمریکا!


بعد از رقص ، سوار وانت سَم شدیم. پاتریک این بار رانندگی می کرد. وقتی نزدیک تونل فورت پیت شدیم ، سَم از پاتریک خواست بزنه کنار. نفهمیدم جریان چیه. بعد سَم رفت پشت وانت سوار شد، فقط لباس رقص تنش بود. به پاتریک گفت که برونه ، و یه لبخندی تو صورت پاتریک نشست. حدس می زنم این کار رو قبلاً  هم انجام دادن.

به هرحال ، پاتریک شروع کرد به رانندگی با سرعت زیاد ، و قبل از این که به تونل برسیم ، سَم سرپا ایستاد ، و باد دامنش رو پر از موج کرد. وقتی وارد تونل شدیم ، همه ی صداهای به خلاء کشیده شد و اهنگی از پخش ماشین جایگزین شون شد. یه آهنگ خیلی قشنگ به اسم سراشیبی. وقتی از تونل بیرون اومدیم ، سَم جیغی کشید ، جیغی از خوشی واقعی ، و همین طور هم بود. مرکز شهر ، چراغ های ساختمونو ها و همه چیزی اش آدمو با خودش می برد. سَم نشست و شروع کرد به خندیدن. پاتریک هم شروع کرد به خندیدن . منم شروع کردم به خندیدن.

و تو اون لحظه ، قسم می خورم که بی نهایت بودیم.


مزایای منزوی بودن

استیون چباسکی


پ.ن: راستی یادم رفت بگم

عنوان رو از اسم ماه تیر انتخاب کردم ، ماه تموز ، معادل تیر ماه در تقویم رومی

باباحاجی خدابیامرز زیاد استفاده می کرد از این لفظ

و بقیه بزرگترا و بی بی و بابابزرگ هنوزم استفاده می کنن


آبلوموفیسم

آبلوموف علی رغم همه ی تنبلی و رخوتی که در وجودش داره ، بعضی وقتا جمله هایی میگه که نمیشه قبول نکرد یا حتی اگه قبول هم نکردی ، راحت نمیتونی ردشون کنی!‌ همین طرز تفکرش باعث میشه باهاش همدردی کنی و برات جالب باشه که توی این زندگی که سال هاس درش اتفاقی نیفتاده ، قراره چی ببینی و چه اتفاق کوچیک و به ظاهر بی اهمیتی بیفته ، و حتی کم کم شاید بعد چند روز درصد آبلوموفیسم خونِت ، بالا رفته باشه و توی طول روز بعضی کارا و رفتارات مث ایلیا ایلیچ آبلوموف بشه ، اونم در صورتی که اصلا نمیخوای مث اون باشی!‌ اگه درصدی استعداد شبیه شدن بهش رو داشته باشی که دیگه فک کنم بشی نسخه ی دومش! 
دیروز ، متوجه شدم نمایشگاه  بین المللی گل و گیاه  مشهد شروع شده. از همون اول تصمیم گرفتم نه عصر جمعه ، که عصر شنبه یا یک شنبه برم! علی رغم اینکه تا آخر شب بیکار بودم و نمایشگاه هم تا نیمه شب برقرار بود. عصر رو رمان خوندم و با وجود این که چندان خوابم نمیومد  خوابیدم ، وقتی بیدار شدم ، استوری «ع» رو دیدم که با خونواده ش رفته بود نمایشگاه و کلی عکس قشنگ از گل و گیاها گذاشته بود. بهش ریپلای دادم که واجب شد برم نمایشگاهو!  بعد یهو یه جرقه ای توی ذهنم زده شد : با خودم گفتم ابله!‌تو امروز که بیکار هستی رو داری از دست میدی و رفتن رو محول می کنی به زمانِ   بی زمان!؟  شیش هفت ساعت هم تا آخر شب وقت داری که! همونجا سریع جمع و جور کردم خودمو ، به «پ» هم خبر دادم ، آماده شدم و رفتم دنبالش ،  که بعدش مشخص شد نمیتونه بیاد ،  ولی برنامه م رو کنسل نکردم!‌ چهل دقیقه بعد ، اولین غرفه ی نمایشگاه رو داشتم میدیدم!
بزرگترین و بهترین نمایشگاه گل و گیاهی بود که تا حالا دیده بودم ، واقعا غرفه ها زیاد بود ، تنوع گلا هم همینطور ، و قیمتا هم عالی بود. حدود دو ساعت نمایشگاه رو گشتم و چند تایی عکس گرفتم و چهار تا هم گل خریدم. اولی حسن یوسف ، دومی گل سنگ ، که  داخل گلدونش هر سه مدل رنگ سفید و صورتی و قرمزش رو داشت ، سومی اوونیوم سبز ، چهارمی هم پتوس نقره ای. یه چیزایی درباره ی نحوه ی نگهداریش از فروشنده هاش پرسیدم ، ولی واقعا امیدوارم این گل ها رو خشک نکنم!


گل ها

گل ها۲

گل ها۳


ساقه بامبو

مشغول خوندن آبلوموف شدم ، حدود سه چهار روزی هستش! توصیفات خیلی قشنگی داره گنچارف توی این کتاب ، و اون قدر بی شیله پیله همه چی رو شرح میده که آدم انگار توی اون صحنه واستاده و داره همه چی رو با چشم خودش میبینه!‌البته ترجمه ی فوق العاده تمیز سروش حبیبی هم بی تاثیر نیست توی این قشنگی نثر...
امروز ، از ساعت نه صبح و بعد مورنینگ ، بخش رو پیچوندم و  رفتم پردیس کتاب ، مث دیروز که بخش رو پیچوندم و رفتم کافه کتاب!! از نه و ربع تا یازده و نیم توی پردیس کتاب بودم و چندتایی غزل منتخب به انتخاب مهدی سهیلی خوندم ، و حدود بیست سی صفحه از کتابی در باب«نوشتن»‌ ، و بعد هم دنبال کتاب عامه پسند بوکوفسکی گشتم که پیدا نشد ... توی قفسه ی کتاب های ادبیات خارجی ، چشمم به «ساقه ی بامبو» اثر سعود السنعوسی افتاد ، برنده ی جایزه ی بوکر عربی سال ۲۰۱۳ ، که مدتی بود دنبالش می گشتم و از رمان های عربی توصیه ی شده ی دوست عزیزی بود. به چاپ دوم رسیده بود ، اما به شمارگان عجیب ۵۵۰ تا! و قیمت عجیب تر ۴۵ هزار تومن! اتحادیه ی ابلهان رو دیدم که حدود ۵ ماه قبل از کتابخونه بیمارستان طالقانی کش رفته بودم (‌و البته دوباره فرستادمش همونجا ، بعد این که خوندمش) که قیمتش شده بود ۶۵ هزار تومن! دُن آرام از میخاییل شولوخوف رو دیدم با ترجمه ی م،ا به آذین ، مجموعه ی چهار جلدیش ، ۲۴۰ هزار تومن! خب ، همینجا بود که فهمیدم باید یه روز ، پولامو جمع کنم و واسه کتاب خریدن ، برم میدون انقلاب تهران و یه کیسه کتاب از اونجا بخرم ولاغیر!
بگذریم
ساقه بامبو رو همونجا شروع کردم به خوندن که ببینم فضای داستانش چطوریه...درباره ی هوزیه (عیسی) نامی بود دورگه ، کویتی فیلیپینی. با ماجراهای تلخِ  جذابی که برای خودش و خانواده ش اتفاق افتاده بود! و نثر و ترجمه ی خوبی که نشون میداد میشه روش حساب کرد به عنوان یه رمان دوست داشتنی...شاید بعدها مجالی بشه بخرمش ، یا این که همونجا پراکنده وار بخونمش...
اول این کتاب ، جمله ای نوشته بود ، از خوزه ریزال ، جالب بود و نغز و پرمغز:
دیکتاتوری وجود ندارد انگاه که بردگانی نباشند!
 

هیچ

پریشب ، افطار رفتیم کوه سنگی ، جمعمون جمع بود ، هوا هم بعد بارون و تگرگ روز قبل ، حسابی خنک و تمیز بود...بعد افطار ، یه کم قدم زدیم ، و پنج دقیقه ای هم با «ت»‌ قدم زدم ، و حرز رو برام آورده بود که ازش تشکر کردم و یه کم درباره ی گل یاس و پیچ امین الدوله و تفاوت شون صحبت کردیم ، و کلی بوته ی پیچ امین الدوله دیدم که عطر گلهاش واقعا واقعا واقعا عالی بود...

دیروز ، از چهارساعت و نیمی که توی راه بودم ، چهار ساعتش رو فیلم دیدم!‌ دو قسمتِ‌ اول چرنوبیل رو دیدم ، که واقعا قشنگ بود...از سوم راهنمایی که یه مطلبی توی کتاب مبتکران علوم خونده بودم درباره ش ، یه چیزایی میدونستم از حادثه اش...و همیشه با خودم ابعاد فاجعه رو میسنجیدم...دیروز که این سریال رو دیدم ، فهمیدم چقدر میتونه خساراتش گسترده و غیرقابل باور باشه...خیلی تمیز ساخته ن این فیلمو...بعدشم چند قسمت فرندز دیدم که خیلی چسبید!

دیشب ، وسطای شب با «ر» رفتیم بیرون...کافینو رفتیم و دور زدیم توی پارک...به یاد قدیما و شب های تابستون و ماه رمضون های گذشته...مخصوصا دو سال قبل که بیشتر ماه رمضون رو خونه بودیم و شبا ساعتای ۱۰-۱۱ از خونه میزدیم بیرون و میرفتیم قدم میزدیم ، توی هوای خنک شبای شهر نیمه کویری...! و حرف میزدیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم...تا سحر بیرون بودیم گاهی...دیشب هم هم! 

مزایای منزوی بودن رو تموم کردم ، شاید جزو معدود کتاب هایی باشه که سال ها بعد دوباره بخونمش...کتاب قشنگی بود

یک شنبه بخش رو که پیچوندیم ، یه ساعت رفتم کافه کتاب آفتاب ...هیشکی نبود...تک و توک مشتری هایی می اومدن و میرفتن...یه چرخ خیلی خوب زدم وسط کتابای فرانسه و آمریکا و ... آخرش ، قهرمان فروتن از بارگاس یوسا رو خریدم. امیدوارم کتاب خوبی باشه. منتظرم یه روز بتونم برم تهران و از بازار کتاب میدون انقلاب چند تا کتاب خوب و با قیمت ارزون تر و چاپ اصلی تر پیدا کنم و بیارم . 

دیروز کتاب «زنی که دیگر نبود...»‌ از پیر بوالو و توماس نارسژاک رو شروع کردم . کتاب «سرگیجه» شون رو چند ماه قبل خونده بودم. ژانر جنایی قشنگی داشت و همین باعث شد این کتاب رو هم بخونم. فیلم هاشون هم ساخته شده و فیلم های خوبی هم از آب دراومده ، مثل فیلم سرگیجه ی هیچکاک.


امروز!!

روز جالبی بود!
الان داره بارون میباره و باز پشت پنجره ی کاملا باز نشستم و دارم مینویسم 
بعد از مدت ها ، روی زمین خوابیدم...بعد از نماز صبح پنجره رو نیمه باز کردم ، هوای خنک سحر میومد توی اتاق ، بعد مدت ها ، تا آخرین لحظه ی خوابیدن ، کتاب خوندم ، و بعد مدت ها ، تمام صداهای توی ذهنم خاموش شده بودن...ساعت شش هم خودبخود بیدار شدم و احساس خستگی هم نداشتم! آماده شدم و رفتم بیمارستان ، توی مسیر ، ردیف جلوی اتوبوس نشستم ، هوا ابری بود و بوی نم داشت ، موسیقی گوش دادم ، با ولوم مناسب ، و تک تک ثانیه های موسیقی رو بلعیدم و لذت بردم ، به ترتیب ، I Can't wait too long ,,  بعدش   Besame mucho   بعدش  «نسینی الدنیا»  و آخرش هم  Jesus to a child !‌ تک تک لحظات تا رسیدن به بیمارستان رو لذت بردم ، با شفافیت عجیبی که ذهنم پیدا کرده بود ، و آرامشی فوق العاده ! 
توی مورنینگ ، «مزایای منزوی بودن»‌ از استیون چباسکی رو میخوندم ، کتابی که هشت نه روز هست که شروعش کردم ، و به معنای واقعی میتونم بگم که فوق العاده س ، فوق العاده س و جزو بهترین کتاب هایی بوده که خوندم! هنوز دو سومش رو خوندم ، ولی در پایان بخش اولش ، به این نتیجه رسیدم که این کتاب واقعا عالیه ، دقیقا اونجایی به این نتیجه رسیدم ، که چارلی ، از بینهایت سخن گفت ، از احساس بی نهایت ، و از تجربه ی آشنایی که خودم رو کاملا در اون شرایط احساس کردم ، و کلمه به کلمه ی کتاب رو نوشیدم ، و اگه امکانش بود ، کاغذای کتاب رو هم میخوردم! تک تک صفحات بعدی که خوندم هم من رو به این نتیجه رسوند که در خوب بودن این کتاب ، اصلا نباید شک کرد!
آخر مورنینگ ، کتاب رو دادم به «ج» و «ا ح»‌تا نگاه بندازن بهش ، هر دوتاشون گفتن عالی بوده ، و ازم نوبت گرفتن واسه  امانت گرفتن کتاب!!:)))))
جالب بود

عصر ، با صدای باد و بعدش تگرگ بیدار شدم !‌ موقع غروب بود ، فک کنم یک ربع الی بیست دقیقه تگرگ بارید ، بعد قطع شد ، رفتم سلف تا غذا رو بگیرم ، هوا مه گرفته بود و از زمین بخار بلند میشد ، مث شهر ارواح! روبروی سلف که انگار ابرا خیمه زده بودن رو زمین!‌ صدای اذون از لابلای قطره های ریز معلق توی هوا راهشو پیدا میکرد! خیلی رویایی بود! موقع برگشت ، میون کاجستان ، با ده پونزده تا نفس عمیق افطار کردم ، اون قدر که سرگیجه گرفتم و دچار آلکالوز حاد تنفسی شدم! ریه هام سرحال اومد
نم نم بارون میباره
هوا عالیه ، واقعا عالی
دوست داشتم امروز کش میومد ، به اندازه دو روز ، یا یه هفته ، یا یه ماه  ، یا مثلا یه سال 


بارون

اطفال ، تموم شد

روزای آخر ، ترکیب امتحان و ماه رمضون ، اصلا جالب نبود ، چالش سختی بود و هرطور بود ، رد شد...صبح ها ، بعد از سحر ، موقعی که سرم رو میذاشتم روی بالشت تا بخوابم ، هزار خیال توی ذهنم چرخ میزد ، هزار هزار خیال...هزار تا صدا توی ذهنم میپیچید ، از صداهای محیط گرفته ، صدای کولر ، صدای پرنده های لعنتی که از سحر تا قبل طلوع‌ آفتاب میخونن ، صدای تیک تیک ساعتا ، صدای نفسای آدما ، صدای بسته شدن در توی فاصله ی دور ، صدای شهر و ماشینای در حال تردد ، و هزار تا صدای خیالی که شاید فقط توی یه ذهن شیزوفرن بپیچه رو میشنیدم ، و  با چشمایی که از خستگی ، کاسه ی خون بود ، و با ذهنی که از شدت خستگی ، به مرحله ی سردرد رسیده بود(‌راستی ، گفته بودم تا دو سه سال قبل ، هیچ وقت سردرد رو تجربه نکرده بودم؟ واقعا تا دو سه سال قبل سردرد رو اصلا معنیش رو نمی فهمیدم ، چون اصلا تجربه ای نداشتم ، نمیدونستم یعنی چی که اصن آدم سردرد میشه ! از دو سه سال قبل گاهی اوقات موقع خستگیا  ، از صدقه سر این رشته ی خجسته ، سردرد میگیرم ، شدید نیست ، ولی اصلا خوب نیست حسش! ) می خواستم داد بزنم که بسه دیگه ، و وقتی صداها آروم نشد ، سرم رو محکم از شقیقه بکوبم به دیواری که فقط یه وجب باهام فاصله داشت ، یا هفت تیر رو بذارم روی شقیقه ام ، دو بند انگشت جلوتر از لاله ی گوش ، با سی درجه زاویه با افق ، و همونطور که روی پشت بوم سالن مطالعه و رو به شهر وایستادم ، ماشه رو بچکونم و تیر از پریتال مقابل بزنه بیرون ، و تیکه های مغز و خون بپاشه روی دیوار و سهم کلاغا بشه! اما نشد!


بارون می بارید ، این روزا ... هوا ، رونوشت هوای پاییز بود ، هوای آخرای آبان و آذر ، که آدم میشِست کنار پنجره ، منتظر غروب ، و تهوع سارتر میخوند و آهنگ گوش میداد و فقط و فقط منتظر بود ، یا برای درگذشتن ،  یا برای گذشتن! الان هم انگار شده مثل همون روزا ، با این تفاوت که شیش ماه رد شده ، الان وسط خرداده و انگار نه انگار که به جای این ابرای سراپا مست ، باس خورشید زمینو تیغ میزد!‌ خوشحالم که هوا اینطوریه ، واقعا و واقعا خوشحالم! میشه بازم نشست پشت پنجره ، چایی خورد ، به قطره های بارون نگاه کرد که روی صفحه ی آلومینیومی تراس روبرو میخورن و به کوه های غرق میون ابرا نگاه کرد و فکر کرد ، فکر کرد و به هیچ نتیجه ای نرسید! 


این شبای آخر ، موقع خوردن سحری ، توی سکوت و نیمه تنهایی و تاریکی ، چشمم می افتاد به ماه ، که کم کم از بدر ، تبدیل میشد به هلال ، نازک و لاغر میشد و غریب وار ، تو آسمون پاورچین پاورچین قدم میزد! و بامداد امروز ، بعد از یه دوره بیخوابی و فیلم دیدن و کتاب خوندن ، قبل طلوع آفتاب، به سرم زد از ماه خبر بگیرم ، رفتم رو پشت بوم ، ماه رو دیدم ، هلال شده بود ، توی سی درجه ی افق مشرق ، کمرنگ و باریک ، و در حال فراموشی ... و ابرای بارونی ، زادگاه خورشید رو پوشونده بودن ، و پرتوهای خنک و ارغوانیِ   فلق ، روی ابرا می افتاد ، و شهر توی مه فرو رفته بود ، و هوا خنک بود  و تیغ تیغی میشد پوست دست آدم ، و دوست داشتی دوباره برمیگشتی و بچه ی کلاس دومی می بودی که تازه از خواب پا شده ،توی  خونه ی روستای بابابزرگ ، و بی بی مشغول آتیش کردن تنور و آماده کردن خمیر و چشم انتظاری برای نون داغ و تافتون و گرده ها و ماست و چای سماور زغالی ...و حس بدیع و تکرار نشدنی هوای گرگ و میش روستا ، خنکی سحرگاهی روستا ، صفای روستا ، زندگی و سرزندگی روستا ، صداهای متفاوت روستا ... و همین ... و همین...و همین!



بامداد

دوم خرداد  ، ساعت ۴ و ۳۵ دقیقه بامداد ، سالن مطالعه 


تا حالا ، این موقع صبح فکر کنم اینجا ننوشته بودم ، اون هم وقتی که تنها توی سالن مطالعه نشسته باشم  ، و اون هم توی دوم خردادی که شب تا صبحش بارون باریده باشه...و تازه ، سحر هفدهم ماه رمضون باشه! 

دیشب ، و پریشب ، بارون بارید ، برخلاف انتظاری که از شروع خرداد داشتیم...نم نم بارون ، هوای خنک ، شبای ماه رمضون ...ترکیب قشنگی میشد ، اگه که امتحان اطفال این وسط نمیافتاد و همه چی رو به گند نمیکشید!‌ البته ، از یه جهت هم خوبه ، این که تا چند روز دیگه تموم میشه این بخش و با هر نتیجه ای که رقم بخوره ، میشه این امید رو داشت که یه مدت دیگه ، خوشی و بی خیالی و رخوت ، برگرده به زندگی ، و بشه راحت تر پشت پنجره نشست و راحت تر خوابید و راحت تر قدم زد و راحت تر چایی خورد و زندگی کرد!

دیشب ، ( یعنی پریشب) موقع برگشتن ، و با شکمی مملو از پیتزا ، سری در حال دوران از شدت انباشتگی درونی ، از قافله عقب افتادم ، به یک دلیل ، اون هم بوییدن عطر پیچ های امین الدوله ی آویخته به نرده های حاشیه ی بلوار...و عطری که تا آخرین سلول های مغز آدمی نفوذ می کنن و رد پاشون رو ثبت میکنن...چند تایی هم جمع کردم ، و توی جیب چپوندم و آوردم با خودم...نرده های کوهسنگی هم پر شده از پیچ امین الدوله و عطر یاس گونه ی مست کننده ش...کی بشه که یه شاخه از این گل رو بکارم توی مغزم ، هر جا که رفتم همراهم باشه و عطرش رو داشته باشم همیشه ، مخصوصا ، موقع فکر کردن و شعر خوندن و قدم زدن...

منتظرم که این امتحان بگذره ، به سرم افتاده تابستون ، یه زمانی ش  ، هروقت که شد ، دل بکنم از این جا ، برم یه جایی سمت گیلان و اردبیل ، «ح»‌ و «و» ، سوداییم  کردن...بس که از گردنه حیران برام میگن ، بس که عکسای اونجا رو نشون میدن...بس که «ح»‌ از خوابیدن توی جنگل توی چادر برام میگه ، از دوچرخه سواری تا بالای کوه ، از زندگی لابلای درختا ، از نفس کشیدن میون ابرا...سرم میخواد بترکه از این حجم آرزو ، از اسیر بودن و اسیر موندن...

بیرون نم نم بارون میباره...نم نم بارون ، خیلی نرم و ملو ، حال میده یه اولافور بذاری ، بشینی تا خود طلوع آفتاب پشت پنجره ، بعد دو دقیقه به طلوع ، دراز بکشی روی تخت ، پنجره هم باز باشه ، سرما سرک بکشه تو اتاق ، پتو رو بپیچی دور خودت ، چشات یواش یواش گرم بشه ، بخوابی ، بخوابی ، بخوابی ، تا هروقت که از شدت خواب بترکی ! میشه یعنی؟ یه کم دیگه این درسای مزخرف و شیرین( مزخرف و شیرین؟ شاید!‌البته خودآزاری نیست!‌مزخرف ، از شدت مزخرف بودن! ، و شیرین به خاطر علاقه ی لعنتی ای که به این رشته ی بدبخت کننده دارم ، و نمیدونم چرا این طوری علاقه مندم بهش ، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها و فلان)‌  رو بخونم ، بعدش میرم این پلن رو اجرا کنم ! حله!مشخصه که دارم تو اوج منگی و خستگی مینویسم ، نه!؟



باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد
دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد؟
آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام...


هوشنگ ابتهاج


پروانه ها

امروز ، دم دمای غروب بیدار شدم ، هوا گرفته بود ، بازم برخلاف ظهر که خیلی گرم شده بود هوا! یهو ، بعد چند دقیقه و دقیقا قبل این که بخوام برم بیرون ، تگرگ و رگبار شدید شروع شد!‌ بارید و بارید ، حدود نیم ساعت! هوا سرد شد ، مث آخرای اسفند! ابرا غوغا کرده بودن...آروم تر که شد هوا ، رفتم واسه گرفتن افطار و توی مسیر ، از جاده ی خیس بارون و درختا و غروب یه عکسی گرفتم...ابرا رو نگاه کردم که شکلای مهیب و قشنگی داشتن ، و غروب رو ، که ابرا رو ارغوانی رنگ کرده بود و از لابلای درختای کاج ، یه منظره ی فوق العاده رو بوجود میاورد... آسمون رو نگاه کردم ، یاد گیله مرد افتادم ، و اون بارون شدید و هوای سرد و پتو و تفنگ و آجودان ها و گلوله و آخر داستان...چایی دم کردم و پنجره رو باز گذاشتم ، سفره افطارو پهن کردم و تنهایی ، نشستم سر سفره ... یه چشمم به سفره بود ، یه چشمم به آسمون ، که کم کم ابرا ازش کوچ میکردن...بعد افطار ، پا شدم اومدم کنار پنجره ، ماه رو دیدم ، نشسته بود اون بالای بالا...یه تیکه ابر تنها و کوچیک رو دیدم که از کنار ماه رد میشد ، خوش به حال اون تیکه ی ابر ، چقدر به آسمون ، به ماه ، به خنکای هوا نزدیک بود ، کاش میشد روی اون تیکه ی ابره نشست ، ماه رو تماشا کرد ، کاش میشد نماز رو روی اون تیکه ی ابر خوند...هوا خنک شده ، بازم پتو انداختم رو خودم و خنکای نسیم بعد بارون پوستمو مور مور میکنه...راستی ، پرتوی ماهتاب رو تا حالا دیدی ، وقتی که ماه وسطای آسمونه و چراغا رو خاموش می کنی و یه کم پرده رو می زنی کنار و خط صاف و نقره ای مهتاب ، میفته توی اتاق ، یه چیز عجیب و غریبه !‌ هیچ وقت فکر نمی کردم مهتاب بتونه این قدر شفاف و قشنگ باشه ، هر پرتوش ، بدیعه و بکره انگار!‌الان هم چراغو خاموش کردم ، مهتاب پخش میشه روی میز و لپتاب و گلدونا و انگشتام ، و چقدر قشنگ و لطیف و رویاییه نور مهتاب ، میون این همه نور مصنوعی و بی احساس و بی نشاط...


پروانه ها کوچ کردن به شهر...هر جا رو نگا میکنی ، پر شده از پروانه های نارنجی...امروز ، وسط کلاس اومدم بیرون ، واستادم روی پله های مشرف به حیاط کوچیک بیمارستان ، هوا ، رشتی بود ، ابری و خنک و دلبر! به درختا نگاه کردم ، و  به پروانه ها که همه جا پرواز میکردن و دنیا رو ، زندگی رو قشنگ تر کرده بودن...یاد حدود ده پونزده سال قبل افتادم ، یه شب ، میخواستم روستا بخوابم ، پیش بی بی و بابابزرگ و خاله و دایی ها ، شب ، هوا خنک بود و آسمون ، صاف و اصلا الان که یاد اون دوران میفتم ، نمی تونم خودم رو ، اون همه حس خوب و بی آلایش و آرامش رو به خاطر نیارم...داشتم می گفتم ، شب ، خاله و دایی گفتم پروانه میخوای بگیریم برات ، گفتم آره ، یه شیشه ی کوچیک برداشتن ، یه گل بزرگ که فکر کنم گل ختمی بود ، گذاشتن داخل شیشه و گذاشتنش توی حیاط، فردا صبح زود ، شیشه رو نگاه کردیم ، یه پروانه ی بزرگِ   خوشگل نشسته بود روی گل داخل شیشه ، خیلی قشنگ بود...شاید یه روز دوباره همچین کاری رو تکرار کردم...گفتم پروانه ، امشب یه کلیپ دیدم توی پیج اینستای یانی  ، که پیانو میزد ، آهنگ باترفلای دنس رو! خب  ، یاد همین پروانه ها افتادم و رقصشون میون زمین و آسمون ، پروازشون که اوج میگیرن و باز خودشونو رها میکنن سمت زمین ، رقص پروانه ها ، رقص پروانه ای ، پروانه ی رقصان! چقدر قشنگن ، پروانه ها!‌ این تیکه از شعر دیداری در فلق «منوچهر آتشی» ، قشنگه :
تو

مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها

ـ که سر به صخره گذارد ـ

غریبی و پاکی

تُرا

ز وحشت طوفان

به سینه می فشرم

عجب سعادت غمناکی...

بشنو این رو:

BUTTERFLY  DANCE

حال این روزا

امروز خسته و کوفته و زار و نزار ، از بخش برگشتم ، مثل دیروز! و مستقیم گرفتم خوابیدم ! سه ساعت بعد ، با ترکیب صدای آلارم و رعد و طوفان بیدار شدم...رگبار و بارون شدید میومد و هوا به نحو عجیبی سرد و بارونی و ابری بود! خواب از سرم پرید و متعجب بیرون رو نگاه کردم!‌ امروز ظهر که از بخش برمیگشتیم ، یکی از گرم ترین روزای بعد عید امسال بود ، و حالا تبدیل شده به یه هوای خنک و بارونی و سودایی! عینهو پاییز و زمستون! هوا ، هوای ترکوندن مغزه!

این دو روز ، به دکتر میم مورد علاقه ی این روزای خودم نزدیک تر شدم! کم حرف تر و با حوصله تر و توی خودفرورفته تر و تنهاتر! مثل حال و هوای یکی دو سال اخیر! همون چیزی که یکی دو هفته ای بود که واضحا و کاملا علاقه داشتم مجددا بهش برگردم !‌ دیروز ، بعد از کلاس و قبل از جلسه ، حدود دو سه ساعت به غروب بود ، روبروی دانشکده روی یه نیمکت نشستم ، خیره شدم به درختا ، بوته های گل صورتی و سرخ ،  آسمون ، ابرا و پرتوی مبهم آفتاب که از لابلای ابرا پخش میشد توی آسمون ، ساکت و خاموش!‌ «سین» هم اون طرف تر روی یه نیمکتی نشسته بود...بعد چند دقیقه پا شد و منو دید ، اومد سمتم ، گفت میخوای تنها باشی ، گفتم بشین! نشست ، بوی عطرش و بوی سیگار قاطی شده بود! نمیتونستم این بو رو دوست نداشته باشم...ده دقیقه ای ساکت بودیم ، بعد ، گفت این زندگی به نحو قابل تاملی ( و قابل تحملی) مزخرفه! و پراکنده و آروم  ، حرف زدیم ، از این که این زندگی شاید اون طوری که باید می بود و همه ی ما انتظار داشتیم ، نبوده ، نیست و نخواهد بود!‌از این که سال های پیش رویی رو که این قدر در ذهن و خیال مون براش برنامه ریزی می کنیم و خیالات فراوون و مختلفی رو براش متصور میشیم ، ممکنه هیچ وقت نرسیم بهشون  ، حتی قبل از این که حتی به اون سال ها نزدیک بشیم ، همه چیز تموم شده باشه ، و چقدر مضحک و قابل ترحم و چندش میتونه باشه ، زندگی! به آسمون نگاه می کردم ، و به ابرایی که خیلی خیلی آروم حرکت می کردن و خاکستری بودن و بوی نم می دادن ، به شاخه های درخت بالای سرم نگاه کردم که برگای سبز بکر و خوشرنگ داشت ، و آبستن توت های نارس بود. با خودم گفتم  ، همینجا ، توی میانه ی راه آرامش و بیهودگی و رهایی میتونم تموم شم ، و تموم نشدم! گفتیم ، شاید سال های سال بعد ، اتفاقایی که انتظارشون رو میکشیدیم برامون رقم بخوره ، شاید بشه اون طوری که میخوایم زندگی کنیم ، ولی هیچ وقت ، اردیبهشت نود و هشت و جوونی و بیست و سه سالگی مون برنمیگرده ، هیچ وقت اردیبهشت نود و هفت برنمیگرده ، هیچ وقت طراوت و شادابی و خیال خوش اون روزا برنمیگرده ، آدم اون سال ها هیچ وقت برنمیگرده و ما ، اون آدم گذشته نخواهیم بود...گفتیم ، حسرت کارای نکرده ی این سال ها خیلی بیشتر به دل مون خواهد موند تا حسرت و پشیمونی کارهای شاید حتی اشتباهی که مرتکب شدیم...کارهای نکرده و اشک های نریخته و خنده های مدفون شده و خیابون هایی که درشون قدم نزدیم ، بارشون بر دوش ما خیلی سنگین تر خواهد بود از اشتباهاتی که مرتکب شدیم و از خنده ها و اشک ها و قدم زدن های زندگی...

پشت میز و کنار پنجره ام ، مثل همیشه که می نویسم! پنجره بازه و هوای خنک خنک خنک ، پا میذاره تو اتاق ، یه پتوی نازک انداختم رو شونه هام ، بوی بارون و نم به مشامم میرسه ، میره مستقیم به لوب لیمبیک! عصری ، بعد قطع بارون پنجره رو باز کردم ، سرمو بردم بیرون ، چند تا نفس عمیق کشیدم ، دستمو نگه داشتم زیر قطره های پراکنده ی بارون !‌ یاد اون تک بیت آرش مهدی پور افتادم ،« مثل باران بهاری که نمی گوید کِی ، بی خبر در بزن و سرزده از راه برس» ! نفس کشیدم ، باز نفس کشیدم...یاد بچه ی دو ساله ی امروز توی بخش افتادم ، با صورت قشنگش ، و عصب صورت ش که نیمه فلج بود و موقع خندیدن ، طرح خاص و بدیعی داشت صورتش ، و از اتاق بیرون میومد ، و براش ادا اطوار که در میاوردیم ، میخندید و دوباره میرفت توی اتاق و باز تاتی تاتی میومد بیرون! آخر سر هم موقعی که راند تموم شد ، برای همدیگه بای بای کردیم و خدافظ ، اون رفت برای خودش و ما هم رفتیم دنبال کار و زندگی خودمون! و یاد گربه ی خاکستری و زرد این دور و برا  افتادم ، که بعد گرفتن افطار ، دیدمش که جلوی خشکشویی کز کرده بود ، خیس خیس بود ، پشت گردنشو نوازش کردم ، هیچ حرکتی نکرد و فقط دو سه بار سرفه کرد!‌ سرما خورده بود ، صداش هم میزدی ، نگاه نمی کرد! بی حال بی حال بود!‌بارون واسه بی سرپناها اصلا اتفاق رویایی و قشنگی نیست!

گرگ بیابان

امروز گالری عکسای گوشی رو نگاه می کردم...عکسایی که توی دو ماه اخیر گرفته بودم...چقدر این چند هفته ی بعد عید سریع  گذشت و چقدر نسبتا خوب بود...هیچ وقت فکر نمی کردم اردی بهشت این قدر بتونه خوب و خوش بگذره ، با وجود سنگینی بخش و درس و مشغله هاش...الان هم تنها عاملی که مجبورم کرد علی رغم همه ی بی حالی و بی حوصلگی و گرسنگی ، به جای دراز به دراز کف اتاق افتادن و فرندز نگاه کردن و توی فجازی چرخیدن ، بشینم و وبلاگ رو بنویسم ، هوای ابری و مستی فزای آخرای اردیبهشت بود! از این جایی که من نشستم ، یه طرف نسیم خنک بهار میخوره به صورتم ، یه طرف باد کولر! هوا به انتظار قطره های بارون نشسته ، چشام به انتظار غروب! ازینجا خیلی خوب میشه رقص کاج و سرو های روبرویی رو توی نسیم دید...کلی از خونه های شهر رو میشه دید ، با همه ی زندگی هایی که توشون جریان داره ، با همه ی غم و شادی و رخوت و هیجانی که توی آجر به آجرشون ثبت شده...ازینجا میشه دسته ی کبوترایی رو دید که روی خونه های خیابون بالادست پرواز میکنن ، سریع و یک دست و مرتب! میشه کوه ها رو دید ، با  همه ی سرسبزی و طراوت و قشنگیش ، با دکل های برق گنده ی روی دوشش!

پریروز ، به این فکر می کردم که هرچقدر خوشبختی احساس کردم بسه ! شاید بهتر باشه دوباره به دنیای خودم برگردم و کم کمک ، خیلی از چیزا رو از زندگی م دوباره بذارم کنار! دیگه به خیلی از چیزا دوباره فکر نکنم و بذارمشون توی جعبه ی مستعمل و بندازمشون کنار تا ببینم کی دوباره نوبت شون میشه بهشون بپردازم...شاید نوبت خوش خوشی زندگی کردن گذشته ، نوبت دوره ای که چندان غم و غصه نخوره آدم ، فقط به لذت فکر کنه و سختی کشیدن رو یادش بره...شاید برگشتن به رنج ، بازگشت به سختی و همراه شدن با مرارت های زندگی ، باعث بشه ابتذال لذت از زندگی رو کمی کنار گذاشت ، یا کمک کنه که حداقل بعدها بشه دوباره از لذت های زندگی بهره برد و دچار تکرار و روزمرگی نشد! و آخ...چقدر متنفر شدم  این روزا از روزمرگی!

دیشب ، رفتم واسه ی جلسه ی مشاوره ی دکتر سارا! بعضی دیگه از بچه ها هم اومده بودن... مهم ترین نکته ش واسه ام این بود: لذت بردن از کاری که انجام میدی! حتی اگه اون کار ، سخت ترین و چرت ترین و بیهوده ترین کار عالم باشه! 

شاید بشه گفت یه جورایی لذت بردن از سختی هم جالب باشه...کاری که خیلی وقتا انجامش دادم و چند وقتیه فراموشش کردم...شاید بشه بهش برگشت و دوباره امتحانش کرد و شیرینی زهرش رو چشید ! باید دوباره امتحانش کرد!

پریروز که اون فکر به ذهنم رسید ، بعد چند دقیقه ش ، گرگ بیابان رو برداشتم تا بعد از چهار پنج روز بخونمش...اولین بندی که خوندم بند زیر بود...و اون قدر مطابق حال خودم بود و برام دلنشین و بر حسب روحیه اون روزم بود که فوق العاده لذت بردم ازش و همونجا کتاب رو  از شدت لذتی که نصیبم شده بود کنار گذاشتم!!


از خوشبختی فعلی خود خیلی راضی هستم و مدتی هم میتوانم آن را تحمل کنم؛ اما اگر این خوشبختی مرا ساعتی به خیال خود گذارد و مهلت بدهد که بیدار شوم و شور و شوق و طلب داشته باشم آن وقت دیگر همه ی شور و شوق من معطوف به این نخواهد بود که این خوشبختی را تثبیت کنم، بلکه آرزو میکنم که باز رنج بکشم، منتها این که رنج کشیدنم زیباتر و قدری باعظمت تر از گذشته باشد. من طالب و تشنه ی رنج ها و مصائبی هستم که مرا برای مردن مهیا و صاحب اراده کند.


 گرگ بیابان

هرمان هسه





ادبیات

دیروز تماما کلاس داشتیم ، از صبح تا ظهر ، و جالب اینجا بود که من که هیچ وقت سر کلاس ها هوشیار نبودم و همیشه تنها چیزی که بهش توجه نمیکردم ، استاد و مبحث مربوطه بود ، تقریبا تمام چهارتا کلاس رو گوش دادم و حواسم جمع بود! و احساس ضعف و گرسنگی هم نکردم!‌ خودم تعجب کرده بودم که چطور چنین چیزی ممکن بود!

عصر ، فرندز دیدم ، واسه افطار هم با بچه ها رفتیم طرقبه ، که علیرضا و خانمش افطار مهمون مون کرده بودن...خوش گذشت ، دورهمی خوبی بود...هفت خبیث رو یادم دادن و بازی کردیم و جالب بود!‌کلی هندونه و چایی هم خوردیم تا نصفه شب! 

شب که برگشتم ، گلادیاتور رو دیدم ...فیلم قشنگ و دراماتیکی بود!‌ امروز عصر هم ادامه ش رو دیدم...تر و تمیز ساخته بودن و برام جالب بود که قیافه ی کامودوس چقدر شبیه سردیس های شخصیت های یونان و روم بود...انگار یکی از همون سردیس ها رو برداشته بودن گذاشته بودن جای کله ی کامودوس!

امروز «ع» اومد پیشم ، و میون حرف ها ، درباره ی ادبیات هم صحبت شد...به نظر من ، ادبیات جزء جدایی ناپذیر زندگی انسانه ، ما چه بخوایم و چه نخوایم در طی زندگی با ادبیات روبرو میشیم ...و باید تمام تلاش مون رو بکنیم که به صورت هوشمندانه ای این مواجهه رو به سمت مطالعه ی مفید و سودمند ببریم…هرکس که با ادبیات بیگانه باشه ، با فرهنگ ، اجتماع و تاریخ بیگانه هست و بیگانه بودن با این مسائل فقط و فقط باعث بدبختی میشه!‌دیگه سعی کردم خلاصه و مختصر و مفید بگم و حوصله شرح و بسط علت بدبختی ش رو ندارم…!در همین حد از من بپذیرید!



تو را

عاشقانه تر دوست خواهم داشت‎

چه بمیرم، چه بمانم‎

قلب تو آشیانه‌ی من است‎

و قلب من باغ و بهار تو‎

مرا چهار کبوتر است‎

چهار کبوتر کوچک‎

قلب من آشیانه‌ی توست‎

و قلب تو باغ و بهاران من.‌‎

‏فدریکو گارسیا لورکا